ساکن

/sAken/

مترادف ساکن: اهل، باشنده، سکنه، ماندگار، متوطن، مستقر، مقیم، آرام، آرمیده، بی جنبش، بی حرکت، راکد، غیرمتحرک، ثابت، مجزوم

برابر پارسی: آرام، ایستاده، باشنده، بی جنبش

معنی انگلیسی:
calm, denizen, dweller, resident, occupant, occupier, still, motionless, static, quiescent, passive, immobile, inactive, placid, quiet, inert, immovable, settler, tranquil, inhabitant, put, dwelling

لغت نامه دهخدا

ساکن.[ ک ِ ] ( ع ص ) باسکون. بیحرکت. ایستاده. متوقف. ضد متحرک : بر جای ساکن می بود. ( کلیله و دمنه ). || آب ایستاده. ( مهذب الاسماء ). آب آرام. رجوع به ساکن ( بحرالَ... ) و اقیانوس ساکن شود. || بی حرکت. بی صدا. ( در نحو ) حرفی که در او حرکت نباشد. حرفی که ضمه و فتحه و کسره ندارد. مجزوم. || خاموش. || برقرار. استوار. محکم. || آرامیده. ( دهار ). آرمیده. آرام. آسوده. با آرامش خاطر. باطمأنینه. بی ترس :
از من چو خر ز شیر مرم چندین
ساکن سخن شنو که نه سکینم
پس من بزیر پر دو مرغ اندر
ظن چون بری که ساکن بنشینم.
ناصرخسرو.
نشسته ام ز قدم تا سر اندر آتش و آب
توان نشستن ساکن چنین در آتش و آب ؟
مسعودسعد.
هر که ترسد مر ورا ایمن کنند
مرد دل ترسنده را ساکن کنند.
مولوی.
زنهار اگر به دانه خالی نظر کنی
ساکن ، که دام زلف بدان گستریده اند.
سعدی ( بدایع ).
|| باشنده. ( منتهی الارب ). متوطن. مقیم. جای گرفته. ( ناظم الاطباء ). بر جای باشنده. مستقر :
بیک جای ساکن نباشد به جنگ
چنین است آیین پور پشنگ.
فردوسی.
مصطفی ساکن خاک و من و تو در غم خسف
این چه نقل است کز اعیان به خراسان یابم ؟
خاقانی.
این جهان و ساکنانش منتشر
آن جهان و سالکانش مستمر.
مولوی.
زان ساکن کربلا شده ستی کامروز
در مقبره یزید حلوایی نیست.
( ؟ )
|| پری. ( منتهی الارب ). رجوع به ساکنان گردون شود. || آهسته. خلاف بلند :
گر بلندت کسی دهد دشنام
به که ساکن دهد جواب سلام.
سعدی ( مفردات ).
|| آسوده. تسکین یافته. بی رنج :
خلق به رنج است و من از فرّ او
هم به دل و هم به جسد ساکنم.
ناصرخسرو.
رجوع به ساکن شدن و ساکن کردن شود.
|| دائم. ( منتهی الارب ). ثابت. لایتغیّر. مستمر :
ناقص محتاج را کمال که بخشد
جز گهر بی نیاز ساکن کامل ؟
ناصرخسرو ( دیوان ص 243 ).
- ابتداء به ساکن ؛ شروع به حرفی غیرمتحرک : ابتداء به ساکن محال است. در تداول عوام ، یعنی بلامقدمه. بی سابقه. بی آمادگی.
- اقیانوس ساکن ؛ اقیانوس کبیر. اقیانوس آرام.
- حرف ساکن ؛ حرفی که حرکت ندارد.
بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

بی حرکت، بی صدا، آرمیده، آرام، باشنده وجای گرفته
۱ - بی حرکت آرمیده مقابل متحرک . ۲ - باشنده جای گرفته در خانه یا مقامی . ۳ - ساکت خاموش . ۴ - دایم ثابت لایتغیر . ۵ - جسمی که فاصله اش تا نقطه معین همواره ثابت باشد . ۶ - حرف غیر متحرک . یا ابتدا با ساکن ۱ - کلمه را با حرفی غیر متحرک ( حرف صامت که پس از آن حرف مصوت نباشد ) شروع کردن . ۲ - بلامقدمه بی سابقه . ۳ - جمع سکان سکنه ساکنین . ۴ - آرامیده آرام آسوده . ۵ - آهسته .
از اعلام مردان است

فرهنگ معین

(کِ ) [ ع . ] (اِفا. ) ۱ - بی حرکت . ۲ - مقیم ، سکونت داشتن .

فرهنگ عمید

۱.بی حرکت.
۲. بی صدا، آرمیده، آرام.
۳. باشنده و جای گرفته در خانه یا مقامی.
۴. (ادبی ) ویژگی حرف غیرمتحرک.

جدول کلمات

بی حرکت, بیحرکت

مترادف ها

resident (اسم)
ساکن

denizen (اسم)
ساکن

inhabitant (اسم)
ساکن، اهل، زیست کننده در

occupant (اسم)
ساکن، اشغال کننده، مستاجر

lodger (اسم)
ساکن، مسافر، مستاجر

habitant (اسم)
ساکن

occupier (اسم)
ساکن، اشغال کننده، متصرف

inmate (اسم)
ساکن، اهل بیت، اهل، زندانی

quiescent (صفت)
ساکن، خاموش

irenic (صفت)
ارام، ساکن، مسالمت امیز، صلح جو

waveless (صفت)
ارام، ساکن، بی موج

inert (صفت)
بی روح، بی جان، ساکن، راکد، فاقد نیروی جنبش، پر نشده

static (صفت)
ساکن، راکد، بی حرکت، ایستاده، ایستا، وابسته به اجسام ساکن

stationary (صفت)
ساکن، بی تغییر، بی حرکت، ایستا، لایتغیر، استاده

motionless (صفت)
ساکن، بی حرکت

calm (صفت)
ساکت، ارام، خاطر جمع، ملایم، ساکن، اسوده

quiet (صفت)
ساکت، دوستانه، فراخ، ارام، بی صدا، ملایم، ساکن، خاموش، اهسته، خموش

still (صفت)
ساکت، ارام، ساکن، راکد، خاموش، بی حرکت

stilly (صفت)
ساکت، ارام، ساکن

resting (صفت)
خوابیده، ساکن، راکد، ایستا

فارسی به عربی

التزام , ثابت , خامد , ساکن , شاغل , نزیل , هدوء

پیشنهاد کاربران

ساکن ( بی حرکت؛ در دستور زبان ) : همتای پارسی این واژه ی عربی، این است:
ناوِچ nAvec. پیشوند نا و واژه ی سغدی وچ.
ساکن ( مقیم ) : همتای این واژه ی عربی، اینهاست:
وَسین vasin ( سنسکریت ) .
مِنیک menik ( سغدی ) .
" باشنده"
مرده بُدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم/ دولت عشق آمدو من دولت پاینده شدم
گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن / گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم ( مولانا )
سکنه آن و همه باشندگان زمین را از آب بهره می باشد. ( ذخیره خوارزمشاهی سده 6 ه )
...
[مشاهده متن کامل]

و نجیب الدوله افغان یوسف زی با پانزده هزار سوار افغان که باشنده هندوستان بود پس از ورود شاه درانی به نزدیکی دهلی خدمت شاه درانی آمده. . . ( مجمل التواریخ گلستانه )

ساکن از مسکن قالب زده شده. و مسکن هم از مانیشن پهلوی یا همون نشیمن . در گویش های کردی به گونه دیرین منیشم منیشی. . . . . هست . در انگلیسیmason . Masonry به معنی سازه و بنا و در فرانسوی maison مزون به معنی خانه هست پس این واژه هندو اروپایی است. . .
آرما =از آرمیدن ( مانندِ دانا، از دانستن )
ریشه ی واژه #ساکن در عربی ✅
از ساخینماق یا بهتر است بگوییم از ساکینماک ترکی به معنی اجتناب کردن ، محتاط بودن است. ♦️
ساکن شدن ، متوقف شدن ( تفسیری از ساکینماق ترکی )
وارد شده به عربی به صورت سه حرف یعنی به صورت وزن در عربی
...
[مشاهده متن کامل]

#سکونت #ساکن #تسکین #مسکونی #مسکن #مساکن #اسکان
تمام این واژه ها از ساکینماک ترکی مشتق شده است و وزن گرفته است.
ساخینماق هم از سوخماق است. ( بند کردن به تفسیری از متوقف کردن با پسوند *ن* که خود بر خود دلالت میکند. )

inert
ساکن
بی تحرک
بی حرکت
The inert figure of a man could be seen lying in the front of the car
هیکل یه آدم ساکن درازکشیده جلو ( چرخ ) اون ماشین دیده میشد
در زبان عربی "حرفی" که هیچ حرکتی نداشته باشد . یعنی
نه ضمه داره . ( مضموم نیست . ) - نه فتحه داره . ( مفتوح
نیست . ) و نه کسره داره . ( مکسور نیست . ) را حرف ساکن
می نامند . مثلا در کلمه ی "مطبخ"حرف ط، حرف خ . ساکن
هستند .
ایستا
بی تحرک
باشنده
مُقیم، شهروند!
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١١)

بپرس