عشقباز

/~eSqbAz/

لغت نامه دهخدا

عشقباز. [ ع ِ ] ( نف مرکب ) عشق بازنده. آنکه عشقبازی کند. عاشق پیشه. ( فرهنگ فارسی معین ). مرد شهوت پرست و عاشق و زن دوست. ( ناظم الاطباء ) :
عشقبازان که به دست آرند آن حلقه زلف
دست در سلسله مسجداقصی بینند.
خاقانی.
شهری بفتنه شد که فلانی ازآن ِ ماست
ما عشقباز صادق و او عشقدان ماست.
خاقانی.
عشقبازان را برای سر بریدن سنت است
بر سر نطع ملامت پای کوبان آمدن.
خاقانی.
شکّر و بادام بهم نکته ساز
زهره و مریخ بهم عشقباز.
نظامی.
ز چنگ ابریشم دستان نوازان
دریده پرده های عشق بازان.
نظامی.
مه و خورشید را دیدندنازان
قران کرده به برج عشقبازان.
نظامی.
تو که در بند خویشتن باشی
عشقبازی دروغزن باشی.
سعدی.
به کوی لاله رخان هرکه عشقباز آید
امید نیست که هرگز بعقل بازآید.
سعدی.
دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی بینم
دلی بیغم کجا جویم که در عالم نمی بینم.
سعدی.
لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ
عشقبازان چنین مستحق هجرانند.
حافظ.
|| در هندوستان ، اصطلاحاً کبوترباز را گویند، چنانکه شیخ ابوالفضل در جواب نامه عبداﷲخان ازبک نوشته است : و فرستادن کبوتران پری پرواز و آمدن حبیب عشقباز... ( از آنندراج ).

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - آن که عشق بازی کند عاشق پیشه . ۲ - ( در هندوستان ) کبوتر باز .

فرهنگ عمید

عاشق، عاشق پیشه، کسی که عشق بازی می کند، آن که کارش عشق ورزی است: تو که در بند خویشتن باشی / عشق بازی دروغ زن باشی (سعدی: ۱۳۴ ).

پیشنهاد کاربران

نگح
دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی بینم
دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمی بینم
سعدی

بپرس