داور

/dAvar/

مترادف داور: حاکم، حکم، قاضی، میانجی، هیربد

معنی انگلیسی:
referee, umpire, arbitrator, judge, arbiter

فرهنگ اسم ها

اسم: داور (پسر) (فارسی) (تلفظ: dāvar) (فارسی: داور) (انگلیسی: davar)
معنی: آن که میان دو نفر به عدالت حکم کند، ( به مجاز ) خداوند، حَکَم، ( در حقوق ) قاضی، پادشاه، حاکم، از نامهای حضرت حق
برچسب ها: اسم، اسم با د، اسم پسر، اسم فارسی

لغت نامه دهخدا

داور. [ وَ ] ( ص ، اِ ) دادور. در اصل این کلمه دادور بود به معنی صاحب داد پس بجهت تخفیف دال ثانی را حذف کردند. ( غیاث اللغات ). در اصل دادور بود چون نامور و هنرور و سخنور. بهمان معنی عادل است و در اصل دادور بوده است یک دال را حذف کرده اندچه در فرس مخفف محذوف بتکلم آسان تر و بفصاحت نزدیکترست. مخفف دادورست. ( از آنندراج ). || ( اِخ ) نامی از نامهای خدای تعالی. دادار. اوبهی ). اﷲ. خدای متعال. خدا. ایزد. یزدان. دادار. اﷲ :
پس از دادگر داور رهنمون
بدان کو رهانید ما را ز خون.
فردوسی.
سیاوش چو آمد به آتش فراز
همی گفت با داور بی نیاز.
فردوسی.
بدین داوری پیش داور شویم
بجائی که هر دو برابر شویم.
فردوسی.
دگر گفت چون پیش داور شوی
همان بد که کشتی همان بدروی.
فردوسی.
پرستیدن داور افزون کنید
ز دل کاوش دیو بیرون کنید.
فردوسی.
خدایگانرا اندر جهان دو حاجت بود
همیشه آن دو همی خواست ز ایزد داور.
فرخی.
نبست ایچ در داور بی نیاز
کز آن به دری پیش نگشاد باز.
اسدی.
دانی که چنین نه عدل باشد
پس چون مقری به عدل داور.
ناصرخسرو.
این گوهر از جناب رسول اﷲ
پاکست و داورست خریدارش.
ناصرخسرو.
داور عدلی میان خلق خویش
بی نیازی از کجا و از کدام.
ناصرخسرو.
وین دشمنان ویران همی خواهند کرد این منظرش
اندر بلا و رنج تا هرگز ندارد داورش.
ناصرخسرو.
زهد شما و فسق ما چون همه حکم داورست
داورتان خدای بس این همه چیست داوری.
خاقانی.
تا عالمش دریافته پیران سر افسر یافته
هم شرح داور یافته هم ملک داور داشته.
خاقانی.
ز خسف این قران ما را چه بیم است
که دارا دادگر داور رحیم است.
نظامی.
تا تو عالم باشی و عادل قضا
نامناسب چون دهد داور سزا.
مولوی.
خبر داد پیغمبر از حال مرد
که داور گناهان وی عفو کرد.
سعدی.
امین باید از داور اندیشه ناک
نه از رفع دیوان و زجر و هلاک.
سعدی
ز مستبکران دلاور مترس
از آن کو نترسد ز داور بترس.
سعدی.
بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

( شیخ ) مفید بن محمد نبی بن محمد کاظم بن عبدالنبی شیرازی امام جماعت شاه چراغ در شیراز و مردی فاضل ( و.۱۲۵۱ف.شیراز ۱۳۲۵ه.ق. ) وی استاد فرصت بود.افادات او در باب اشعار حافظ در حواشی دیوان حافظ چاپ قدسی مندرج است.قبرش در قبرستان (( درسلم ) ) در جنوب شیراز است .
حاکم، حکم، قاضی، میان دونفرحکم کردن
( صفت ) ۱ - آنکه میان مردم حکم وفصل دعوی کند انصاف دهنده قاضی . حکم اختصاصی . یا داور مشترک . حکم مشترک . ۲ - پادشاه و حکم عادل . ۳ - خدای تعالی حاکم .
یا زمین داور

فرهنگ معین

(وَ ) [ په . ] (ص . ) قاضی ، حکم .

فرهنگ عمید

۱. کسی که برای قطع و فصل مرافعۀ دو یا چند تن انتخاب شود.
۲. قاضی.
۳. (ورزش ) کسی که بر اجرای درست قوانین بازی نظارت دارد.
۴. کسی که میان نیک و بد حکم کند.
۵. حاکم.

واژه نامه بختیاریکا

پِینا

دانشنامه عمومی

داوری ورزشی عبارت است از کنترل یک مسابقه ورزشی از سوی یک یا چند داور که کار قضاوت و نظارت بر اجرای قوانین یک مسابقه را به عهده دارد.
این واژه در اصل دادْوَر بوده که دال میانی در زمان پاک شده. [ ۱]
در بازی فوتبال داور فردی است که بر روند اجرای قوانین فوتبال نظارت می کند و می تواند با افراد خاطی بر اساس قوانین بازی فوتبال برخورد کند. علاوه بر داور وسط دو کمک داور نیز او را در این راه یاری می کنند.
عکس داور
این نوشته برگرفته از سایت ویکی پدیا می باشد، اگر نادرست یا توهین آمیز است، لطفا گزارش دهید: گزارش تخلف

دانشنامه آزاد فارسی

داور (referee)
در علم، شخصی که مباحث مقاله ای علمی را پیش از انتشار می خواند و معمولاً دانشمندی هم مرتبۀ نویسنده یا نویسندگان مقاله است.

مترادف ها

referee (اسم)
داور، داور مسابقات

arbiter (اسم)
داور، حکم، قاضی، مصدق، منصف

arbitrator (اسم)
داور، منصف، میانجی

juror (اسم)
داور، عضو هیئت منصفه

فارسی به عربی

حکم , محکم , محلف

پیشنهاد کاربران

داور در پارسی میانه به شیوه دادور بوده است. می توانیم بگوییم:
دادور=داد ور
ور در اینجا برابر پناه است.
عجب 🧐پس داور اسم پسره. . . نمیدونستم. . .
واژه داور
معادل ابجد 211
تعداد حروف 4
تلفظ dāvar
نقش دستوری اسم
ترکیب ( اسم ) ‹دادور›
مختصات ( وَ ) [ په . ] ( ص . )
آواشناسی dAvar
الگوی تکیه WS
شمارگان هجا 2
منبع لغت نامه دهخدا
...
[مشاهده متن کامل]

واژگان مترادف و متضاد
واژه داور از ریشه ی دادور پارسی است
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
واژه دادور
معادل ابجد 215
تعداد حروف 5
تلفظ dādvar
ترکیب ( اسم، صفت ) [پهلوی: dātowar] [قدیمی]
مختصات ( وَ ) ( ص مر. )
منبع لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی معین

قضاوت کننده
حاکم، حکم، قاضی، میانجی، هیربد
داور:
دکتر کزازی در مورد واژه ی " داور" می نویسد : ( ( داور در پهلوی در ریخت داتور dātwar بکار می رفته است . از نام های آفریدگار هست که ریخت کوتاه شده ی " دادور " می باشد . به معنی مرد داد و قانون ، ) )
...
[مشاهده متن کامل]

( ( نشستند سالی، چنین سوگوار؛
پیام آمد از داور کردگار. ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 246. )

احتمالا واژگان زیر بوده بمرور زمان و برای راحتی تلفظ به صورت داور درآمده است:
داد گر=دادگر
یا
داد ور=داور
Judge

بپرس