دلخوشی دادن

لغت نامه دهخدا

دلخوشی دادن. [ دِ خوَ / خ ُ دَ ] ( مص مرکب ) تسلی دادن. مسرور کردن. ( ناظم الاطباء ). امید نیکو دادن. استمالة. تسلیة : و شاه [ اسکندر ] امیران و بزرگان لشکر را دلخوشی می داد [ در حبس ارسلان خان ] و گفت فارغ باشید و خدای را یاد دارید. ( اسکندرنامه نسخه سعید نفیسی ). زاهد شاه را دعا می کرد و دلخوشی می داد. ( اسکندرنامه ، نسخه سعید نفیسی ). آن شب همه شب دختر را دلخوشی می داد. ( اسکندرنامه نسخه سعید نفیسی ). ملک زنگیان بزبان ترجمان مرا دلخوشی داد و گفت باید که پیوسته آیی و نمک بسیار بیاوری. ( مجمل التواریخ و القصص ).
کردش آزاد و دلخوشی دادش
بر سر شغل خود فرستادش.
نظامی.
چون دیدپدر سلام دادش
پس دلخوشی تمام دادش.
نظامی.
ملک کامل اهل شهر را دلخوشی داد و گفت... ( رشیدی ). او را استمالت و دلخوشی دهد. ( تاریخ قم ص 246 ). مردم را الفت داد و جمع کرد و استمالت و دلخوشی داد. ( تاریخ قم ص 186 ). رجوع به دلخوشی شود.

فرهنگ فارسی

تسلی دادن . مسرور کردن .

مترادف ها

cheer (فعل)
تشویق کردن، برانگیختن، هلهله کردن، دلخوشی دادن، ترغیب کردن

فارسی به عربی

هتاف

پیشنهاد کاربران

بپرس