بهم پیوستن

لغت نامه دهخدا

بهم پیوستن. [ ب ِ هََ پ َ / پ ِ وَ ت َ ] ( مص مرکب ) با هم متصل شدن. ملحق شدن. بهم آمدن : ودیگر آنکه پند و حکمت و لهو و هزل بهم پیوستند. ( کلیله و دمنه ). هر دو شق بهم پیوست. ( کلیله و دمنه ).

فرهنگ فارسی

( مصدر ) با هم متصل گردیدن ملحق شدن بیکدیگر .
با هم متصل شدن ٠ ملحق شدن بهم آمدن

مترادف ها

anastomosis (اسم)
بهم پیوستن، هم دهانی، همدهانگری، تلاقی

concatenate (فعل)
بهم پیوستن، الحاق کردن، مسلسل کردن

pan (فعل)
بهم پیوستن، استخراج کردن، به باد انتقاد گرفتن، بهم جور کردن

knit (فعل)
بهم پیوستن، بستن، بافتن، گره زدن، کشبافی کردن

seam (فعل)
بهم پیوستن، درز گرفتن، دوختن، درز دادن، به وسیله درزگیری بهم متصل کردن

inosculate (فعل)
امیختن، بهم پیوستن، درهم باز شدن، سردرهم اوردن، بهم اتصال دادن

knot (فعل)
بهم پیوستن، گره زدن، گیر انداختن، گره خوردن، منگوله دار کردن

graft (فعل)
جفت کردن، بهم پیوستن، پیوند زدن، سوءاستفاده کردن، از راه نادرستی تحصیل کردن

incorporate (فعل)
جا دادن، متحد کردن، امیختن، بهم پیوستن، ترکیب کردن، یکی کردن، ثبت کردن، داخل کردن، دارای شخصیت حقوقی کردن

add (فعل)
ضمیمه کردن، افزودن، اضافه کردن، جمع کردن، زیاد کردن، بهم پیوستن، با خود ترکیب کردن، جمع زدن

unite (فعل)
متحد کردن، وصلت دادن، بهم پیوستن، ترکیب کردن، یکی کردن، متفق کردن

concrete (فعل)
بهم پیوستن، سفت کردن، باشفته اندودن یا ساختن، ساروج کردن

combine (فعل)
بهم پیوستن، مخلوط کردن، ترکیب کردن، متحد شدن، امیختن ترکیب شدن

stick (فعل)
چسبیدن، بهم پیوستن، چسباندن، بستن، الصاق کردن، تحمل کردن، سوراخ کردن، فرو بردن، تردید کردن، گیر کردن، نصب کردن، چسبناک کردن، گیر افتادن

link (فعل)
جفت کردن، متصل کردن، بهم پیوستن، پیوند دادن

admix (فعل)
امیختن، مخلوط کردن، بهم پیوستن، مخلوط شدن، امیزش کردن، دخالت کردن

interlock (فعل)
بهم پیوستن، بهم پیچیدن، در هم بافتن، در هم گیر کردن، بهم قفل کردن، بهم ارتباط داشتن

interconnect (فعل)
بهم پیوستن، بهم وصل کردن

bind (فعل)
بهم پیوستن، چسباندن، بستن، صحافی کردن و دوختن، گرفتار و اسیر کردن، مقید کردن، جلد کردن، مقید و محصور کردن، متعهد و ملزم ساختن، الزام اور و غیر قابل فسخ کردن

interlink (فعل)
بهم پیوستن، مسلسل کردن، بهم جفت کردن

فارسی به عربی

اربط , اضرب , حک , خرسانة , رابطة , عقدة , فساد , مساهم , مغلاة

پیشنهاد کاربران

بهم پیوستن، ایتلاف
دمادم کردن ؛ پی در پی هم کردن. به هم پیوستن. به هم پیوسته و متصل ساختن. ( یادداشت مؤلف ) . در دنبال هم قرار دادن. پی هم قرار دادن. یکی بعد دیگری قراردادن :
جمازه ها را در بادیه دمادم کرد
به آب کرد همی ریگ آن بیابان تر.
فرخی.
طلیعه لشکر دمادم کنید. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354 ) .

بپرس