بوذ

لغت نامه دهخدا

بوذ. [ ب َ ] ( ع مص )ستم کردن بر مردم. || محتاج گشتن. || فروتنی نمودن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ).

بوذ. ( اِخ ) کوهی است به سراندیب که آدم علیه السلام بر وی هبوط کرد. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). بعضی جبل نوذ را که بهند است و گویند آدم بدان جا هبوط کرده است ، بوذ ضبط کرده اند. رجوع به راهون شود. ( یادداشت بخط مؤلف ).

فرهنگ فارسی

کوهی است به سراندیب که آدم علیه السلام بر وی هبوط کرد .

پیشنهاد کاربران

بپرس