throw together


1- (با شتاب و بی دقتی) ساختن، سر هم بندی کردن 2- (با هم) آشنا کردن

پیشنهاد کاربران

Throw sth together
بطور تصادفی سرهم کردن چیزی ( هرچی دم دست بود، هرچی پیش آمد )
She threw a cake to gather
او یک کیک سر هم کرد ( هرچی دستش آمد سرهم کرد/هرچی دم دستش بود )
. . . . . . . . . . . . . .
...
[مشاهده متن کامل]

Throw sb together
بطور تصادفی دورهم جمع کردن افراد ( هرکی پیش آمد/هرکی کارش جور بود و آمد )
The war threw them together
جنگ آنها را دور هم جمع کرده بود ( جنگ آنها را به هم رسانده بود )

1 ) سر هم کردن یه چیزی، مثلا وقتی مهمان ناخوانده میاد یه غذایی رو سر هم میکنین دور هم میخورین
2 ) به صورت مجبوری و نه ارادی ، مجبور بشین دور هم جمع بشین و همدیگه رو بشناسین، مثلا موقع جنگ که همه جمع میشدن تو پناهگاه.
It was the war that had thrown them together
جمع کردن یک کار یا یک قضیه به طور سریع
ماس مالی کردن هم شاید بشود معنا کرد
سرهم بندی کردن یک چیز به طور سریع

بپرس