fit into

تخصصی

[ریاضیات] گنجانیدن، گنجیدن

پیشنهاد کاربران

. e. g
. . .
In certain European nations, cyclists must apply for licenses and this has created a culture where bicycles fit into the flow of traffic more seamlessly
قسمتی از گروهی یا سیستمی بودن
یا به گروهی یا سیستمی تعلق داشتن
Some of the patients we see do not fit neatly into any of the existing categories
ربط داشتن به چیزی
مثال :
how do you fit into this whole thing
تو چه ربطی به این قضیه داری
پذیرفته شدن یک فرد توسط اعضای یک گروه یا سازمان
بخشی از یک گروه یا سیستم بودن
جا افتادن در بین یک گروه
. . . to be part of
همخوانی داشتن با، همخوان بودن با
قرار دادن، قرار گرفتن
جای دادن، جای گرفتن
کنار آمدن
همخونی داشتن با
( مجازی ) ، متناسب کردن، انطباق دادن
جا کردن

بپرس