زدن


    to strike
    beat
    hit
    to knock at
    shoot
    blow
    affix
    bust
    clip
    clout
    cut
    dash
    deal
    delete
    dig
    hew
    excision
    knock
    lop
    nip
    omit
    pare
    pin
    poke
    poll
    prune
    pulsate
    rob
    send
    smash
    sock
    steal
    stick
    treat
    whip
    whisk
    biff
    plug
    nail
    perform

فارسی به انگلیسی

زدن از چیزی
curtail

زدن از متن
elide, eliminate, expunge, kill

زدن اگهی به دیوار
post

زدن با ارنج به
jog

زدن با پنجه
paw

زدن با ترکه
drub

زدن با تیر
gun

زدن با تیراندازی
put

زدن با چمنزن
mow

زدن با چوب
belabour

زدن با چوب دستی
drub
cane

زدن با چیز پهن
flap

زدن با چیز مسطح
slap

زدن با داس
mow

زدن با راکت
drive

زدن با سر و صدا
bang

زدن با سرعت و زور
zap

زدن با شلاق
belabour

زدن با صدای بلند
plunk, wham

زدن با صدای بلند به
crash

مترادف ها

cut off (فعل)
قطع کردن، جدا کردن، بریدن، زدن، محروم کردن

cut (فعل)
قطع کردن، کم کردن، بریدن، زدن، چیدن، گذاشتن، تقلیل دادن، دونیم کردن، برش دادن، پاره کردن، گسیختن، گسستن، تراش دادن، نشناختن، میان برکردن

attain (فعل)
دست یافتن، رسیدن، نائل شدن، بدست اوردن، زدن، رسیدن به، تمام کردن

get (فعل)
ربودن، رسیدن، تحصیل کردن، بدست اوردن، حاصل کردن، تهیه کردن، زدن، فهمیدن، فراهم کردن، کسب کردن، تصرف کردن

strike (فعل)
زدن، ضرب زدن، ضربت زدن، ضربه زدن، خوردن، خطور کردن، اعتصاب کردن، خوردن به، به خاطر خطور کردن، سکه ضرب کردن

stroke (فعل)
زدن، نوازش کردن، لمس کردن، سرکش گذاردن

hit (فعل)
زدن، خوردن، خوردن به، اصابت کردن، به هدف زدن

play (فعل)
بازی کردن، زدن، تفریح کردن، نواختن، الت موسیقی نواختن، رل بازی کردن، روی صحنه ی نمایش ظاهر شدن

touch (فعل)
متاثر کردن، زدن، رسیدن به، لمس کردن، دست زدن به، پرماسیدن، متاثر شدن

bop (فعل)
زدن، دمیدن، برخورد کردن، تصادم کردن

lop (فعل)
زدن، چیدن، سرشاخه زدن، با تنبلی حرکت کردن، هرس کردن، شلنگ برداشتن، شاخه های خشک را زدن، دست یا پای کسی را بریدن

sound (فعل)
زدن، صدا کردن، گمانه زدن، نواختن، سروگوش آب دادن، بصدا در اوردن، بنظر رسیدن، به نظر رسیدن، صدا دادن، بگوش خوردن، ژرفاسنجی کردن

haze (فعل)
زدن، بستوه اوردن، سرزنش کردن، گرفته بودن

amputate (فعل)
جدا کردن، بریدن، زدن، قطع اندام کردن

beat (فعل)
زدن، شلاق زدن، چوب زدن، کتک زدن، کوبیدن، تپیدن، منکوب کردن، ضرب زدن، سخت زدن

slap (فعل)
زدن، با کف دست زدن، تپانچه زدن

put on (فعل)
انجام دادن، بکار انداختن، افزودن، وانمود کردن، زدن، پوشاندن، اعمال کردن، بخود بستن، دست انداختن، تحمیل کردن، صرف کردن، پوشیدن، برتن کردن، گذاردن، وانمود شدن، بکار گماردن

tie (فعل)
زدن، گره زدن، تساوی بستن

fly (فعل)
زدن، پرواز کردن، پریدن، افراشتن، پراندن، پرواز دادن، به هوا فرستادن، گریختن از، فرار کردن از، در اهتراز بودن

clobber (فعل)
زدن، کتک زدن، وصله کردن

slat (فعل)
زدن، پرتاب شدن

belt (فعل)
زدن، بستن، شلاق زدن، محاصره ردن، با شدت حرکت یا عمل کردن

whack (فعل)
زدن، محکم زدن، تسهیم کردن، ضربت سخت زدن، صدای کتک زدن

drub (فعل)
زدن، چوب زدن، کتک زدن، شکست دادن

mallet (فعل)
زدن، کوبیدن، چکش زدن

chap (فعل)
زدن، خشکی زدن، ترکاندن، انتخاب کردن، شکاف دادن

throb (فعل)
زدن، تپیدن، لرزیدن، تپش داشتن

imprint (فعل)
زدن، منقوش کردن، نشاندن، مهر زدن، گذاردن

knock (فعل)
زدن، کوبیدن، ضربات متوالی و تند زدن، بهم خوردن، بد گویی کردن از

pummel (فعل)
زدن، کوبیدن، له کردن

bruise (فعل)
زدن، کوبیدن، کبود شدن، کبود کردن، کوفته شدن

pulsate (فعل)
تکان دادن، زدن، تپیدن، جهند کردن، بضربان افتادن

spray (فعل)
زدن، پاشیدن، افشاندن، سمپاشی کردن

bunt (فعل)
زدن، توپ زدن، الک کردن

pop (فعل)
زدن، ترکاندن، ترکیدن، با صدا ترکیدن، پراندن، بی مقدمه اوردن، بی مقدمه فشار اوردن، به رهن گذاردن، به سرعت عملی انجام دادن

frap (فعل)
زدن، کوبیدن، محکم بستن، سفت بستن، سفت کشیدن

smite (فعل)
کشتن، زدن، کوبیدن، شکستن، شکست دادن، ذلیل کردن

nail (فعل)
زدن، گرفتن، کوبیدن، قاپیدن، بدام انداختن، میخ سرپهن زدن، میخ زدن، با میخ کوبیدن، با میخ الصاق کردن

clout (فعل)
زدن، وصله کردن

poke (فعل)
زدن، بهم زدن، کنجکاوی کردن، سیخ زدن، هل دادن، سقلمه زدن

ding (فعل)
زدن، با چکش زدن، با شدت زدن

shoot (فعل)
رها کردن، زدن، جوانه زدن، درکردن، سبز شدن، پرتاب کردن، عکسبرداری کردن، گلوله زدن، رها شدن، امپول زدن، فیلمبرداری کردن، درد کردن

pound (فعل)
ساییدن، زدن، کوبیدن، ارد کردن، بصورت گرد در اوردن، با مشت زدن

inject (فعل)
زدن، تزریق کردن، اماله کردن، سوزن زدن

lam (فعل)
فرار کردن، زدن

thwack (فعل)
زدن، پر کردن، با چوب پهن کتک زدن

snip (فعل)
کش رفتن، زدن، چیدن، قیچی کردن، پشم چیدن، به سرعت قاپیدن

پیشنهاد کاربران

در ادبیات امروز معنای کنایی دارد به معنای اتفاقی که سریع ناگهانی رخ می دهد مثال : زد و ما بردیم
واژه زدن
معادل ابجد 61
تعداد حروف 3
تلفظ zadan
ترکیب ( مصدر متعدی ) [پهلوی: žatan, zatan]
مختصات ( زَ دَ ) [ په . ]
منبع لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی عمید
فرهنگ فارسی معین
فرهنگ فارسی هوشیار
واژگان مترادف و متضاد
زدن: [عامیانه، اصطلاح] شکار کردن ( دو آهو زدم ) ، دزدیدن ( کیفش را زدند ) ، کم کردن ( صد تومان از حقوقم زدند ) ، بازی کردن ( یک دست شطرنج زدیم ) ، نوشیدن ( بعدش عرق زدیم ) ، دود کردن ( یک بست تریاک زدیم
...
[مشاهده متن کامل]
) ، ناگهانی در آمدن ( پنجره را که باز کردم، سوز و سرما زد تو ) ، با شتاب رفتن ( زد به کوچه ) ، پیش آمدن ( زد و یک روز بازرس آمد ) ، از مسیر منحرف شدن ( به بیراهه زدن، به کوه زدن ) ، جدی اقدام کردن ( حسن می زند تا کار به تری پیدا کند ) ، بدبخت و بیچاره کردن ( او را خدا زده است ) ، گزیدن مار یا عقرب یا زنبور.

کرم زدن، پماد زدن apply
زدن : [ اصطلاح تخته نرد]کشته شدن مهره تک که باید برگردد و از زمین حریف بازی را آغاز کند.

بپرس