bone

/ˈboʊn//bəʊn/

معنی: استخوان بندی، استخوان، عظم، گرفتن یا برداشتن، درخواست کردن، خواستن، تقاضا کردن
معانی دیگر: (جمع) بدن (زنده یا مرده)، لاش، ماده ی استخوان مانند، (کاربرد غیردقیق) عاج، استخوانی، ساخته شده از استخوان، (در لباس های زنانه ی قدیمی) استخوان شکم بند، طاس (طاس نرد)، تاس، استخوان گوشت را درآوردن، (خودمانی) سخت و باشتاب مطالعه کردن (مثلا برای امتحان) (معمولا با up)، (جمع) استخوان بندی، اسکلت، تخته های پهنی که در نمایش های مذهبی برای ایجاد صدا به هم می زنند، رجوع شود به: bone white، (بیشتر در مورد شکم بندهای قدیمی زنان) با استخوان محکم و سفت کردن (معمولا استخوان نهنگ)، استخوان کوبیده ی حیوانات که در ساختن برخی چینی های ظریف و همچنین کود و خوراک دام کاربرد دارد، با گرد استخوان کود دادن

بررسی کلمه

اسم ( noun )
عبارات: feel in one's bones, have a bone to pick, make no bones about
(1) تعریف: the hard, calcified connective tissue that forms the skeleton of most vertebrates.

(2) تعریف: an animal substance that resembles bone, such as ivory.

(3) تعریف: a piece of animal bone, usu. with edible meat clinging to it.

- Let's boil the chicken bones to make soup.
[ترجمه ایران۹۱] بگذارید سوپ را با استخوان مرغ درست کنیم
|
[ترجمه zzzz💗] بگذارید استخوان های مرغ را آب پز کنم تا سوپ درست کنم .
|
[ترجمه نورا] بیایید استخوان های مرغ را آب پز کنیم برای درست کردن سوپ
|
[ترجمه محمد حسین صانعی] بیاید برای درست کردن سوپ استخوان مرغ را بجوشانیم
|
[ترجمه 🌹] بذارید استخوان های مرغ را آب پز کنم برای سوپ
|
[ترجمه حسین ۱۳] بذار برای درست کردن سوپ استخوان مرغ را بجوشانم
|
[ترجمه نرگس] بیایید استخوان های مرغ سوپ را آب پز بکنیم
|
[ترجمه گوگل] برای تهیه سوپ، استخوان های مرغ را بجوشانیم
[ترجمه ترگمان] بذار استخون مرغ رو درست کنیم تا سوپ درست کنن
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(4) تعریف: (pl.) the body.

- Come and rest your weary bones.
[ترجمه رر] بیا و به استخونهای خسته ات استراحت بده
|
[ترجمه Mrjn] بیا و خستگی ات را در کن ( یک اصطلاح هست )
|
[ترجمه گوگل] بیا و به استخوان های خسته ات استراحت بده
[ترجمه ترگمان] بیا و استخوان های خسته - ت رو استراحت کن
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: bones, boning, boned
• : تعریف: to remove the bones from.

- The butcher boned the chicken for me.
[ترجمه سارا] قصاب استخوان مرغ را برای من در آورد
|
[ترجمه گوگل] قصاب مرغ را برای من استخوان کرد
[ترجمه ترگمان] قصاب برای من مرغ داشت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

جمله های نمونه

1. bone fracture
شکستگی استخوان

2. bone of contention
مایه ی نفاق،موضوع دعوا

3. bone of contention
علت اختلاف

4. a bone mill
دستگاه استخوان خرد کن

5. a bone process
برجستگی استخوان

6. her bone is cracked
استخوانش ترک خورده است.

7. the bone is broken in several places
استخوان در چندین جا شکسته است.

8. the bone which was lodged in her throat
استخوانی که در گلویش گیر کرده بود

9. this bone serves as an attachment for the muscles of the wing
این استخوان عضلات بال را به هم مرتبط می کند.

10. a broken bone
استخوان شکسته

11. a cracked bone
استخوان ترک خورده

12. a fish bone got stock in his throat
استخوان ماهی در گلوی او گیر کرد.

13. a navicular bone
استخوان ناوسان

14. his thigh bone was fractured in two places
استخوان رانش در دو جا شکستگی پیدا کرده بود.

15. the broken bone will probably knit in a few weeks
استخوان شکسته احتمالا تا چند هفته ی دیگر جوش خواهد خورد.

16. have a bone to pick with someone
(عامیانه) از کسی دلخوری داشتن

17. skin and bone
خیلی لاغر،(از لاغری) گوشت و استخوان

18. do not paint bone or wooden knife handles
دسته های چوبی و استخوانی چاقوها را رنگ نزن.

19. i have to bone up on history and physics
باید حسابی تاریخ و فیزیک را بخوانم.

20. she broke a bone and it looks like a nasty break
استخوانش شکست و شکستگی آن به نظر وخیم می آید.

21. a dog gnawing a bone
سگی که استخوان در دهان می جود

22. a dog worrying a bone
سگی که به استخوانی گاز می زد.

23. cancer had eroded the bone
سرطان استخوان را ازبین برده بود.

24. the dog gripped the bone and ran off
سگ استخوان را به دندان گرفت و در رفت.

25. the dog scratched the bone up
سگ کاوید و استخوان را درآورد.

26. the dog seized the bone in his mouth
سگ استخوان را در دهان نگه داشت.

27. the fall jolted every bone in my body
آن افتادن همه ی استخوان های بدنم را جابه جا کرد.

28. to immobilize a broken bone
استخوان شکسته را به حالت ثابت درآوردن

29. a hairline crack of the bone
ترک موی مانند (بسیار باریک) استخوان

30. a stress fracture in a bone
شکستگی تنشی استخوان

31. he first took blood and bone fragments out of the wound
ابتدا خون و خرده استخوان ها را از زخم بیرون آورد.

32. he was cold to the bone
تا (مغز) استخوانش سرد بود.

33. the union of a fractured bone
جوش خوردن استخوان شکسته

34. it is close to the bone
دارد (کارد) به استخوان می رسد،دارد رنجش آور می شود

35. a dog's chomp when eating a bone
صدای قرچ قرچ سگ هنگام خوردن استخوان

36. falling down the stairs jarred every bone in my body
افتادن از پله ها همه ی استخوان های بدنم را لرزاند.

37. the cold pierced me to the bone
سرما تا استخوانم نفوذ کرد.

38. the doctor pinned the pieces of broken bone together
دکتر قطعات استخوان را با میله به هم وصل کرد.

39. his spill from the horse caused a broken bone
افتادن او از اسب موجب شکستگی استخوان شد.

40. the dog digs the ground and buries the bone
سگ زمین را می کند و استخوان را خاک می کند.

41. spending on health care has been pared to the bone
بودجه ی مراقبت های بهداشتی را به بیشترین مقدار کاهش داده اند.

مترادف ها

استخوان بندی (اسم)
bone, anatomy, skeleton, framework

استخوان (اسم)
bone

عظم (اسم)
bone

گرفتن یا برداشتن (فعل)
bone

درخواست کردن (فعل)
plead, request, bone, apply, solicit, beg, pray, supplicate, petition, cry off

خواستن (فعل)
choose, wish, desire, will, call, invite, bone, intend, solicit, beg, ask, want, require, desiderate, invocate

تقاضا کردن (فعل)
adjure, request, demand, beseech, bone, put in, solicit, sue, cry off

تخصصی

[زمین شناسی] استخوان یک کوارتز سخت بسیار ریز دانه خاکستری، سفید یا مایل به قرمز.
[بهداشت] استخوان
[نساجی] زیر دست خشن و زبر که بدلیل استفاده از مواد تکمیلی در بعضی از پارچه های پشمی ایجاد می شود

انگلیسی به انگلیسی

• of or made up of bone
hard structures which make up the skeleton
remove bones; insert bones; devote oneself to studies; stay long hours; have sex (slang)
your bones are the hard parts inside your body which together form your skeleton.
if you bone a piece of meat or fish, you remove the bones from it before or after cooking it.
a bone tool or ornament is made of bone.
if you feel or know something in your bones, you are certain about it, although you cannot explain why; used in informal english.
if you make no bones about doing something unpleasant or difficult, you do it without hesitation; an informal expression.
if an amount of money or a service is cut to the bone, it is greatly reduced.

پیشنهاد کاربران

استخوان بندی، استخوان، عظم، گرفتن یا برداشتن
To bone with someone
به عنوان فعل معنی sex میده
offensive
to have sex with someone
توهین آمیز
داشتن رابطه جنسی با کسی
He's been trying to bone her for weeks, but she's not interested
I can't believe she actually boned her ex - boyfriend last night
...
[مشاهده متن کامل]

He's always talking about how he wants to bone every woman he meets
I heard they boned in the back of his car after the party last night
She's not looking for a relationship, she just wants to bone

منابع• https://dictionary.cambridge.org/dictionary/english/bone
✅ واژه ( با جداسازی اجزاء تشکیل دهنده ) : bone ✅ تلفظ واژه: bōn ✅ معادل کاربردی، فارسی و توضیح واژه: استخوان:شکل کلسیفه شده ی بافت همبند متراکم ✅ اجزاء و عناصر واژه ( ریشه، پیشوند یا پسوند ) در پزشکی : oste/o, ost/o
[پزشکی] استخوان:شکل کلسیفه شده ی بافت همبند متراکم
در زبان کردی ئێسک
ورداشون و بردن، غر زدن ( چیزی که متعلق به کس دیگستو بگیری )
رکن
bone ( اَرتاپزشکی )
واژه مصوب: استخوان
تعریف: بافت سخت تشکیل دهندۀ اسکلت بدن
You Don’t Have A Bad Bone In Your Body
ادم بی شیله پیله ای هستی
اینم یه اصطلاح🤞
معانی اسلنگی:
سکس کردن
آلت راست شده
سیگار ماری جوانا
نارو زدن یا نارو خوردن
تو دردسر انداختن، قال گذاشتن یا ناراحت کردن کسی.
مفصل
The pharel part that together form of humans body
به شدت
A bine dry well
یک چاه کاملا خشک
استخون
غذای سگ یعنی استخون

استخوان یا اسکلت درون بافتی میان یاخته ای

استخوان
he broke a bone in his left arm 🏌🏻‍♀️
اون یک استخوان رو توی دست چپش شکست
one of the hard parts inside the body of a person or an animal
one of the hard parts inside the body of . یعنی پارت یا قسمتی سخت و محکم از بدن هر چیز یا استخوان مثل استخوان مرغ که برای درست کردن سوپ یا هر غذای دیگه ای به کار می رود . 😄
Let me rest my weary bones
اجازه بده تن خسته ام استراحت کند
بی استخوان کردن ( گوشت، ماهی و. . )
On of the hard parts inside the body of a person or an animal
استخوان
خارج کردن استخوان از. . . .
Bone the turkey before roasting it
قبل از بریان کردن بوقلمون، استخوان آن را خارج کن
E. g. I had to bone up on my lessons before the final exam

مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٢٥)

بپرس