عشوه دادن

لغت نامه دهخدا

عشوه دادن. [ ع ِش ْ وَ / وِ دَ ] ( مص مرکب ) فریب دادن. فریفتن. گول زدن : من ندانستم که کار این قوم بدین منزلت است و عشوه دادند مرا به حدیث ایشان و راست نگفتند. ( تاریخ بیهقی ص 585 ). پس اگر عشوه دهد کسی که حیلتی باید ساخت که مسعود بر جناح سفر است... نباید خرید. ( تاریخ بیهقی ). خردمند آن است که به نعمتی وعشوه ای که زمانه دهد فریفته نشود. ( تاریخ بیهقی ).
گفتی که چو وقت آید کارت به ازین سازم
این عشوه مده کآنگه افسوس گرت خوانم.
خاقانی.
گر فلکت عشوه آبی دهد
تا نفریبی که سرابی دهد.
نظامی.
سیره ای دارد عجب در دلبری
عشوه پیدا بوسه پنهان میدهد.
عطار.
لاجرم هیچ کدام شخص بر امیر و پیشوای خویش دلال نتواند و دیگری او را عشوه ندهد. ( جهانگشای جوینی ).
خوابست همی که مینماید
یا عشوه همی دهد خیالم.
سعدی.
دوش لعلش عشوه ای میداد حافظ را ولی
من نه آنم کز وی این افسانه ها باور کنم.
حافظ.
عشوه دادند که بر ما گذری خواهد کرد
دیدی آخر که چنین عشوه خریدیم و برفت.
حافظ.
عشوه میداد که از کوی وفایت نروم
دیدی آخر که چنان عشوه خریدیم و برفت.
حافظ ( از آنندراج ).

فرهنگ فارسی

فریب دادن فریفتن

فرهنگ معین

( ~ . دَ ) [ ع - فا. ] (مص م . ) ۱ - فریب دادن ، گمراه کردن . ۲ - فن آموختن ، رمز آموختن .

پیشنهاد کاربران

بپرس