تابان

/tAbAn/

مترادف تابان: براق، تابنده، تابناک، درخشنده، درخشان، رخشان، رخشنده، روشن، فروزان، لامع، متجلی، مشعشع، مضی ء، منیر ، تاوان، خسارت، غرامت، مغرم

متضاد تابان: بی نور، تاریک، مستنیر

معنی انگلیسی:
agleam, bright, flashy, lustrous, shining, shiny, luminous

فرهنگ اسم ها

لغت نامه دهخدا

تابان. ( نف ) ( از تابیدن و تافتن ) روشن و براق. ( آنندراج ). صفت مشبهه از مصدر تابیدن بمعنی روشنی دهنده و جلادار. ( فرهنگ نظام ). بهی ( ملحض اللغات حسن خطیب )دزی گوید: در فارسی صفت است ، در دمشق مانند اسم بکار رفته است بمعنی «درخشش تیغه » و همچنین بمعنی «تیغی تابان » بکار رفته است. ( دزی ج 1 ص 138 ). درخشان ، درخشنده ، رخشنده ، درفشنده ، درفشان ، فروزان ، تابنده ، مسروج ، مسروجه ، لامع، منور، بازغ ، وهاج ، مُشرق ، مسخوت. ( منتهی الارب ). زهلول ، نیر،مضی ٔ، نیره ، مضیئه. خلق ؛ املس و نرم و تابان گردیدن. صلفاء؛ زمین تابان. فأو؛ جای تابان و لغزان. افئاء؛ در زمین تابان و لغزان در آمدن. دلوص ؛ نرم و تابان گردیدن زره. دلاصة؛ نرم و تابان گردیدن زره. تدلیص نرم و تابان گردانیدن. دلیص ؛ نرم ، تابان ، درخشان. فرفح ؛ زمین نرم تابان. هیصم ؛ نوعی از سنگ تابان. صبهوج ؛ صلیق ؛ تابان از هر چیزی. صلمعة؛ تابان کردن چیزی را. اصلج ؛ سخت تابان. دملق ؛ تابان گردانیدن چیزی را. دمالق ؛ سنگ تابان. دملکة؛ تابان گردانیدن چیزی را. جرش ؛ مالیدن پوست تا نرم و تابان گردد. حجر دملوج ؛ سنگ تابان. دموک ؛ تابان و نرم گردیدن چیزی. سُلطوع ؛ کوه تابان و هموار. دلمز؛ تابان بدن ( ج دلامز ). تملّس ؛ تابان و نرم گردیدن. ملاسة؛ تابان و نرم گردیدن. طَلق ُ الوجه ؛ تابان روی. زَهَل ؛ تابان شدن. بزغ ؛ تابان شدن. تملط؛ تابان شدن تیر. ( منتهی الارب ) :
ز سیمین فغی من چو زرین کناغ
ز تابان مهی من چو سوزان چراغ.
منجیک.
نگه کرد موبد شبستان شاه
یکی لاله رخ بود تابان چو ماه.
فردوسی.
بقیصر یکی نامه باید نوشت
چو خورشید تابان بخرم بهشت.
فردوسی.
همی باش در پیش پرده سرای
چو خورشید تابان برآید ز جای.
فردوسی.
بهشتی بد آراسته پرنگار
چو خورشید تابان بخرم بهار.
فردوسی.
ز گرد سواران و جوش سران
گرائیدن گرزهای گران
دل سنگ خارا همی بردرید
کسی روی خورشید تابان ندید.
فردوسی.
بسان ستونی بسیم آزده
رُخش رشک خورشید تابان شده.
فردوسی.
یکی چشمه ای دید تابان زدور
یکی سروبالا دلارام پور.
فردوسی.
چه گویی که خورشید تابان که بود
کزو در جهان روشنایی فزود.بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

تابنده، درخشان، روشن، برافروختن، گرم کردن
( اسم ) غرامت تاوان .

فرهنگ معین

(ص فا. ) روشن ، درخشان .

فرهنگ عمید

= تاباندن٢
۱. تابنده، درخشان، روشن، روشنایی دهنده.
۲. (بن مضارع تاباندن ) = تاباندن۱

واژه نامه بختیاریکا

زِل

دانشنامه عمومی

تابان (بلغارستان). تابان ( به بلغاری: Taban ) یک منطقهٔ مسکونی در بلغارستان است که در استان صوفیه واقع شده است. [ ۱]
عکس تابان (بلغارستان)
این نوشته برگرفته از سایت ویکی پدیا می باشد، اگر نادرست یا توهین آمیز است، لطفا گزارش دهید: گزارش تخلف

جدول کلمات

رخشان , منور

مترادف ها

light (صفت)
خفیف، خل، چابک، باز، تابان، روشن، ضعیف، بی عفت، زود گذر، هوس باز، سبک، هوس امیز، اسان، اندک، سهل، سهل الهضم، کم، اهسته، سبک وزن، بی غم و غصه، وارسته، کم قیمت

bright (صفت)
درخشان، فروزان، زرنگ، تابان، روشن، با هوش، تابناک، افتابی، باکله

shining (صفت)
درخشان، تابان، براق، خوشحال، تابناک، بارقه دار، تابش دار

luminous (صفت)
درخشان، فروزان، تابان، متشعشع، نورانی، شب نما، روشنی بخش

brilliant (صفت)
با استعداد، زیرک، تابان، مشعشع، غرا

hot (صفت)
تند، حاد، تیز، با حرارت، تابان، گرم، داغ، تند مزاج، اتشین، برانگیخته، پر حرارت، تفته

agleam (صفت)
تابان

incandescent (صفت)
تابان، دارای نور سیمابی

aglow (صفت)
تابان، در حال اشتعال، مشتعل و فروزان، در حالت هیجان، براق

fulgent (صفت)
درخشان، تابان، درخشنده

perfervid (صفت)
تابان، مشتاق، گرم، حریص، بسیار با حرارت، بسیار غیور

فارسی به عربی

حار , رائع , لامع , منیر

پیشنهاد کاربران

تابان : نورانی، فروغمند ، فروزان، درخشنده .
تابان : روشن - درخشان - دارای نور و روشنایی .
ثاقب
نور - روشنایی
نوار
تابان :/tābān/ تابان اسم دخترانه فارسی به معنی درخشیدن . نور افشاندن . تابش . فروزان . روشنی بخش . دارای نور و روشنی، درخشان، روشن. روشنایی دهنده . روشن و براق . رخشنده . تابناک .
نام اولین همسر بردیا و اولین عروس کوروش کبیر و مادر شهبانو پارمیدا
یعنور درخشان و نر
رخشان
رخشا
روشنایی
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١١)

بپرس