روی دادن


معنی انگلیسی:
befall, betide, happen, occur, transpire, come, develop, fare, light, eventuate, fall

لغت نامه دهخدا

روی دادن.[ دَ ] ( مص مرکب ) اتفاق افتادن. حادث شدن. رخ دادن.پیش آمدن. ( یادداشت مؤلف ). || گستاخ کردن. اجازه و امکان گستاخی به کسی دادن. رو دادن. ( از یادداشت مؤلف ). رجوع به رو دادن شود. || روی آوردن. آمدن به سویی. ( از یادداشت مؤلف ) : دشمن انبوه تر روی بدیشان داد و بیم بود که همگان تباه شوند. ( تاریخ بیهقی ص 352 ). در باب لشکر پایمردیها کردی تا جمله روی بدو دادند. ( تاریخ بیهقی ).
سوی شاه با سام می داد روی
چو آگاه شد زو کی نامجوی.
اسدی.
بشد تافته دل یل رزمجوی
سوی رهزنان رزم را داد روی.
اسدی.
رسیدند پیلان از آن جنگجوی
سوی لشکر خویش دادند روی.
اسدی.

فرهنگ فارسی

اتفاق افتادن . حادث شدن . رخ دادن

مترادف ها

go (فعل)
کار کردن، راه رفتن، شدن، روی دادن، رفتن، گذشتن، سیر کردن، پا زدن، راهی شدن، تمام شدن، در صدد بودن، روانه ساختن، گشتن، رهسپار شدن، رواج داشتن، بران بودن

happen (فعل)
رخ دادن، شدن، صورت گرفتن، روی دادن، اتفاق افتادن، واقع شدن، تصادفا برخورد کردن، پیشامدکردن، ناگهان رخ دادن، رخ دادن، اتفاق افتادن

befall (فعل)
رخ دادن، در رسیدن، روی دادن، اتفاق افتادن، فرا رسیدن از

bechance (فعل)
رخ دادن، روی دادن

betide (فعل)
روی دادن، اتفاق افتادن

hap (فعل)
روی دادن، اتفاق افتادن

transpire (فعل)
روی دادن، فاش شدن، نشر کردن، بیرون آمدن، نفوذ کردن، رخنه کردن، بخار پس دادن، فرا تراویدن

فارسی به عربی

احدث , اذهب

پیشنهاد کاربران

افتادن
روی دادن. دست دادن. پیش آمدن. کسی را پیش آمدن. حادث شدن. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
قی افتد آنرا که سر و ریش تو بیند
زان خلم و از آن کفچ چکان بر سر و رویت.
شهید.
ایدون گویند که فرزندان ابراهیم خلیل علیه السلام ، تاریخ از آن روز کردند که ابراهیم بنای کعبه کرد و از پس آن اندر عرب هر کاری بزرگ که بیفتادی تاریخ از آن وقت کردندی. ( ترجمه طبری بلعمی ) . هر امتی و اهل هر عصری را تاریخی بود که بدان سال کردندی که اندرو کاری بزرگ افتادی و پیغمبر ( ص ) تاریخ سال و ماه راست کرد. ( ترجمه طبری بلعمی ) . و این تاریخ چیزیست قدیم اندر عرب وعجم و هر امتی و مردمانی در هر ناحیتی چون خبری بیفتادی ایشان را امثال آنکه چون ملکی بنشستی یا ملکی حرب کردی یا قحطی افتادی. . . تاریخ از آن بکردندی. ( ترجمه طبری بلعمی ) . چون مصطفی ( ص ) بمدینه آمدند فرمودکه تاریخ از آن سال هجرت کنند زیرا که آن کاری بزرگ بود و اسلام آن روز پدید آمد و آن روز عزیز شد و آن تاریخ تا امروز مانده است و از پس آن کاری از آن بزرگتر نیفتاد که تاریخ بگردانیدندی و هرگز نباشد که این تاریخ بگردد. ( ترجمه طبری بلعمی ) .
...
[مشاهده متن کامل]

گلی بودی از ناز و شادی ببار
چه افتاد کاکنون شدی زار و خوار.
فردوسی.
و چون این واقعه افتاد دشمنی بساسیری در دلها راسخ بود. ( تاریخ سیستان ) . و چون این کار افتاد خراسان و عراق و جمله اطراف مستخلص کرده بود. ( تاریخ سیستان ) . سوی بازرگان شد او را دیده و حالی چنین افتاده غمگین شد. ( تاریخ سیستان ) . قرار نمی یافتم و دلم گواهی می داد که گفتی کاری افتاده است. ( تاریخ بیهقی ص 169 ) . و تنها نباید رفت که خللی افتد. ( تاریخ بیهقی ص 25 ) . و چنان افتاد که غازی از پس برافتادن اریارق بدگمان شد. ( تاریخ بیهقی ص 230 ) .
بدانست کافتاد خواهد شکست
سبک نزد شه رفت زیجی بدست.
( گرشاسب نامه ) .
از این پس شگفت دگرگونه گون
بس افتد جهاندار داند که چون.
( گرشاسب نامه ) .
بپرسید کز بد چه افتادتان
ز کین دام بر ره که بنهادتان.
( گرشاسب نامه ) .
ای ستمگر فلک ای خواهر اهریمن
چون نگوئی که چه افتاده ترا با من.
ناصرخسرو.
پس حادثه امیرالمؤمنین عثمان افتاد و نوبت خلافت به امیرالمؤمنین علی علیه الصلاة والسلام آمد. ( فارسنامه ابن البلخی ص 116 ) . و بعهد اتابکی چون حادثه پرگ افتاد مگر ایشان بی ادبی کردند پس بغارت داد و خراب شد. ( فارسنامه ابن البلخی ص 130 ) . بیشتر تصنیف ها که همی بینیم آنست که حشو از نکت فزونترست و این از چند سبب می افتد. ( روضةالمنجمین ) . پس چنان افتاد که وقتی از ترکستان سپاهی گران بیامدند پنجاه هزار مرد. ( نوروزنامه ) . و با ویسه او را حرب افتاد. ( مجمل التواریخ ) . و چون آن حال بیفتاد به کربلا و حسین کشته شد از هوا آوازی شنیدند. ( مجمل التواریخ ) . و بسیار حربها افتاد اندر شهر پارس. ( مجمل التواریخ ) . آن روزگار برآمد و برامکه را آن حادثه افتاد مال ایشان طلب می کردند. ( تاریخ بخارا ) . دوش حادثه ای افتاد که بتان نگونسار شدند. ( ابوالفتوح رازی ) . می بینی که چه افتاده است. ( چهارمقاله نظامی عروضی ) .
شه را غلطی سخت عظیم افتاده است
در حق کسی که او ز ناکس زاده است.
سوزنی.
آنچه افتاد چند بار مرا
پند نگرفتم ای فلان که منم.
خاقانی.
ترا افتد که با ما سر برآری
کنی افتادگان را خواستاری.
خاقانی.
هیچت افتد کاین دل دیوانه را
از سر رغبت سرو کاری نهی.
خاقانی.
هیچ افتدت امشب که بر افتادگی من
رحم آری و بر کاهش جانم نفزائی.
خاقانی.
نی نی از بند اجل کس بنوابازنرست
کار که افتاد چه در بند نوائید همه.
خاقانی.
اگر. . . تابستان نیز بارنده بود اسهال خون بسیار افتد. ( ذخیره خوارزمشاهی ) . و اگر. . . تابستان گرفته و ابرک بود و گاه گاه باران بود، نزله بسیار افتدو از آن نزله اسهال و سحج بسیار افتد. ( ذخیره خوارزمشاهی ) . سیم خشم و ضجری ، چنانکه دیوانگان را افتد. ( ذخیره خوارزمشاهی ) .
نوبت زن کوی را چه افتاد
کز کوس و دهل نمی کند یاد.
نظامی.
به هر سهوی که در گفتارم افتد
قلم درکش کزین بسیارم افتد.
نظامی.
درنگ از بهر آن افتاد در راه
که تا از شغلها فارغ شود شاه.
نظامی.
چه افتاد ای سپهر لاجوردی
که امشب چون دگرشبها نگردی.
نظامی.
نمی افتاد فرصت در میانه
که تیر خسرو افتد بر نشانه.
نظامی.
من ندانم ترا بدین سختی
با من مهربان چه کین افتاد.
عطار.
چه افتاده است که چون شاگرد رسن تاب بازپس میشوی. ( مرزبان نامه ) . چون بحکم تصاریف روزگار حق جوار و تدانی مزار ثابت گشته است و اصناف چنین اضیاف کمتر افتد. ( جهانگشای جوینی ) . بنزدیک قطب الدین ملک فرستادند و عجب حالی افتاد که علم ملک قطب الدین بی موجبی بشکست. ( جهانگشای جوینی ) .
صیاد نه هر بار شکاری گیرد
افتد که یکی روز پلنگش بدرد.
سعدی.
مکن زور بر مرد درویش عام
که افتد که با جاه و تمکین شود.
سعدی.
مینداز در پای کار کسی
که افتد که در پایش افتی بسی.
سعدی.
گاه افتد که ندیم حضرت سلطان زر بیابد و گاه باشد که سرش برود. ( گلستان ) . در عنفوان جوانی چنان که افتد و دانی. ( گلستان ) .
هر کرا با دلستانی عیش می افتد زمانی
گو غنیمت دان که نادر در کمند افتد شکاری.
سعدی.
اما اگر این زیان دیگری را افتد و عاقل از مشاهده عشرت غیری فائده و تجربتی کسب کند، هرآینه بی غایله تر و نیکوتر باشد. ( تجارب السلف ) . گفت مردم این روزگار را چندان از ظلم و گرسنگی افتاده است که نه از خدایشان بیاد می آرند و نه از پیغمبر. ( منتخب لطائف عبید زاکانی ص 133 ) .
چه شد چه بود و چه افتاد این چنین ناگه
به اختیار جدا گشته ای ز خان وز فرمان.
ساوجی.
الا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها.
حافظ.
رقیبم سرزنشها کرد کز این باب رخ برتاب
چه افتاد این سر ما را که خاک در نمی ارزد.
حافظ.
- اتفاق افتادن ؛ روی دادن. پدید آمدن و حادث گشتن : در شهور سنه ٔ. . . اتفاق افتاد به پیوستن من بخدمت این پادشاه. ( تاریخ بیهقی ) . همیشه میخواستم که آنرا بشنوم از معتمدی که آنرا به رأی العین دیده باشد و این اتفاق نمی افتاد. ( تاریخ بیهقی ) . یک روز چنان اتفاق افتاده بود که امیر مثال داد تا جمله مملکت را چهار مرد اختیار کنند. ( تاریخ بیهقی ) . آخر بر آن جمله اتفاق افتاد که مردمان قصبه. . . ( تاریخ سیستان ) .
مرا در عهد جوانی با جوانی اتفاق مخالطت افتاد. ( گلستان ) . غالب اوقات نیک و بد در سخن اتفاق میافتد. ( گلستان ) .
- از خود افتادن ؛ به اختیار و اراده روی دادن. خود کردن. ( از یادداشتهای مؤلف ) :
کار من اگر چنین بد افتاد
این کار مرا نه از خود افتاد.
نظامی.

صورت گرفتن، واقع شدن
come about
پیش آمدن
کار افتادن ؛ پیش آمد کردن. کار رخ دادن. واقع شدن کار. پیش آمد شدن : اگر بینی آن معجون ما را بیاموزتا اگر کسی از یاران ما را کاری افتد و چنین حالی پیش آید آن را پیش داشته آید. ( تاریخ بیهقی ص 341 ) . دلم گواهی میداد که گفتن کاری افتاده است. ( تاریخ بیهقی ) . پس او را بدیدند گفتند ما را چنین کاری افتاده است احوال با وی بگفتند. ( قصص الانبیاء ص 158 ) .
...
[مشاهده متن کامل]

مشو خامش چو کار افتد بزاری
که باشد خامشی نوعی ز خواری.
نظامی.
کوشیدن ما کجاکند سود
کاین کار فتاده بودنی بود.
نظامی.
با روی تو گر چشم مرا کار افتاد
آری همه کارها بمردم افتد.
کمال اسماعیل.
گذر کرد بقراط بروی سوار
بپرسید کاین را چه افتاد کار.
سعدی.
حادثه. واقعه سوء. واقعه ای پیش آمدن. حادثه ای روی دادن. کار صعبی ببودن : حمزه تیر در کمان نهاد و بر آهو راست کرد که بزند، آهو با او بسخن آمد و گفت چرا از پس من همی آئی که ترا خود به خانه کار افتاده است. ( ترجمه طبری بلعمی ) . اکنون کار افتاده است پشت و پناه من خدای عز و جل است. ( اسکندرنامه ، نسخه سعید نفیسی ) . چون نزدیک این جماعت رسیدند و دانستند که کار افتاد براق حاجب فرمود تا عورات نیز به لباس مردان پوشیده شدند. ( جهانگشای جوینی ) .
کار با عمامه و قطر شکم افتاده است
خم در این مجلس بزرگیها به افلاطون کند.
صائب.
گر به جان کار من افتاد ملامت نکنید
که منم عاشق و این کار مرا افتاده ست.
خواجه آصفی ( از آنندراج ) .
ما سیه روزان دمی از فتنه ایمن نیستیم
خال شد پامال خط با زلف کار افتاده است.
میرزارضی دانش ( از آنندراج ) .

- خشت از جای رفتن ؛ تیر از کمان دررفتن ، کنایه از به وقوع پیوستن است : امیر بدگمان گشت و دراندیشید و دانست که خشت از جای خود برفت. ( تاریخ بیهقی ) .
صورت گرفتن

بپرس