بسیار

/besyAr/

مترادف بسیار: انبوه، بس، بسی، بغایت، بی اندازه، بی حد، بیش، بی شمار، بی مر، بی نهایت، جزیل، خیلی، زیاد، سخت، شدید، عدیده، فاحش، فراوان، کثیر، کلان، مشبع، متعدد، معتنابه، سرشار، مفرط، وافر، هنگفت

متضاد بسیار: اندک، قلیل، کم

معنی انگلیسی:
acutely, all right, abundant, abundantly, abysmally, deadly, deathly, deep, extra, far, copious, full, exceeding, exceedingly, excruciating, excruciatingly, extensive, fat, most, multi-, frightfully, greatly, plain, highly, immensely, scores, lavish, madly, many, very, well, wide, monumentally, overly, perfectly, plenteous, plenty, profusely, real, too, molto, away, awful, just, fearful, fearfully, oodles, horribly, rattling, lot, whacking, terribly, awfully, badly, dreadfully, mighty, ferocious

لغت نامه دهخدا

بسیار. [ ب ِ ] ( ق ، ص ) پهلوی وسیار مرکب از وس . ساختمان کلمه واضح نیست. در پارسی باستان وسی دهار «بسیار گرفته ، داشته » قیاس کنید با وسی کار پهلوی «نیبرگ 236» و رجوع به اسفا 1:2 ص 192 شود. ( از حاشیه برهان قاطع چ معین ). چندین و زیاد و متعدد و کثیر و فراوان و خیلی و بینهایت. ( ناظم الاطباء ). کثیر. ( ترجمان القرآن ). مرادف بسی است مقابل کم و اندک. ( آنندراج ). وافر. بسی. فراوان و متعدد و زیاد. ( فرهنگ نظام ). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 202 شود :
کس فرستاد بسر اندر عیار مرا
که مکن یاد بشعر اندر بسیار مرا.
رودکی.
رخم بگونه خیری شده است از انده و غم
دل از تفکر بسیار خیره گشت و دژم.
خسروانی.
وان مردگان در آن چهار دیوار بمانند سالیان بسیار. ( ترجمه تفسیر طبری ).
چو آب اندر شمر بسیار ماند
زهومت گیرد از آرام بسیار.
دقیقی.
مر او را گهر داد و دینار داد
گرانمایه یاقوت بسیار داد.
فردوسی.
مرا اختر خفته بیدار گشت
به مغز اندر اندیشه بسیار گشت.
فردوسی.
چو آن پیکر پرنیان دید شاه
دژم گشت و بسیار کردش نگاه.
فردوسی.
از خوردن بسیار شود مردم بیمار.
فرخی.
بسیار پیش همت تو اندک
دشوار پیش قدرت تو آسان.
فرخی.
زین دست بدان دست بمیراث تو دادند
از دهر بدان شه را این ملکت بسیار.
منوچهری.
دست بر پر زد و بر سر زد و بر جبهت
گفت بسیاری لاحول و لاقوت.
منوچهری.
زهدانکتان بچه بسیار گرفته.
منوچهری.
احمدبن الحسن... به بلخ آمد با خوبی بسیارو نواخت. ( تاریخ بیهقی ). حاجب غازی... در آن نواحی... بسیار لشکر بگردانیده و فراز آورده. ( تاریخ بیهقی ). ما بسیار نصحیت کردیم و گفتیم... فرزندان و حشم بسیار دارد. ( تاریخ بیهقی ). و هرگه که از حدیثی بحدیث دیگر روم بسیار بگویم ولیکن گفته اند بسیاردان بسیارگوی باشد. ( قابوسنامه ). بسیار گفتن دوم بیخردیست. ( قابوسنامه ).
یکی ز ما و هزار از شما اگرچه شما
چو مار و مورچه بسیار و ما نه بسیاریم.
ناصرخسرو.
گرچه بسیار بود زشت ، همان زشت است
زشت هرگز نشود خوب به بسیاری.
ناصرخسرو.
بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

زیاد، فراوان، مقابل کم و اندک
( صفت ) زیاد متعدد کثیر فراوان بس مقابل اندک کم .

فرهنگ معین

(بِ ) [ په . ] (ص . ق . )زیاد، متعدد، فراوان ، دارای کمیت بزرگ نامعلوم .

فرهنگ عمید

۱. زیاد، فراوان.
۲. (قید ) به طور فراوان.

واژه نامه بختیاریکا

به زار

جدول کلمات

جرار , انبوه, زیاد, فراوان

مترادف ها

multiplicity (اسم)
بسیار، کثرت، تعدد

sopping (صفت)
بسیار، کاملا، شدید، خیلی خیس و لغزنده

abundant (صفت)
فراوان، وافر، بسیار

numerous (صفت)
فراوان، بسیار، بزرگ، بی شمار، زیاد، متعدد، کثیر، پرجمعیت

extra (صفت)
بسیار، اضافی، بزرگ، زائد، یدکی

damn (صفت)
بسیار، لعنتی

manifold (صفت)
فراوان، بسیار، زیاد، متعدد، چند برابر، چند تا، چند ظرفیتی

parlous (صفت)
بسیار، زیرک، خطر ناک

all (صفت)
بسیار، همه، تمام، همه چیز، هر گونه

unco (صفت)
غیر عادی، بسیار، عجیب، مرموز، خارق العاده، ناشناس، جالب توجه

multifarious (صفت)
بسیار، مختلف، گوناگون، دارای انواع مختلف

sorely (قید)
بسیار، بشدت، به سختی

lot (قید)
خیلی، بسیار، بسی

precious (قید)
بسیار

so much (قید)
بسیار، انقدر، چندین، چندان، بقدری

galore (قید)
بسیار

very (قید)
خیلی، بسیار، بسی، زیاد، چندان

many (قید)
خیلی، بسیار، زیاد، چندین، بسا

much (قید)
خیلی، تقریبا، بسیار، بسی، زیاد، بفراوانیدور

far (قید)
خیلی، دور از، بسیار، بعلاوه، زیاد

lots (قید)
خیلی زیاد، بسیار

plenty (قید)
خیلی زیاد، بسیار، بمقدار فراوان

multi- (پیشوند)
بسیار، بیشتر، زیاد، متعدد، چند، دارای تعداد زیاد

poly- (پیشوند)
بسیار، بس، چند

فارسی به عربی

اضافی , انبوب متفرع , بعیدا , ثمین , جدا , عدید , قطعة , کثیر , کل , لعنة , وفیر ، أَثِیث

پیشنهاد کاربران

موفور. [ م َ ] ( ع ص ) تمام. ( منتهی الارب ) . بسیار و افزون و تام و کامل. ( ناظم الاطباء ) . بسیارکرده شده و تمام. ( از غیاث ) ( آنندراج ) . وافر و فراوان و بسیار و افزون و بیشمار وبیرون از حد و به منتها درجه و درست و کامل و تمام. ( ناظم الاطباء ) . تمام کرده شده. بسیار. تمام. فراوان. زیاد. کامل. افزون. سخت بسیار: ظهور موفورالسرور قایم آل محمد ( ص ) . ( یادداشت مؤلف ) : با لوای منصور و علای موفور روی به غزنه تافت. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 288 ) . لشکر اسلام را از اثقال و غنایم ایشان مالهای موفور و رغایب نامحصور به دست افتاد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 246 ) . حشم غز از لشکر او غنایم موفور و ذخایر نامحصور جمع آوردند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 231 ) . سلطان از دیار هند مظفر و منصور با اموال موفور و نفایس نامحصور بازگشت. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 419 ) .
...
[مشاهده متن کامل]

- حظ موفور ؛ بهره فراوان. نصیب بسیار :
به یک بدخدمتی عاصی مدانم
که در اخلاص دارم حظ موفور.
انوری.
- سعی موفور ؛ کوشش بسیار وجهد فراوان و رنج و محنت بسیار. ( ناظم الاطباء ) .
|| ( اصطلاح عروض ) جزوی باشد که در آن خَرْم جایز باشد و آن را خَرْم نکنند و اخرم ضد موفور باشد. ( از المعجم فی معاییر اشعار العجم ص 48 ) ( از کشاف اصطلاحات الفنون ) . شعر که خَرْم آن جایز باشد و کرده نشود. ( منتهی الارب ) . موفر. رجوع به موفر شود. ( از اقرب الموارد ) .

خیلی زیاد
کثیر
انبوه
فَت ( فَتِ فراوان )
واژه بسیار
معادل ابجد 273
تعداد حروف 5
تلفظ besyār
نقش دستوری صفت
ترکیب ( صفت ) [پهلوی: vasyār و vasīkār، مقابلِ اندک]
مختصات ( بِ ) [ په . ] ( ص . ق . )
آواشناسی besyAr
الگوی تکیه WS
شمارگان هجا 2
منبع فرهنگ فارسی معین
most
[adj/adverb ]
formal
very
Thank you for a most interesting evening
I was most surprised to hear of your engagement
It's most odd
نامعدود. [ م َ ] ( ص مرکب ) بی حساب . بی شمار. ناشمار. بیکران . بی قیاس . بی اندازه . بسیار. || ناشمرده . ( ناظم الاطباء ) . شمرده ناشده : من چه گویم که گر اوصاف جمیلت شمرندخلق آفاق ، بماند طرفی نامعدود. سعدی .
شمار زیادی -
پُر شماری ( در جاهایی بجای بسیاری میتواند کاربرد داشته باشد و
بیشماری ( هم در جاهایی به جای واژه بسیاری کاربرد دارد )
بی حساب ؛ بی حد. بی نهایت. عددی زیاد. عظیم. بسیار :
خاطر خاقانی است مدحگر مصطفی
زان ز حقش بی حساب هست عطا در حساب.
خاقانی.
سوار هنرمند چابک رکاب
که بر آتش انگشت زد بی حساب.
نظامی.
...
[مشاهده متن کامل]

روا بود که چنین بی حساب دل ببری
مکن که مظلمه خلق را جزائی هست.
سعدی.
نالیدن بی حساب سعدی
گویند خلاف رای داناست.
سعدی.

genuinely
بی منتها ؛ بی نهایت. بی پایان. بی حد. بسیار : مالی سخت بی منتها و عظیم بود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 260 ) .
حکم او بی علت است و صنع او بی آلت است
ذات او بی آفت است و ملک او بی منتهاست.
امیرمعزی ( دیوان چ اقبال ص 124 ) .
...
[مشاهده متن کامل]

دانم از اهل سخن هرکه این فصاحت بشنود
هم بسوزد مغزو هم سودا پزد بی منتها.
خاقانی.

بس و مبس ریشه عربی دارند
مثل مبس که یعنی کافی
و در فارسی حرف اخر ت میشود و فارسی نیشود مثل مراقبه
که بسه عربی شده بسته و بست
متکثر
dearly
ناپیدا کناره. [ پ َ / پ ِ ک ِ رَ / رِ ] ( ص مرکب ) ناپیداکرانه. بی پایان. غیرمحدود :
در این دریای ناپیدا کناره
که غیر از غرق گشتن نیست چاره.
وحشی.
ناپیداکرانه. [ پ َ / پ ِ ک َ ن َ / ن ِ ] ( ص مرکب ) چیزی که حدود آن غیرمرئی باشد. بی پایان. غیرمحدود. ( ناظم الاطباء ) . بی انتها. که ساحل و کرانه اش پیدا نیست :
...
[مشاهده متن کامل]

بده کشتی می تا خوش برآیم
از این دریای ناپیدا کرانه.
حافظ.

- از اندازه گذشته ؛ از حد گذشته. بسیار. فراوان. بحد افراط : و امیر همگان را بنواخت از اندازه گذشته. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 50 ) . علی در این باب تکلفی ساخت از اندازه گذشته. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 288 )
...
[مشاهده متن کامل]
. مارا از مولتان بخواند باز و از اندازه گذشته بنواخت. ( تاریخ بیهقی ص 215 ) . لجوجی بودی از اندازه گذشته. ( تاریخ بیهقی ص 396 ) .

- از اندازه بیش ؛ بیش از اندازه. بحد افراط. بیشمار :
پشوتن بفرمود کامد به پیش
ورا پندها داد از اندازه بیش.
فردوسی.
- از اندازه بیرون ؛ بسیار. بیشتر. ( مؤید الفضلاء ) . بیش از اندازه. بحد افراط. فراوان :
بگشتند از اندازه بیرون بجنگ
زبس کوفتن گشت پیکار تنگ.
فردوسی.
از حد و اندازه بیرون تکلف بر دست گرفت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363 ) .
بحد افراط
بی اندازه ؛ فراوان. بسیار. ( فرهنگ فارسی معین ذیل بی اندازه ) . بی حد. بی شمار. بی قیاس :
بی اندازه لشکر شدند انجمن
ز چاچ و ز چین و ز ترک و ختن.
فردوسی.
بی اندازه بردند چیزی که خواست
چو شد ساخته کار و اندیشه راست.
...
[مشاهده متن کامل]

فردوسی.
لشکر بی اندازه جمع شده است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 294 ) . صدقات و قربانی روان شد بی اندازه. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363 ) . ملوک روزگار. . . با یکدیگر. . . عهد کنند و تکلفهای بی اندازه و عقود و عهود که کرده باشند بجای آرند. ( تاریخ بیهقی ) . شیروان بیامد. . . با بسیار هدایا و نثارهای بی اندازه. ( تاریخ بیهقی ) . نعمت بی اندازه بخشید و آزاد کرد. ( گلستان ) .
بار بی اندازه دارم بر دل از سودای عشقت
آخر ای بیرحم باری از دلم برگیر باری.

فوق العاده
چندان
بغایت
خیلی زیاد
انبوه
زیاد
much
many
very
بی نهایت
زیاد - انبوه - بی نهایت
fearfully
بسیار ( در بافت معنایی منفی )
خیلی
مجموعه
اندازه
مقدار
بسیار : در زبا ن فارسی بس به معنای مقدار کافی و بسی به معنای مقدار زیاد بوده و ( ار ) آخر این کلمه نیز پسوند کلمه میباشد ما اینگونه پسوند را در آخر برخی کلمات فارسی می آید مانند گفتار - کردار - دیدار می توانیم ببینیم.
خیلی
فت
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٣١)

بپرس