define

/dəˈfaɪn//dɪˈfaɪn/

معنی: معین کردن، تعیین کردن، معلوم کردن، محدود کردن، مشخص کردن، متصف کردن، تعریف کردن، معنی کردن
معانی دیگر: (واژه) معنی دادن یا کردن، چم کردن، چم داشتن، (ماهیت چیزی را) معلوم کردن، شرح دادن، توضیح دادن، (عکس و غیره) به روشنی نشان دادن، تمیز دادن، (ویژگی چیزی را) برشمردن، متمایز کردن، (حدود و ثغور چیزی را) معلوم کردن، شناساندن

بررسی کلمه

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: defines, defining, defined
مشتقات: definable (adj.), definably (adv.), definability (n.), definer (n.)
(1) تعریف: to explain or state the meaning of (a word or phrase).
مشابه: construe, explain, explicate, interpret

- Dictionaries attempt to define words clearly and precisely.
[ترجمه رسول] فرهنگ لغت ها تلاش می کنند کلمات را به طور واضح و دقیق معنی کنند
|
[ترجمه گوگل] فرهنگ لغت سعی می کند کلمات را به وضوح و دقیق تعریف کند
[ترجمه ترگمان] Dictionaries تلاش می کنند تا کلمات را به وضوح و به طور دقیق تعریف کنند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- You should define unfamiliar terms at the beginning of your paper.
[ترجمه فاطمه بوکانیان] شما باید اصطلاحات ناآشنا را در ابتدای مقاله تان تعریف کنید.
|
[ترجمه گوگل] شما باید اصطلاحات ناآشنا را در ابتدای مقاله خود تعریف کنید
[ترجمه ترگمان] شما باید واژه های ناآشنا را در ابتدای مقاله تان تعریف کنید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: to describe the nature or essence of.
مترادف: characterize
مشابه: delineate, describe, designate, determine, represent

- Is there one quality that defines human beings?
[ترجمه گوگل] آیا یک ویژگی وجود دارد که انسان را تعریف کند؟
[ترجمه ترگمان] آیا یک ویژگی وجود دارد که انسان ها را تعریف می کند؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: to establish or determine the limits or extent of.
مترادف: circumscribe, delimit, demarcate
مشابه: bound, describe, determine, establish, mark, mark off

- The boundaries of the farm are clearly defined.
[ترجمه سعید] مرزهای این مزرعه به روشنی تعیین شده اند.
|
[ترجمه گوگل] مرزهای مزرعه به وضوح مشخص شده است
[ترجمه ترگمان] مرزه ای این مزرعه به وضوح مشخص شده اند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(4) تعریف: to clearly specify.
مترادف: clarify, explain
مشابه: elucidate, expound, specify, spell out, state

- The property owner and the electrical contractor defined the terms of their agreement before any work on the house was begun.
[ترجمه گوگل] مالک ملک و پیمانکار برق شرایط توافق خود را قبل از شروع هر کاری در خانه تعریف کردند
[ترجمه ترگمان] مالک ملک و پیمان کار الکتریکی شرایط قرارداد خود را قبل از شروع کار بر روی این خانه تعریف کردند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

جمله های نمونه

1. define my duties, please
لطفا وظایف مرا معلوم بفرمایید.

2. some dictionaries define words well
برخی فرهنگ ها واژه ها را خوب معنی می کنند.

3. can you rightly define this word?
آیا می توانی این واژه را درست معنی کنی ؟

4. each student must define and explicate his values
هر یک از دانشجویان باید ارزش های خود را تعریف و روشن کند.

5. it is hard to define this word
معنی کردن این واژه مشکل است.

6. We need enemies to help define ourselves and our lives; they help us to know who we are not or who we do not want to be.
[ترجمه Halimi] ما به دشمن نیاز داریم تا به شناخت خودمان و زندگی مان کمک کند. آنها به ما کمک می کنند تا بدانیم چه کسی نیستیم و یا نمی خواهیم باشیم.
|
[ترجمه گوگل]ما به دشمنانی نیاز داریم که در تعریف خود و زندگی ما کمک کنند آنها به ما کمک می کنند که بدانیم چه کسی نیستیم یا چه کسی نمی خواهیم باشیم
[ترجمه ترگمان]ما به دشمنان نیاز داریم تا خودمان و زندگی مان را مشخص کنیم؛ آن ها به ما کمک می کنند بدانند ما چه کسانی هستیم و نمی خواهیم که باشیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

7. There is only one person who can define success in your life and that's you.
[ترجمه گوگل]تنها یک نفر می تواند موفقیت را در زندگی شما تعریف کند و آن شما هستید
[ترجمه ترگمان]تنها یک نفر وجود دارد که می تواند موفقیت را در زندگی شما تعریف کند و این شما هستید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

8. The duties of the post are difficult to define.
[ترجمه گوگل]تعریف وظایف این پست دشوار است
[ترجمه ترگمان]تعیین وظایف این پست دشوار است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

9. The term 'mental illness' is difficult to define.
[ترجمه گوگل]تعریف اصطلاح "بیماری روانی" دشوار است
[ترجمه ترگمان]واژه بیماری روانی به سختی تعریف می شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

10. We were unable to define what exactly was wrong with him.
[ترجمه گوگل]ما نتوانستیم تعریف کنیم که دقیقاً چه مشکلی با او وجود دارد
[ترجمه ترگمان]ما نتونستیم بفهمیم دقیقا چه مشکلی براش پیش اومده
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

11. It is very difficult to define the concept of beauty.
[ترجمه گوگل]تعریف مفهوم زیبایی بسیار دشوار است
[ترجمه ترگمان]تعریف مفهوم زیبایی بسیار دشوار است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

12. How do you define laziness?
[ترجمه گوگل]تنبلی را چگونه تعریف می کنید؟
[ترجمه ترگمان]تنبلی را چگونه تعریف می کنید؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

13. Can you define the word "define"?
[ترجمه گوگل]آیا می توانید کلمه "تعریف" را تعریف کنید؟
[ترجمه ترگمان]آیا می توانید کلمه \"تعریف\" را تعریف کنید؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

14. This word is hard to define.
[ترجمه گوگل]تعریف این کلمه سخت است
[ترجمه ترگمان]تعریف این کلمه دشوار است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

15. The first step is to define and analyse the problem.
[ترجمه گوگل]اولین قدم، تعریف و تجزیه و تحلیل مسئله است
[ترجمه ترگمان]اولین قدم تعریف و تحلیل مساله است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

16. We define education very broadly and students can study any aspect of its consequences for society.
[ترجمه گوگل]ما آموزش را بسیار گسترده تعریف می کنیم و دانش آموزان می توانند هر جنبه ای از پیامدهای آن را برای جامعه مطالعه کنند
[ترجمه ترگمان]ما تحصیل را به طور وسیع تعریف می کنیم و دانش آموزان می توانند هر جنبه از عواقب آن را برای جامعه مورد مطالعه قرار دهند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

مترادف ها

معین کردن (فعل)
assign, settle, establish, fix, specify, appoint, designate, determine, ascertain, define, delineate, denominate, cast

تعیین کردن (فعل)
assign, fix, specify, state, appoint, determine, define, assess, slate, locate, delimit, qualify, prescribe, tell off

معلوم کردن (فعل)
specify, reveal, manifest, determine, ascertain, define, locate

محدود کردن (فعل)
curb, demarcate, border, bound, limit, fix, narrow, terminate, determine, define, dam, stint, restrict, confine, delimit, circumscribe, compass, gag, straiten, cramp, delimitate, impale

مشخص کردن (فعل)
specify, determine, define, distinguish, characterize

متصف کردن (فعل)
define, characterize

تعریف کردن (فعل)
praise, tell, define, describe, emblazon, unreel, re-count

معنی کردن (فعل)
explain, define, signify, interpret, translate, denote, give the meaning

تخصصی

[کامپیوتر] معنی کردن ؛ معین کردن ؛ تعریف کردن
[ریاضیات] تعریف کردن، بیان کردن، شناساندن

انگلیسی به انگلیسی

• explain, clarify; limit, set boundaries
if you define something, you show, describe, or state what it is and what it is like.
if you define a word or expression, you explain its meaning.
if an object is defined, its visible outline is clearly shown.

پیشنهاد کاربران

تعریف کردن
مثال: It's important to define your goals clearly.
مهم است که اهداف خود را به وضوح تعریف کنید.
*آموزش زبانهای انگلیسی، ترکی استانبولی و اسپانیایی
definable: قابل معنی
define: معنی کردن، تعریف کردن
definition: معنی
definition میشه ( تعریف ) بنابراین define میشه ( تعریف کردن )
🔍 دوستان مشتقات ( derivatives ) این کلمه اینها هستند:
✅ فعل ( verb ) : define
✅️ اسم ( noun ) : definition / definite / definiteness / definitude / definement
✅️ صفت ( adjective ) : definite / definitive / definable / defining
✅️ قید ( adverb ) : definitely / definitively / definably
اصطلاحات جناب عجمنده رو یکی بیاد ترجمه کنه. . خدایی اینا رو از کدوم فرهنگستان در آوردی؟!!!
خط مش نشان دادن ، چی خوبه چی بده ،
چِماندن.
تشخیص دادن
How can you define happiness?
چطور میتونی خوشحالی رو تعریف کنی؟
تعریف کردن ، [ کلمه ] معنی کردن ⛸⛸
defining the word love can be very difficult
معنی کردن کلمه عشق می تواند خیلی سخت باشد
توصیف کردن
پی بردن
تبیین کردن
تعریف کردن

ایجاد کردن
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٥)

بپرس