رهی

/rahi/

فرهنگ اسم ها

لغت نامه دهخدا

رهی. [ رَ ] ( ص نسبی ، اِ ) رونده. ( برهان ) . روان. ( فرهنگ فارسی معین ). مسافر. ( یادداشت مؤلف ). || غلام. ( از فرهنگ فارسی معین ) ( انجمن آرا ) ( برهان ) ( آنندراج ) ( فرهنگ اوبهی ). چاکر. ( فرهنگ خطی ) ( برهان ). به معنی بنده از رهیدن است ، یعنی رهیده شده و آزادکرده ، نه از راه و ره ، اکنون هم گویند: من آزادکرده شما هستم. فدایی. برخی. ( از یادداشت مؤلف ). عبد. ( آنندراج ) ( غیاث اللغات ) :
ای من رهی آن روی چون قمر
وان زلف شبه رنگ پر ز ماز.
شهید بلخی ( اشعار پراکنده لازار ص 28 ).
من رهی آن نرگسک خردبرگ
برده به کنبوره دل از جای خویش.
شهید بلخی.
رهی سوارو جوان و توانگر از ره دور
به خدمت آمد نیکوسگال و خیراندیش.
رودکی.
رهی کز خداوند شد بختیار
بر آیدش بی رنج بسیار کار.
ابوشکور بلخی.
یکی رهی است امیر مرا گنه کار است
گناه او را عفو میر پیکار است.
ابوشکور بلخی.
ای من رهی دست و خط و کلکت
از پوست رهی سلم کن که شاید.
فرالاوی.
ای نگارین ز تو رهیت گسست
دلش را گو ببخس و گو بگداز.
آغاجی.
اگر همه بنده حبشی بود یا رهی سندی بدو سپارد. ( کشف المحجوب سجستانی ). اما علم دیگر علم تدبیر خانه است تاآن انبازی که اندر یک خانه افتد... خداوند و رهی رابر نظام بود. ( دانشنامه علایی ).
نگیرد ازو راه و دین بهی
مر این دین به ْ را نباشد رهی.
دقیقی.
رهی کز خداوند سر برکشید
از اندازه پس سرش باید برید.
دقیقی.
ز رنج و ز بدشان نبود آگهی
میان بسته دیوان بسان رهی.
فردوسی.
من اکنون رهی سرای توام
به هرجا که باشم برای توام.
فردوسی.
ز دینار و دیباو اسب و رهی
ز چینی و زربفت شاهنشهی.
فردوسی.
خوارم بر تو خوار چه داری تو رهی را
من بنده میرم نبود بنده او خوار.
فرخی.
بندگان و رهیان ملک اندر آن کاخ
دست برده به نشاط و دل پرناز و بطر.
فرخی.
ایزد کام تو به حاصل کند
ما رهیان را شب وروز این دعاست.
فرخی.
چنین گفت کای بخت پیشت رهی
تو دانی که ناید ز من بی رهی.
اسدی.
بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

راه، رونده، راه افتاده، رهرو، مسافر، غلام وبنده
( صفت ) ۱ - رونده روان . ۲ - غلام بنده چاکر . توضیح : نویسنده از خود بدین کلمه تعبیر آورد .
مشهدی . مولانا شاه محمد از گویندگان و نقاشان قرن دهم در مشهد بود .

فرهنگ معین

(رَ )(ص نسب . ) ۱ - راهرو، مسافر. ۲ - غلام ، بنده .

فرهنگ عمید

۱. رونده، راه افتاده، رهرو.
۲. مسافر.
۳. غلام، بنده، چاکر: کمند از رهی بستد و داد خم / بینداخت خوار و نزد هیچ دم (فردوسی: ۱/۲۰۰ ).

گویش مازنی

/rahi/ یاور یار - امید

واژه نامه بختیاریکا

( رُهی ) خداوند؛ آفریدگار؛ آنکه در بالاترین جایگاه قرار دارد

پیشنهاد کاربران

واژه رهی
معادل ابجد 215
تعداد حروف 3
تلفظ rahi
نقش دستوری اسم خاص اشخاص
ترکیب ( اسم، صفت نسبی، منسوب به راه ) ‹راهی› [قدیمی]
مختصات ( رَ ) ( ص نسب . )
آواشناسی rahi
الگوی تکیه WS
...
[مشاهده متن کامل]

شمارگان هجا 2
منبع فرهنگ فارسی عمید
واژه ورهی ریشه واژه راه است
معادل ابجد 206
تعداد حروف 3
تلفظ rāh
نقش دستوری اسم
ترکیب ( اسم ) [پهلوی: rās, rāh] ‹ره›
مختصات ( اِ. )
آواشناسی rAh
الگوی تکیه S
شمارگان هجا 1
منبع واژگان مترادف و متضاد
لغت نامه دهخدا

راهب
مخفف راهی
مسیر بی راهنما
چاکر، غلام
چو کشور ز ضحاک بود تهی
یکی مایه ور بود بسان رهی
رهی: در پهلوی رسیگ rasīg بوده است . به معنی بنده و فرمانبر .
کمر بست ، با فرّ شاهنشهی؛
جهان گشت ، سرتاسر، او را رهی. ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 263. )

اولین معنای فارسی رهی همانطور که پیداست رونده مسافر و رها و آزاد میباشد در بین اعراب رهی به معنای رهیدن از بردگی بوده که وارد زبان فارسی شده
رهی را در خطاب، مسافر یا غلام می گویند. لیکن این واژه فعل است. نوعی پیروزی معنوی می باشد. جهیدن روح، از برزخی.

بپرس