disintegrate

/ˌdɪˈsɪntəˌɡret//dɪsˈɪntɪɡreɪt/

معنی: خرد کردن، فاسد شدن، از هم پاشیدن، فرو ریختن، متلاشی شدن، متلاشی کردن، تجزیه شدن
معانی دیگر: فروپاشیدن، تکه تکه شدن یا کردن، متلاشی کردن یا شدن، داغان کردن یا شدن، وارفتن، (در اثر فساد رادیواکتیو و یا واکنش اتمی) واپارچه شدن، واپاشیدن، متلاشی شدن یاکردن

جمله های نمونه

1. During October 1918 the Austro-Hungarian Empire began to disintegrate.
[ترجمه گوگل]در اکتبر 1918 امپراتوری اتریش-مجارستان شروع به فروپاشی کرد
[ترجمه ترگمان]در اکتبر ۱۹۱۸ امپراطوری اتریش - مجارستان شروع به تجزیه شدن کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

2. Time had caused the old books to disintegrate into a pile of fragments.
[ترجمه گوگل]زمان باعث شده بود که کتاب های قدیمی به انبوهی از تکه ها متلاشی شوند
[ترجمه ترگمان]زمان باعث شده بود که کتاب های قدیمی از هم جدا شوند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

3. Many meteors disintegrate during their passage through the atmosphere.
[ترجمه گوگل]بسیاری از شهاب ها در طی عبور از جو متلاشی می شوند
[ترجمه ترگمان]بسیاری از شهاب سنگ ها هنگام عبور از اتمسفر از هم جدا می شوند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

4. At that speed the plane began to disintegrate.
[ترجمه گوگل]با این سرعت هواپیما شروع به متلاشی شدن کرد
[ترجمه ترگمان]با این سرعت هواپیما شروع به متلاشی شدن کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

5. The bag had already begun to disintegrate.
[ترجمه گوگل]کیسه قبلاً شروع به متلاشی شدن کرده بود
[ترجمه ترگمان]کیف دارد از هم متلاشی می شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

6. The family is starting to disintegrate.
[ترجمه فاطمه ملاغلامعلی] خانواده مون داره از هم متلاشی می شه
|
[ترجمه گوگل]خانواده شروع به فروپاشی می کند
[ترجمه ترگمان]خانواده شروع به تجزیه شدن می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

7. Economics is pushing nations to disintegrate and regions to integrate simultaneously.
[ترجمه گوگل]اقتصاد کشورها را به سمت تجزیه و مناطق را به سمت ادغام همزمان سوق می دهد
[ترجمه ترگمان]اقتصاد کشورها را به تجزیه و تجزیه و تجزیه و تحلیل همزمان مناطق سوق می دهد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

8. And all her internal membranes began to disintegrate.
[ترجمه گوگل]و تمام غشاهای داخلی او شروع به متلاشی شدن کردند
[ترجمه ترگمان]و تمام غشا درونی بدنش از هم متلاشی شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

9. The procedure employs sound waves to disintegrate kidney stones.
[ترجمه گوگل]در این روش از امواج صوتی برای تجزیه سنگ کلیه استفاده می شود
[ترجمه ترگمان]این روش از امواج صوتی برای متلاشی شدن سنگ های کلیه استفاده می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

10. When they disintegrate death takes place.
[ترجمه گوگل]وقتی از هم می پاشند مرگ اتفاق می افتد
[ترجمه ترگمان] وقتی که مرگ رو از هم جدا کردن
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

11. In such a situation, jobs naturally begin to disintegrate.
[ترجمه گوگل]در چنین شرایطی، مشاغل به طور طبیعی شروع به از هم پاشیدگی می کنند
[ترجمه ترگمان]در چنین وضعیتی، مشاغل به طور طبیعی شروع به تجزیه شدن می کنند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

12. A 50-foot section of the roadway began to disintegrate after only a few cars had passed over it.
[ترجمه گوگل]یک بخش 50 فوتی از جاده پس از گذشتن چند خودرو از روی آن شروع به متلاشی شدن کرد
[ترجمه ترگمان]قسمت ۵۰ متری جاده از هم جدا شد و فقط چند ماشین از آن عبور کرده بودند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

13. Four feet of propeller blade snapped off, investigators said, and the engine cowling began to disintegrate.
[ترجمه گوگل]به گفته محققان، چهار فوت تیغه پروانه جدا شد و روکش موتور شروع به متلاشی شدن کرد
[ترجمه ترگمان]به گفته بازرسان، چهار پا تیغه پروانه از هم پاشید و موتور cowling متلاشی شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

14. I shall call him Jack, the man we watched slowly disintegrate as the excitement of the campaign mounted.
[ترجمه گوگل]من او را جک می‌نامم، مردی که با افزایش هیجان کمپین، به آرامی از هم پاشید
[ترجمه ترگمان]من او را جک صدا خواهم کرد، مردی که به آرامی او را تماشا می کردیم، همچنان که هیجان اردو کشی از هم می پاشد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

مترادف ها

خرد کردن (فعل)
abate, diminish, mitigate, grind, squelch, minify, smash, chop, reduce, decrease, lessen, exterminate, eliminate, narrow, hash, fragment, fritter, annihilate, extenuate, shatter, shiver, crash, de-escalate, break to pieces, disintegrate, mash, comminute, mince, mangle, cut down, fragmentize, demolish, hack, fractionalize, pestle, steamroller

فاسد شدن (فعل)
decay, rot, spoil, canker, deteriorate, be depraved, degenerate, putrefy, disintegrate, gangrene

از هم پاشیدن (فعل)
decompose, burst, disintegrate, dissipate

فرو ریختن (فعل)
founder, cave, disintegrate, crumble, collapse, pour down, fall in, fall to pieces, tumble down

متلاشی شدن (فعل)
decompose, fragment, disintegrate, crack up, splinter, disjoint

متلاشی کردن (فعل)
decompose, disintegrate, splinter, fragmentize

تجزیه شدن (فعل)
parse, disintegrate, dialyze, hydrolyze

تخصصی

[نساجی] تجزیه شدن - تخریب شدن
[ریاضیات] مورد تلاشی قرار گرفتن

انگلیسی به انگلیسی

• break apart into small pieces
if an object disintegrates, it breaks into many small pieces.
if a relationship or organization disintegrates, it becomes very weak and unsuccessful.

پیشنهاد کاربران

Destroy
خراب شدن
مضمحل شدن
از هم پاشیدن - متلاشی شدن
?? On what date did the Soviet Union disintegrate
در چه تاریخی اتحاد جماهیر شوروی از هم پاشید ؟
( لباس، پارچه، کش و غیره ) پوسیدن
از بین بردن
از هم پاشیدن
بعضی اوقات فرو نشاندن
متلاشی شدن

بپرس