feel small


احساس حقارت کردن، احساس شرمساری کردن

جمله های نمونه

1. I felt small when I learned how badly I had misjudged him.
[ترجمه گوگل]وقتی فهمیدم چقدر بد قضاوت کرده ام، احساس کوچکی کردم
[ترجمه ترگمان]وقتی فهمیدم در مورد او بد قضاوت کرده ام احساس حقارت کردم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

2. Talking to her makes me feel small.
[ترجمه گوگل]صحبت کردن با او باعث می شود احساس کوچکی کنم
[ترجمه ترگمان]حرف زدن با اون باعث میشه احساس کوچیکی داشته باشم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

3. It makes him feel small and worthless.
[ترجمه گوگل]به او احساس کوچکی و بی ارزشی می دهد
[ترجمه ترگمان]این باعث می شه احساس حقارت و بی ارزش کنه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

4. Feeling small and lousy, not knowing what to do; fit for nothing, not even to stick out your hand.
[ترجمه گوگل]احساس کوچکی و کثیفی، ندانستن چه کاری انجام دهید برای هیچ چیز مناسب نیست، حتی برای اینکه دست خود را دراز کنید
[ترجمه ترگمان]احساس کوچک و بدی دارم، نمی دانم چه کار کنم؛ برای هیچ چیز مناسب نیست، حتی برای اینکه دستت را بگیرم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

5. Ruth felt small and insecure, as if she were a child again.
[ترجمه گوگل]روت احساس کوچکی و ناامنی می کرد، انگار که دوباره بچه است
[ترجمه ترگمان]روت احساس کرد که او دوباره بچه است و احساس ناامنی می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

6. Corrigan felt small beads of sweat run from his armpits down his sides.
[ترجمه گوگل]کوریگان احساس کرد دانه های کوچکی از عرق از زیر بغلش به طرفینش می ریزد
[ترجمه ترگمان]کری گن دانه های کوچک عرق از زیر بغلش بیرون می ریخت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

7. She stood trembling, staring at the blank window, feeling smaller than a baby.
[ترجمه گوگل]او می لرزید و به پنجره خالی خیره می شد و احساس می کرد کوچکتر از یک کودک است
[ترجمه ترگمان]او در حالی که به پنجره سفید خیره شده بود و احساس کوچک تر از یک نوزاد را احساس می کرد، ایستاده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

8. Feeling small and insignificant, Chesarynth summoned up the courage to move.
[ترجمه گوگل]چزارنت که احساس کوچکی و بی اهمیتی می کرد، شجاعت حرکت را به دست آورد
[ترجمه ترگمان]احساس کرد که کوچک و ناچیز است و جرات حرکت دادن را به خود فرا خواند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

9. Days when feel small and insignificant.
[ترجمه گوگل]روزهایی که احساس می کنند کوچک و بی اهمیت هستند
[ترجمه ترگمان]روزها که احساس کوچک و ناچیز بودن می کنم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

10. If you didn't already feel small, this would do it.
[ترجمه گوگل]اگر قبلاً احساس کوچکی نمی کردید، این کار را انجام می داد
[ترجمه ترگمان]اگه تو قبلا احساس کوچیکی نداشتی، این کارو می کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

11. I hope you feel small when you stand beside the ocean.
[ترجمه گوگل]امیدوارم وقتی کنار اقیانوس می ایستید احساس کوچکی کنید
[ترجمه ترگمان]امیدوارم وقتی کنار اقیانوس بایستید احساس کوچکی داشته باشید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

12. I hope you still feel small when you stand beside the ocean.
[ترجمه گوگل]امیدوارم وقتی کنار اقیانوس می ایستید هنوز احساس کوچکی می کنید
[ترجمه ترگمان]امیدوارم وقتی کنار اقیانوس باشی احساس کوچیکی داشته باشی
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

13. Days when you feel small and insignificant, when everything seems just out of reach.
[ترجمه گوگل]روزهایی که احساس می کنی کوچک و بی اهمیت می شوی، وقتی همه چیز دور از دسترس به نظر می رسد
[ترجمه ترگمان]روزها که احساس کوچک و حقیر می کنی، وقتی همه چیز از دسترس دور به نظر می رسد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

14. Days when we feel small and insignificant, when everything seems just out of reach.
[ترجمه گوگل]روزهایی که احساس می کنیم کوچک و بی اهمیت هستیم، زمانی که همه چیز دور از دسترس به نظر می رسد
[ترجمه ترگمان]روزهایی که کوچک و بی اهمیت بودن را احساس می کنیم، وقتی همه چیز از دسترس خارج می شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

15. It is not big to make others feel small.
[ترجمه گوگل]بزرگ نیست که دیگران احساس کنند کوچک هستند
[ترجمه ترگمان]این بزرگ نیست که دیگران احساس حقارت کنند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

انگلیسی به انگلیسی

• feel humiliated, feel ashamed; feel petty or small-minded; feel insignificant

پیشنهاد کاربران

بپرس