deputy

/ˈdepjəti//ˈdepjʊti/

معنی: نماینده، وکیل، نایب، قائم مقام، جانشین
معانی دیگر: معاون

جمله های نمونه

1. a deputy director
قائم مقام مدیر

2. a deputy prime minister
معاون نخست وزیر

3. in his absence, his deputy will manage the company
در غیاب او معاونش شرکت را خواهد چرخاند.

4. By convention the deputy leader is always a woman.
[ترجمه گوگل]طبق قرارداد معاون رهبر همیشه یک زن است
[ترجمه ترگمان]با برگزاری همایش، معاون رهبر همیشه یک زن است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

5. The head teacher's deputy assists with many of his duties.
[ترجمه محمد حسن اسایش] معاون سرپرست معلمان دربساری از وظایف او، کمکش می کند
|
[ترجمه گوگل]معاون معلم در بسیاری از وظایف او کمک می کند
[ترجمه ترگمان]معاون رئیس معلم به بسیاری از وظایف خود کمک می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

6. I'd like you to meet Ann Gregory, my deputy.
[ترجمه محمد حسن اسایش] دوست دارم شما بانماینده من ، آن گریگوری دیدارنمایید
|
[ترجمه گوگل]من می خواهم شما آن گرگوری، معاون من را ملاقات کنید
[ترجمه ترگمان]دوست دارم آن را با آن گریگوری، نماینده من ملاقات کنید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

7. I delegated my responsibilities to my deputy.
[ترجمه محمد حسن اسایش] من مسووولیتهای خودم را به معاون خودواگذارکرده ام
|
[ترجمه گوگل]من مسئولیت خود را به معاونم محول کردم
[ترجمه ترگمان]من مسئولیت ها را به معاونش محول کردم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

8. Our deputy manager is the virtual head of the business.
[ترجمه گوگل]معاون مدیر ما رئیس مجازی کسب و کار است
[ترجمه ترگمان]معاون مدیر ما رئیس مجازی کسب وکار است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

9. A new deputy has not yet been appointed.
[ترجمه محمد حسن اسایش] معاون جدید هنوزتعیین نگردیده است
|
[ترجمه گوگل]هنوز معاون جدیدی تعیین نشده است
[ترجمه ترگمان]معاون جدید هنوز منصوب نشده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

10. His deputy replaced him as leader.
[ترجمه محمد حسن اسایش] معاونش اورا به عنوان رهبر برگزید
|
[ترجمه Sam] معاونش به عنوان رهبر جایگزین او شد.
|
[ترجمه گوگل]معاون او به عنوان رهبر جایگزین او شد
[ترجمه ترگمان]معاونش او را به عنوان رهبر منصوب کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

11. I'm acting as deputy till the headmaster returns.
[ترجمه محمد حسن اسایش] من به عنوان معاون کارمی کنم تا وقتی رییس برگردد
|
[ترجمه گوگل]من تا زمانی که مدیر مدرسه برگردد به عنوان معاون عمل می کنم
[ترجمه ترگمان]من به عنوان معاون رئیس بازی می کنم تا مدیر مدرسه برگردد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

12. She has been promoted from deputy manager to senior manager.
[ترجمه محمد حسن اسایش] اوازرتبه معاون رییس به ریاست ارشد ارتقاء یافته است
|
[ترجمه گوگل]او از معاونت به مدیر ارشد ارتقا یافته است
[ترجمه ترگمان]او از معاون مدیر به مدیر ارشد ارتقا پیدا کرده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

13. I'm acting as deputy till the manager returns.
[ترجمه گوگل]من تا زمان بازگشت مدیر به عنوان معاون عمل می کنم
[ترجمه ترگمان]من به عنوان معاون تا قبل از بازگشت مدیر کار می کنم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

14. He has been elevated to deputy manager.
[ترجمه محمد حسن اسایش] اوبه مقام معاونت رییس ارتقائ یافته است
|
[ترجمه گوگل]او به سمت معاونت ارتقا یافته است
[ترجمه ترگمان]او به معاون مدیر ترفیع داده شده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

15. The deputy headmaster was taking school assembly that day.
[ترجمه گوگل]معاون مدرسه آن روز مجلس مدرسه را می گرفت
[ترجمه ترگمان]معاون مدیر آن روز مهمانی مدرسه را برگزار می کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

16. He found himself opposed by his own deputy.
[ترجمه گوگل]او خود را با مخالفت معاون خود دید
[ترجمه ترگمان]او خود را در برابر نماینده خود یافت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

مترادف ها

نماینده (اسم)
proxy, representation, deputation, agent, factor, doer, representative, envoy, delegate, deputy, assignee, envoi, exponent, symptom, indicant, delegacy, indicator

وکیل (اسم)
solicitor, proxy, attorney, agent, deputy, assignee, procurator, lieutenant, syndic

نایب (اسم)
assistant, proctor, deputy, procurator, vicegerant, lieutenant

قائم مقام (اسم)
deputy, vicar, surrogate, successor, locum tenens, vice-chancellor

جانشین (اسم)
standby, substitute, deputy, relief, vicar, vicegerant, surrogate, successor, locum tenens, succedaneum, succeeder

تخصصی

[حقوق] قائم مقام، وکیل مجلس، معاون، نماینده، جانشین
[ریاضیات] قائم مقام، معاون، جانشین

انگلیسی به انگلیسی

• representative; agent; assistant
subordinate, serving as an assistant (i.e. deputy sheriff)
a deputy is the second most important person in an organization or department. someone's deputy often acts on their behalf when they are not there.

پیشنهاد کاربران

نایب / معاون
مثال: The mayor appointed him as his deputy.
شهردار او را به عنوان معاون خود منصوب کرد.
نایب رئیس
نماینده مجلس در حوزه ی حقوق اساسی
معاون حرفه ای
دستیار حرفه ای
مامور
افسر نگهبان ( در زندان )
معاون،
قائم مقام
I'd like you to meet Ann Gregory, my deputy
معاون مدرسه

بپرس