زینهار دادن

لغت نامه دهخدا

زینهار دادن. [ دَ ] ( مص مرکب ) پناه و امان دادن. از کشتن یا مجازات کسی درگذشتن :
به بهرام گفت ار دهی زینهار
بگویم ترا هرچه پرسی ز کار.
فردوسی.
چو خواهد ز دشمن کسی زینهار
تو زنهار ده ، نیز کینه مدار.
فردوسی.
بدو گفت بهرام اگر شهریار
مرا داد خواهد به جان زینهار
ز پند تو آرایش جان کنم
همه هرچه گویی تو، فرمان کنم.
فردوسی.
به زاری بگفتند کای شهریار
بده بندگان را بجان زینهار.
فردوسی.
چون تو کسی را ندهی زینهار
خلق نداردت به زنهار خویش.
ناصرخسرو.
مر ایشان را سوگند دادم که مرا هلاک نکنند. فرودآمدند و پای مرا بوسه دادند و مرا زینهاردادند. ( تاریخ بخارا ص 107 ).
عذرخواهان را خطاکاری ببخش
زینهاری را بجان ده زینهار.
سعدی.
دلم ببرد به جان زینهار می ندهد
کسی به شهر شما این چنین کند به کسی.
سعدی.
ما سپر انداختیم گردن تسلیم پیش
گربکشی حاکمی ، ور بدهی زینهار.
سعدی.
|| امانت دادن. سپردن چیزی را به کسی که بازدهد :
گر از تخم هرچش دهی زینهار
یکی را بدل ، بازیابی هزار.
اسدی.
رجوع به زنهار و زینهار و ترکیبهای این دو شود.

فرهنگ فارسی

پناه و امان دادن از کشتن یا مجازات کسی در گذشتن .

پیشنهاد کاربران

بپرس