بهم امدن

لغت نامه دهخدا

( بهم آمدن ) بهم آمدن. [ ب ِ هََ م َ دَ ] ( مص مرکب ) جمع شدن. گرد شدن. یکی شدن.بهم پیوستن دو چیز. سر بهم آوردن. ( فرهنگ فارسی معین ). جمع شدن و بسته شدن. ( ناظم الاطباء ) :
و ایشان بهم آمدند چون کوه
برداشته نعره ها بانبوه.
نظامی.
رفت بسی دعوی از این پیشتر
تا دو سه همت بهم آید مگر.
نظامی.
|| بیکدیگر متناسب یا شبیه بودن. با یکدیگر برازنده بودن : عروس و داماد و پدر و مادر و نوکر و آقا بهم می آیند. || التیام پذیرفتن. سر زخم بهم آمدن. ملتثم شدن ، چنانکه قرحه یا جراحتی. || آرام گرفتن : دیشب چشمهایم بهم نیامد. || منقبض شدن و بروی هم کشیده شدن. || قهر کردن و آزرده شدن. || غضبناک شدن. || متنفر شدن. || رنجیده شدن. || مضطرب و پریشان شدن. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ فارسی

( بهم آمدن ) ( مصدر ) پیوستن دو چیز سر بهم آوردن .

مترادف ها

match (فعل)
وصلت دادن، تطبیق کردن، خوردن، خواستگاری کردن، جور بودن با، بهم امدن

فارسی به عربی

مباراة

پیشنهاد کاربران

بپرس