busy

/ˈbɪzi//ˈbɪzi/

معنی: مشغول، شلوغ، دست بکار، مشغول کردن
معانی دیگر: دست به کار، سرگرم، پرفعالیت، پر کسب و کار، پر رفت و آمد، پرتکاپو، پر جنب و جوش، پر مشغله، (تلفن) مشغول، (در مورد نقاشی و سایر کارهای هنری) دارای جزئیات زیاده از حد، مشغول کردن یا بودن، سرگرم کردن یا بودن، فضول، شلوه

بررسی کلمه

صفت ( adjective )
حالات: busier, busiest
(1) تعریف: actively occupied; engaged.
مترادف: absorbed, active, engaged, engrossed, immersed, occupied, working
متضاد: free, idle, lazy, secluded, unoccupied
مشابه: industrious

- I'm busy at the moment, but I could call you back later.
[ترجمه میلاد] من در حال حاضر مشغول هستم ٬ اما بعد می توانم با شما تماس بگیرم
|
[ترجمه رستگار] در حال حاضر مشغول هستم ، اما بعدا میتونم باهات تماس بگیرم
|
[ترجمه محمد امین] من در حال انجام کاری هستم اما بعدا باهاتون تماس میگیرم
|
[ترجمه ویدا] در حال انجام کاری هستم بعدا باهات تماس خواهم گرفت
|
[ترجمه بنیامین] فعلن سرم شلوغ است و کار بسیار به سرم ریخته با شما تماسی خوام گرفت
|
[ترجمه گوگل] در حال حاضر سرم شلوغ است، اما می توانم بعداً با شما تماس بگیرم
[ترجمه ترگمان] فعلا سرم شلوغه، ولی بعدا بهت زنگ می زنم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- He's busy writing up his report.
[ترجمه محدثه] او مشغول نوشتن یک گزارش برای خود است
|
[ترجمه نازی] او مشغول درس خواندن است
|
[ترجمه گوگل] او مشغول نوشتن گزارش خود است
[ترجمه ترگمان] مشغول نوشتن گزارش است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- She's too busy with team practices to see friends after school.
[ترجمه Amir] تابستان فصل شلوغ ما در دریاچه است
|
[ترجمه Tajik] او آنقدر در کار تیمی مشغوله تا که بخواد ببینه دوستاشو بعد مدرسه. . ( آنقدر مشغوله ک نمیتونه بره دوستاشو ببینه )
|
[ترجمه Tajik] او آنقدر مشغوله با تیم تمرین تا این ک بخواد ببینه دوستاشو بعد از مدرسه.
|
[ترجمه Tajik] او آنقدر مشغوله تمرینه که نمیتونه دوستاشو ببینه بعد از مدرسه.
|
[ترجمه گوگل] او آنقدر مشغول تمرینات تیمی است که نمی تواند بعد از مدرسه دوستانش را ببیند
[ترجمه ترگمان] او آنقدر درگیر فعالیت های تیمی است که دوست دارد بعد از مدرسه دوستان خود را ببیند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: characterized by much work or activity.
مترادف: active, productive
متضاد: quiet, slack, slow
مشابه: industrious, lively

- Summer is our busy season up here at the lake.
[ترجمه گوگل] تابستان فصل شلوغ ما اینجا در کنار دریاچه است
[ترجمه ترگمان] تابستان فصل شلوغ ما در دریاچه است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- I've got a busy day tomorrow.
[ترجمه Tajik] فردا سرم خیلی شلوغه.
|
[ترجمه گوگل] فردا روز شلوغی دارم
[ترجمه ترگمان] فردا روز شلوغی دارم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: unavailable for immediate use.
مترادف: engaged, occupied
متضاد: available
مشابه: reserved, used

- Sometimes the telephone lines were busy and we couldn't get through to the London office.
[ترجمه گوگل] گاهی اوقات خطوط تلفن شلوغ بود و نمی توانستیم به دفتر لندن برویم
[ترجمه ترگمان] گاهی خطوط تلفن شلوغ بود و ما نمی توانستیم به دفتر لندن برویم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(4) تعریف: excessively decorated; ornate.
مترادف: elaborate, ornate, overcrowded, rococo
متضاد: simple
مشابه: cluttered, excessive, fussy, overwrought

- a busy design
[ترجمه گوگل] یک طراحی شلوغ
[ترجمه ترگمان] یک طرح شلوغ
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: busies, busying, busied
مشتقات: busily (adv.)
• : تعریف: to keep (oneself) busy or occupied.
مترادف: absorb, employ, engage, interest, involve, occupy, ply, work
مشابه: concern, exercise

- She busies herself with car repairs.
[ترجمه فاطمه جانی] او خودش را با تعمیرات ماشین، مشغول میکند
|
[ترجمه گوگل] او خودش را مشغول تعمیر ماشین می کند
[ترجمه ترگمان] اون خودش رو با تعمیرات ماشین عوض کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

جمله های نمونه

1. busy shops
دکان های شلوغ

2. busy street
خیابان پر رفت و آمد

3. busy as a bee
خیلی گرفتار،دارای کار زیاد،پر مشغله

4. a busy floral wallpaper
کاغذدیواری دارای نقش گل دار تنگ هم

5. a busy signal
بوق اشغال (تلفن)

6. to busy oneself with something
خود را سرگرم کاری کردن

7. keep busy
خود را سرگرم کردن،(خود را) مشغول نگه داشتن

8. he is busy leafletting
او سرگرم پخش اعلامیه است.

9. he is busy now
او اکنون سرش شلوغ است.

10. he was busy patching up another labor union
او مشغول سرهم بندی کردن یک اتحادیه کارگری دیگر بود.

11. he was busy planting a colony of germans in the valley
او سرگرم اسکان دادن آلمانی ها در آن دره بود.

12. i am busy writing a new dictionary
مشغول نوشتن فرهنگ جدیدی هستم.

13. mehri is busy until two p. m.
مهری تا ساعت دو بعدازظهر کار دارد.

14. she was busy playing with her dolls
او سرگرم بازی با عروسک هایش بود.

15. they were busy recounting all their victories
آنها سرگرم برشمردن پیروزی های خود بودند.

16. he spent a busy summer in new york
تابستان پرمشغله ای را در نیویورک گذراند.

17. i am fearfully busy
خیلی گرفتار هستم.

18. my mother was busy popping corn
مادرم مشغول بو دادن ذرت بود.

19. your telephone was busy all day
تلفن شما تمام روز مشغول بود.

20. farm chores keep him busy every day up until seven p. m.
کارهای روزمره مزرعه هر روز تا ساعت هفت شب او را مشغول می دارد.

21. how do you keep busy these days?
این روزها چگونه خود را سرگرم می کنی ؟

22. leave him alone, he is busy doing his homework!
سر به سرش نگذار; دارد مشق می نویسد!

23. let me alone, i'm very busy
دست از سرم بردار،خیلی کار دارم.

24. he gave the appearance of being busy
وانمود کرد که سرش شلوغ است.

25. i tried to keep the children busy
کوشیدم بچه ها را سرگرم نگه دارم.

26. i can't come because i am very busy
نمی توانم بیایم چون خیلی کار دارم.

27. it was harvest and the farmers were very busy
فصل برداشت بود و کشاورزان سخت مشغول بودند.

28. I've been so busy I haven't had a square meal in three days.
[ترجمه گوگل]آنقدر سرم شلوغ بود که سه روز است یک وعده غذای مربعی نخوردم
[ترجمه ترگمان]این قدر سرم شلوغ بود که سه روز هم غذای مفصل نخوردم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

29. She was always too busy to listen.
[ترجمه به توچه] همیشه مشغول بود که گوش کند و مشغول گوش دادن بود
|
[ترجمه زهرا] او همیشه سرش شلوغ تر از آن بود که گوش کند.
|
[ترجمه گوگل]او همیشه آنقدر مشغول بود که نمی توانست گوش کند
[ترجمه ترگمان]همیشه سرش شلوغ بود که گوش کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

30. The committee are busy laying down a general policy.
[ترجمه گوگل]کمیته مشغول تعیین یک سیاست کلی است
[ترجمه ترگمان]این کمیته مشغول تنظیم یک سیاست عمومی است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

مترادف ها

مشغول (صفت)
busy, engaged, occupied, employed

شلوغ (صفت)
tumultuous, busy, disorderly, messy, noisy, unquiet, chock-a-block

دست بکار (صفت)
busy

مشغول کردن (فعل)
amuse, entertain, occupy, engage, busy, employ

تخصصی

[ریاضیات] اشغال، مشغول

انگلیسی به انگلیسی

• occupy oneself
occupied, engaged; taken, in use
if you are busy, you are working hard or concentrating on a task, so that you are not free to do anything else.
if you are busy doing something, it is taking all your attention.
if you busy yourself with something, you occupy yourself by dealing with it.
a busy time is a time when you have a lot of things to do.
a busy place is full of people who are doing things or moving about.
a busy road, station, or airport is one that is used by large numbers of cars, trains, or planes.
when a telephone is busy, it is engaged; used in american english.

پیشنهاد کاربران

busy
شاید با " بیشی " پارسی به مینه ی بسیار همریشه باشد.
به فهمیده یا مفهوم : بسیار یا بیش به کاری پرداختن
گرفتاری. آدم گرفتار.
🔍 دوستان مشتقات ( derivatives ) این کلمه اینها هستند:
✅ فعل ( verb ) : busy
✅️ اسم ( noun ) : business
✅️ صفت ( adjective ) : busy
✅️ قید ( adverb ) : busily
پر کار
busy ( مهندسی مخابرات )
واژه مصوب: اشغال 1
تعریف: حالتی که در حین آن وسیلۀ ارتباطی نمی‏تواند در اختیار کاربر یا برخوان دیگری قرار گیرد|||متـ . مشغول
مشغول، پرمشغله
مشغول بودن به کار ، کار داشتن👐🏻🧝🏻‍♀️
به معنی مشغول، کار داشتن، در حال انجام کاری و در پیام رسان به معنی مزاحم نشوید
یکی از معانی این کلمه "شلوغ" است.
busy shops
دکان های ( مغازه های ) شلوغ
busy street
خیابان شلوغ ( پر رفت و آمد )
معنی ::
مشغول بودن
If you are busy you are working hard and have a lot of things to do
مشغول

مشغول بودن _ پر رفت و آمد _دست به کار
من فعلا مشغول هستم میشه از سر گرم هم استفاده کرد

مشغول بودن ، مشغول کاری بودن ، کار داشتن.
شلوغ
for example:
This is a busy day in the neighborhood.
معنی:امروز ، روز شلوغی در محله است.
معنی busy:شلوغ، مشغول.
فعالیت داشتن مشغول بودن درگیر یه کاری بودن ولی بیشتر به معنای مشغول بودن هستش
Dont have time now
مکان شلوغ و فعال از نظر مردم، ماشین ها، فعالیت ها و. . . .
کار داشتن
مَشغول بودن
کار داشتن، مشغول بودن
مشغول بودن در کاری
مشغول کاری بودن
پر مشغل مشغول بودن
مشغولیت

unavailable for immediate use
Have a lot of work to do
پر مشغله
مشغول
مشغول بودن
گرفتار بودن ، درد داشتن
مشغول شدن

you aren't free
معنی:مشغول بودن
گرفتار
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٣٨)

بپرس