گذاردن


مترادف گذاردن: جادادن، گذاشتن، نهادن، وضع کردن، وضع، طی کردن، عبور کردن، گذشتن، برپاداشتن، منعقد کردن، ترک کردن، رها کردن

معنی انگلیسی:
to put, lay, place, to leave, to allow or let, to retain, to pass, repose, situate, to invest, passage, to lay, to place

لغت نامه دهخدا

گذاردن. [ گ ُ دَ ] ( مص ) گذاشتن. نهادن :
از آنکه روی سپه باشد او بهر غزوی
همی گذارد شمشیرش از یمین و شمال
چو پشت قُنفُذ گشته تنورش از پیکان
هزار میخ شده درقش از بسی سوفال.
زینبی.
به برسام فرمود کز قلبگاه
به یکسو گذار آنچه داری سپاه.
فردوسی.
اگر خشت بینداختی و کارگر نیامدی آن نیزه بگذاردی. ( تاریخ بیهقی ). در عرصه و هوا و ولای او قدم صدق میگذارند. ( کلیله و دمنه ). || عبور دادن. گذراندن :
اگر نیز بهرام پور گشسب
بر آن خاک درگاه بگذارد اسب
نه بهرام نه مغز بادا نه پوست
نه آن کم بها را که بهرام از اوست.
فردوسی.
سپردش بدو گفت بردارشان
از ایران و این مرز بگذارشان.
فردوسی.
بفرمود تا خادمان سپاه
پدر را گذارند نزدیک ماه.
فردوسی.
گر او از لب رود جیحون سپاه
به ایران گذارد بدین رزمگاه.
فردوسی.
بفرمود پس تا منوچهرشاه
ز پهلو به هامون گذارد سپاه.
فردوسی.
یکی گنج پرزر بسپارمش
کلاه از پر چرخ بگذارمش.
فردوسی.
ز بازو چوبگذاردی تیغ تیز
برآوردی از بربری رستخیز.
فردوسی.
که من خود برآنم کز ایدر پگاه
بدان سوی جیحون گذارم سپاه.
فردوسی.
بگیرم سر تخت افراسیاب
سر نیزه بگذارم از آفتاب.
فردوسی.
پرستنده گفتا چو فرمان دهی
گذاریم تا کاخ شاهنشهی.
فردوسی.
بدل خرمی دار و بگذار رود
ترا باد از پاک یزدان درود.
فردوسی.
چو آمد بنزدیک اروندرود
فرستاد زی رودبانان درود
دو کشتی و زورق هم اندر شتاب
گذارید یکسر بر این روی آب.
فردوسی.
اگر آب بگذارد آن بدنشان
چو آرد بر این مرز واین سرکشان.
فردوسی.
که خورشید از او شرم دارد همی
سر از آسمان برگذارد همی.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
خدایا ناصر او باش و از قدر
سر رایاتش از خورشید بگذار.
فرخی.
چو پولی است این مرگ کانجام کار
بر این پول دارند یکسر گذار.
اسدی.
|| سوراخ کردن :
گروهی ناوک اسطبر دارند
بزخمش جوشن و خفتان گذارند.بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - گذاشتن نهادن : کتاب را روی میز بگذار . ۲ - جای دادن مقیم کردن : ببرسام فرمود کز قتلگاه بیکسو گذار آنچه داری سپاه . ۳ - منعقد کردن برپا داشتن : جشن گذاشتن ختم گذاشتن . ۴ - عفو کردن بخشودن : گناهی که تا این زمان کرده ای زشاهان کسی را نیازرده ای . همه شاه بگذارد از تو همی بدین نیکی انگارد از تو همی . ( گودرز خطاب به پیران ویسه ) ۵ - ترک کردن : و بدانک هیچ عبادت مانند نماز نیست و هر که بگذارد دلیل است که ویرا اندر دل نیاز نیست و اندر جان با آفریدگار راز نیست . ۶ - رها کردن ول کردن : گفتا که لبم بگیر و زلفم بگذار در عیش خوش آویز نه در عمر دراز . ( حافظ )

فرهنگ معین

(گُ دَ ) [ په . ] (مص م . ) ۱ - گذاشتن ، نهادن . ۲ - طی کردن ، سپردن . ۳ - منعقد کردن ، برقرار کردن .

فرهنگ عمید

چیزی را در جایی قرار دادن، نهادن، گذاشتن.

جدول کلمات

نهادن

مترادف ها

pose (فعل)
اقامه کردن، خود نمایی کردن، قرار دادن، گذاردن، ژست گرفتن، وانمود شدن، قیافه گرفتن

import (فعل)
اظهار کردن، وارد کردن، اهمیت داشتن، تسخیر کردن، گذاردن، به کشور اوردن، دخل داشتن به، تاثیر کردن در، با پیروزی بدست امدن

set (فعل)
مرتب کردن، چیدن، سفت شدن، اغاز کردن، نشاندن، کار گذاشتن، نصب کردن، قرار دادن، مستقر شدن، غروب کردن، گذاردن، نهادن، قرار گرفته، جاانداختن

put on (فعل)
انجام دادن، بکار انداختن، افزودن، وانمود کردن، زدن، پوشاندن، اعمال کردن، بخود بستن، دست انداختن، تحمیل کردن، صرف کردن، پوشیدن، برتن کردن، گذاردن، وانمود شدن، بکار گماردن

instate (فعل)
گماشتن، برقرار کردن، گذاردن، منصوب نمودن

invest (فعل)
خریدن، خرید کردن، سرمایه گذاری کردن، گذاردن، نهادن، اعطاء کردن، سرمایه گذاردن

imprint (فعل)
زدن، منقوش کردن، نشاندن، مهر زدن، گذاردن

repose (فعل)
گذاردن، دراز کشیدن، غنودن، ارمیدن

lay (فعل)
طرح کردن، دفن کردن، گذاردن، تخم گذاردن

thole (فعل)
کشیدن، تحمل کردن، گذاردن

فارسی به عربی

اثر , استثمر , راحة , ضع , عامی , وقفة

پیشنهاد کاربران

قرار دادن 🏈
کاربرد در جمله :
دل قوی دار و معاینه ی خویش را به زرق فرونگذار ( زبان 88 )
1. نهادن، برپا کردن، قرار دادن، برقرار کردن 2. وضع کردن، ایجاد کردن، ساختن 3. دادن، سِپُردن
4. گذشتن ( بخشیدن ) ، سپری کردن 5. جا دادن، گرو گذاشتن، رهن دادن، امانت دادن، صبر کردن، امان دادن
6. دستور دادن، رخصت دادن، اجازه دادن 7. رها کردن، ول کردن، بی خیال شدن
...
[مشاهده متن کامل]

مثال: 1. بنیانگذار، حروف گذاری، زیر پا گذاشتن 2. قانونگذار، تأثیر گذار ( اثر گذاری ) ، بارگذاری، صداگذاری
3. واگذاری، سرمایه گذاری 4. بگذر، وقت گذرانی، گشت و گذار 5. بذار باشه، بذار ببینم چی میشه 6. فرمانگذاری، بذارید برم من! 7. فرو گذاری، بذار برو!
و هم آوا است با:
گزاردن: 1. به جای آوردن، ادا کردن، انجام دادن، اجرا کردن، پرداختن به کاری
2. بیان کردن، تعبیر کردن، شرح و تفسیر دادن، تبلیغ و آگهی رساندن
مثال: 1. سپاسگزار، نماز گزار، خدمتگزار، برگزاری، گله گزار، حج گزار، کار گزار
2. گزارش، خبرگزاری، پیام گزاری و. . .

به معنی زمین "نهادن" و یا بر جایی "قرار دادن" است و کنایه از محل و نشست دارد و با "گزاردن" فرق دارد.

بپرس