بهم زدن

لغت نامه دهخدا

بهم زدن. [ ب ِ هََ زَ دَ ] ( مص مرکب ) مخلوط کردن و زیر و رو کردن. ( فرهنگ فارسی معین ). مخلوط کردن و بی ترتیب کردن و آشفته کردن. ( ناظم الاطباء ): چای را بهم زدن. || خراب و پریشان کردن. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). خراب کردن. بی ترتیب کردن. آشفته ساختن. ( فرهنگ فارسی معین ) :
گر باد فتنه هر دو جهان رابهم زند
ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست.
حافظ.
حل رموز عشق در اوراق محنت است
بیهوده چند دفتر راحت بهم زنیم.
طالب آملی ( از آنندراج ).
- دل بهم زدن ؛ غثیان و تهوع باشد :
هر دخل که بی جاست بهم زد دل ما را
همچون مگس افتاد در آش سخن ما.
نعمت خان عالی ( از آنندراج ).
|| مالی یا اموالی بهم زدن ؛ دم و دستگاه بهم زدن. قدرتی بهم زدن. بحاصل کردن.( یادداشت بخط مؤلف ).
|| باطل کردن. || منحل کردن ( جمعیت حزب و غیره ). || قهر کردن با کسی. ( فرهنگ فارسی معین ).

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - خراب کردن بی ترتیب کردن آشفته ساختن . ۲ - باطل کردن . ۳ - منحل کردن ( جمعیت حزب و غیره ) . ۴ - مخلوط کردن زیر و رو کردن . ۵ - قهر کردن با کسی .
مخلوط کردن و زیر و رو کردن ٠ مخلوط کردن و بی ترتیب کردن و آشفته کردن ٠ یا خراب و پریشان کردن ٠

مترادف ها

rough (فعل)
زمخت کردن، بهم زدن، دستمالی کردن

overthrow (فعل)
برانداختن، بهم زدن، منقرض کردن، سرنگون کردن، مضمحل کردن

nullify (فعل)
برانداختن، لغو کردن، خنثی نمودن، خنثی کردن، بی اثر کردن، بهم زدن

stir (فعل)
تکان دادن، جم خوردن، بهم زدن، حرکت دادن، به جنبش دراوردن، بجوش آوردن، تحریک کردن یا شدن

mix (فعل)
امیختن، مخلوط کردن، سرشتن، بهم زدن، درهم کردن، اشوردن، قاتی کردن

shake (فعل)
تکان دادن، اشفتن، جنباندن، لرزیدن، بهم زدن، تکان خوردن، لرزش داشتن، متزلزل کردن

disturb (فعل)
پریشان کردن، اشفتن، مزاحم شدن، بر هم زدن، مختل کردن، مضطرب ساختن، مشوش کردن، بهم زدن

poach (فعل)
دزدیدن، لگد زدن، راندن، فرو کردن، بهم زدن، تجاوز کردن به، هل دادن، اب پز کردن، دزدکی شکار کردن، برخلاف مقررات شکار صید کردن

knock up (فعل)
تحریک کردن، برخورد کردن، بپایان رساندن، از کار انداختن، ناراحت کردن، بهم زدن، ابستن کردن، سردستی اماده کردن

liquidate (فعل)
از بین بردن، تسویه کردن، بهم زدن، منتفی کردن، حساب را واریز کردن، برچیدن، مایع کردن، بصورت نقدینه دراوردن، تسویه حساب کردن

poke (فعل)
زدن، بهم زدن، کنجکاوی کردن، سیخ زدن، هل دادن، سقلمه زدن

disorganize (فعل)
مختل کردن، درهم و برهم کردن، بهم زدن، بی نظم کردن، تشکیلات چیزی را بر هم زدن

disestablish (فعل)
بهم زدن، کلیسا را از ازادی محروم کردن

rouse (فعل)
خون کسی را بجوش اوردن، بهم زدن، رم دادن، حرکت دادن، از خواب بیدار شدن، بهیجان در اوردن

فارسی به عربی

اسلق , انهض , تحریک , فی العراء , وکزة

پیشنهاد کاربران

بپرس