بو امدن

لغت نامه دهخدا

( بو آمدن ) بو آمدن. [ م َ دَ ] ( مص مرکب ) بو شنیدن. به مشام رسیدن بو. پراکنده شدن بو چنانکه ببویند آن را :
گر از حدیث تو کوته کنم زبان امید
که هیچ حاصل از این گفتگو نمیآید
گمان برند که در عودسوز سینه من
نبود آتش معنی که بو نمی آید.
سعدی.
|| احساس کردن. درک. فهمیدن و فهمیده شدن :
گفتی از حافظ ما بوی ریا می آید
آفرین بر نفست باد که خوش بردی بوی.
حافظ.
در تداول عامه : به طوری که بویش می آید. رجوع به بوی آمدن شود.

فرهنگ فارسی

( بو آمدن ) بو شنیدن . به مشام رسیدن بو پراکنده شدن بو چنانکه ببویند آن را .

پیشنهاد کاربران

برخاستن بوی ؛ ساطع و مرتفع و منتشر شدن آن. ( یادداشت مؤلف ) .

بپرس