برومند

/borumand/

مترادف برومند: بارور، مثمر، میوه دار، قوی، رشید، نیرومند محکم، برخوردار، بهره ور، کام روا، کامیاب، خرم، شاداب، آبرومند

معنی انگلیسی:
exuberant, fecund, fertile, healthy, mature, young, youthful, fruitful

فرهنگ اسم ها

اسم: برومند (پسر) (فارسی) (تاریخی و کهن) (تلفظ: bo (a) rumand) (فارسی: برومند) (انگلیسی: borumand)
معنی: بَرمند، باردار، بارور، صاحب نفع، مثمر، قوی، رشید، کامروا، کامیاب، میوه دار
برچسب ها: اسم، اسم با ب، اسم پسر، اسم فارسی، اسم تاریخی و کهن

لغت نامه دهخدا

برومند. [ ب َ م َ ] ( ص مرکب ) ( از: بر + اومند، صورت قدیم «مند»، پسوند اتصاف ) برمند. دارای بر. باردار و بارور و صاحب نفع. ( برهان ). مثمر. صاحب بر : ابوبکر... وصیت کرد و گفت... ویرانی مکنید و درخت برومند را مبرید. ( ترجمه طبری بلعمی ).
هم اندر دژش کشتمند و گیا
درخت برومند هم آسیا.
فردوسی.
توانگر شود هرکه خرسند گشت
گل نوبهارش برومند گشت.
فردوسی.
کنون زآن درختی که دشمن بکند
برومند شاخی برآمد بلند.
فردوسی.
بسان درخت برومند باش
پدر باش گه ، گاه فرزند باش.
فردوسی.
تو مخروش وز داده خرسند باش
به گیتی درخت برومند باش.
فردوسی.
برومند باد آن همایون درخت
که در سایه او توان برد رخت.
نظامی.
خدیو خردمند فرخ نهاد
که شاخ امیدش برومند باد.
سعدی.
حطب را اگر تیشه بر پی زنند
درخت برومند را کی زنند؟
سعدی.
برومند دارش درخت امید.
سعدی.
- نابرومند ؛ بی بر. بی میوه :
بسان میوه دار نابرومند
امید ما و تقصیر تو تا چند؟
نظامی.
|| حاصلخیز. مغل. دایر. کشت خیز :
سیرت او تخم گشت و نعمت او آب
خاطر مداح او زمین برومند.
رودکی.
زمین برومند و جای نشست
پرستنده و مردم زیردست.
فردوسی.
بر این دشت من گورسانی کنم
برومند را شورسانی کنم.
فردوسی.
بسی بی پدر کرد فرزند را
بسی کرد ویران برومند را.
فردوسی.
بدو گفت زن هست وهم بیش از این
درم ، هم برومند باغ و زمین.
فردوسی.
مه نو درآمد بچرخ هنر
زمین شد برومند و کان پرگهر.
اسدی.
آبهای روان و مزارع برومند. ( سندبادنامه ص 64 ). أرض زکیة؛ زمین برومند. ( مهذب الاسماء ).
- نابرومند ؛ غیردایر :
وگر نابرومند جایی بود
وگر ملک بی پرّوپایی بود.
فردوسی.
|| با خیر و برکت. نتیجه بخش. ثمربخش : شاد شدیم گفتیم الحمدﷲ که سفر برومند و طالب به مطلوب رسید که چنین شخصی [ خضر علیه السلام ] به استقبال ما آمد. ( تذکرةالاولیاء عطار ). || برخوردار و کامیاب. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). برخوردار. ( شرفنامه منیری ). بهره مند. صاحب بهره : بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

بارور، باثمر، میوه دار، شاداب، کامیاب
( صفت ) آبرومند

فرهنگ معین

(بَ یا بُ مَ ) (ص . ) ۱ - باردار، میوه دار. ۲ - خرم ، شاداب . ۳ - کامیاب ، برخوردار.

فرهنگ عمید

آبرودار، باآبرو.
۱. بالغ، رشید: جوان برومند.
۲. بارور، باثمر، میوه دار، میوده دهنده: درخت برومند.
۳. [قدیمی] خرم، شاداب: زمین برومند.
۳. [قدیمی] کامیاب، برخوردار: شاه برومند.

جدول کلمات

مرشد

مترادف ها

fertile (صفت)
پربرکت، بارور، حاصلخیز، برومند، پرثمر

fecund (صفت)
بارور، حاصلخیز، برومند، پرثمر، پراثر

فارسی به عربی

خصب

پیشنهاد کاربران

برومند:بارور و شکوفان
دکتر کزازی در مورد واژه ی " برومند" می نویسد : ( ( برومند ریختی است در پارسی که نزدیک به ریخت پهلوی بارومنتbārōmant مانده است . این واژه اگر بیشتر دیگرگون می شد ، بریخت بَرْمند در می آمد . در واژه ی "تنومند "نیز ریخت کهنتر بر جای مانده است. ) )
...
[مشاهده متن کامل]

( ( اگر بر درخت ِبرومند جای،
نیابم - که از بر شدن نیست پای - ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 210 )

بارور، مثمر، میوه دار، قوی، رشید، نیرومند محکم، برخوردار، بهره ور، کام روا، کامیاب، خرم، شاداب، آبرومند
سرزنده
شاداب
جوان
استوار
قوی

بپرس