fix

/ˈfɪks//fɪks/

معنی: تنگنا، گیر، حیص و بیص، افیون، جا دادن، درست کردن، معین کردن، تعیین کردن، مقرر داشتن، محدود کردن، محکم کردن، کار گذاشتن، نصب کردن، استوار کردن، تعمیر کردن، ثابت شدن، ثابت ماندن، قرار دادن، بحساب کسی رسیدن، مستقر شدن، چشم دوختن به
معانی دیگر: (در جای خود) ثابت کردن یا شدن، فرنودین کردن، پا بر جا کردن یا شدن، (محکم) به هم چسباندن (با میخ کردن یا پیچ کردن و غیره)، محکم کردن یا شدن، هاژه کردن یا شدن، ایستا کردن یا شدن، بر جا کردن یا شدن، (در فکر خود ثبت کردن) به خاطر سپردن یا داشتن، در فکر داشتن، متوجه کردن به، متمرکز کردن بر، چشم دوختن بر، زل زل نگاه کردن، خیره شدن، سفت کردن، به هم فشردن، محکم قرار دادن، (رنگ و غیره را) ثابت کردن، پایدار کردن، مقرر کردن، نشاختن، باز نمودن، باز نمون کردن، مرتب کردن، منظم کردن، آراستن، بسامان کردن، راستاد کردن، رو به راه کردن، باز سازی کردن، چاره کردن، درمان کردن، (خوراک تهیه کردن و پختن) خوراک درست کردن، پختن، آماده کردن، (در مسابقه و غیره) تبانی کردن (و نتیجه را از پیش تعیین کردن)، تقلب کردن، دغلی کردن، (مسابقه و انتخابات و غیره) تقلب، نادرستی، تبانی، مسابقه (یا انتخابات و غیره) که در آن تبانی شده باشد، نادرستی کردن، تلافی کردن، انتقام گرفتن، (عامیانه - محلی) در نظر داشتن، در خیال داشتن، (عامیانه) مخمصه، درد سر، هچل، گیر و دار، (عامیانه) خوب سر در آوردن از، خوب فهمیدن، (آتش را پاییدن و سوخت رساندن) افروختن، افروخته نگه داشتن، آتش داری کردن، (عامیانه) اخته کردن، خایه کشی کردن، تخمدان در آوردن، (شیمی) جامد و ثابت و غیر فرار کردن، موجب ترکیب نیتروژن هوا با سایر مواد شدن و ایجاد نیترات و آمونیاک و غیره کردن، (عکاسی) ثابت کردن (فیلم یا تصویر) با آغشتن آن به مواد شیمیایی، تثبیت، ایستایگی، (محل کشتی یا هواپیما و غیره که از طریق امواج رادیویی یا تطابق نجومی یا دانستن طول و عرض جغرافیایی تعیین می شود) نقطه کردن، بودگاه یابی، تزریق مواد مخدر (به آدم معتاد)، تو رگ زنی، تنبیه کردن

بررسی کلمه

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: fixes, fixing, fixed
(1) تعریف: to make stable or steady; fasten securely.
مترادف: attach, fasten, stabilize, steady
متضاد: unfix
مشابه: affix, anchor, bolt, cement, clamp, clinch, connect, couple, firm, join, lodge, moor, nail, pin, rivet, root, secure

(2) تعریف: to bring into a final or unalterable state.
مترادف: determine
متضاد: alter
مشابه: congeal, consolidate, establish, finalize, home, set, solidify

(3) تعریف: to hold or direct (the attention or eyes).
مترادف: direct, fasten, hold, rivet
مشابه: attach, magnetize, nail

(4) تعریف: to firmly establish (the date of an upcoming event, or the like).
مترادف: determine, set, settle
متضاد: abrogate
مشابه: appoint, conclude, decide, define, establish, pin, resolve, seal, stabilize, stipulate

(5) تعریف: to mend, repair, or put in a proper state or good order.
مترادف: correct, mend, repair
مشابه: adjust, ameliorate, amend, better, doctor, make, patch, rectify, remedy, renew, renovate, restore, service

(6) تعریف: to prepare (esp. food or drink).
مترادف: make, prepare
مشابه: assemble, create, get, produce

(7) تعریف: to render (an animal) neuter; spay or castrate.
مترادف: castrate, geld, neuter, spay

(8) تعریف: (informal) to exact revenge on.
مترادف: pay, punish, retaliate
مشابه: avenge, cook one's goose, requite

- He stole my money, but I'll fix him!
[ترجمه محمد] او پول من را دزدیده است ولی من آدمش خواهش کرد !
|
[ترجمه گوگل] او پول مرا دزدید، اما من او را درست می کنم!
[ترجمه ترگمان] اون پول منو دزدیده ولی من درستش می کنم!
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(9) تعریف: (informal) to arrange with fraudulent intent.
مشابه: arrange, bribe, bug off, cook, manipulate, pack, rig, throw

- He fixed the card game in order to win it.
[ترجمه کیمیا] او کارت های بازی را جوری تنظیم کرد که بازی را ببرد
|
[ترجمه گوگل] او بازی ورق را درست کرد تا برنده شود
[ترجمه ترگمان] او کارت بازی را به منظور برد آن ثابت کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
• : تعریف: to become firm, rigid, or stable.
مترادف: firm, harden, set, stabilize
مشابه: coagulate, congeal, consolidate, root, solidify, take, take root
اسم ( noun )
عبارات: fix up
(1) تعریف: a difficult or awkward situation; dilemma; predicament.
مترادف: bind, dilemma, predicament, spot
مشابه: difficulty, hot water, impasse, jam, mess, pickle, plight, quagmire, quandary, scrape

(2) تعریف: the charted position of a ship or aircraft, or the process of determining it.
مشابه: location, measure, position, reading

(3) تعریف: (slang) an injection of a narcotic by an addict.
مشابه: line

جمله های نمونه

1. fix me a cup of tea, will you
لطفا یک فنجان چای برایم درست کن.

2. fix on (or upon)
(تاریخ یا محل) انتخاب کردن،گزیدن،تعیین کردن

3. fix one's wagon
(خودمانی) تلافی کردن،دخل کسی را آوردن

4. fix up
1- (عامیانه) تعمیر کردن 2- ترتیب کاری (یا ملاقاتی) را دادن

5. to fix a light post in the ground
تیر چراغ برق را در زمین کار گذاشتن

6. to fix one's jaw
فک خود را فشرده کردن

7. to fix the bed
رختخواب را مرتب کردن

8. to fix the date of a wedding
تاریخ ازدواج را تعیین کردن

9. to fix the period of the dinosaurs' existance
دوران زیست دیناسورها را باز نمون کردن

10. god will fix you!
خدا به حسابت خواهد رسید!

11. materials that fix the color
موادی که رنگ را ثابت نگه می دارد

12. he tried to fix my radio but butchered the job
او سعی کرد رادیوی مرا درست کند ولی آن را خراب کرد.

13. the jury must fix guilt
هیئت منصفه ی دادگاه باید تقصیر را معلوم کند.

14. to get a fix on the problem
مسئله را درک کردن

15. his promotion was a fix
ارتقای رتبه ی او با نادرستی انجام شد.

16. you're in a deuced fix now!
حالا در بد مخمصه ای گرفتار شده ای !

17. he is in a terrible fix
دچار مخمصه ی بدی شده است.

18. if it ain't broke, don't fix it
سری که درد نمی کند دستمال نبند

19. my watch is out of order; can you fix it for me?
ساعت من خراب است ; می توانی آن را برایم درست کنی ؟

20. he tinkered with the radio all day but still couldn't fix it!
تمام روز به رادیو ور رفت ولی نتوانست آنرا درست کند!

21. Can he fix us up with somewhere to stay?
[ترجمه گوگل]آیا او می تواند ما را با جایی برای ماندن درست کند؟
[ترجمه ترگمان]می تونه ما رو جایی برسونه که بمونیم؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

22. We need to fix a date for the next meeting.
[ترجمه گوگل]باید برای جلسه بعدی تاریخ مشخص کنیم
[ترجمه ترگمان]ما باید تاریخی برای جلسه بعدی تعیین کنیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

23. I'd like to fix up a meeting with you next week sometime.
[ترجمه گوگل]من می خواهم هفته آینده یک جلسه با شما ترتیب دهم
[ترجمه ترگمان]دوست دارم یک ملاقات با شما در هفته بعد را تعیین کنم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

24. I'll do my damnedest to fix it, but I can't promise anything.
[ترجمه گوگل]تمام تلاشم را می‌کنم تا درستش کنم، اما نمی‌توانم قولی بدهم
[ترجمه ترگمان]سعی می کنم هر کاری از دستم بربیاید برای درست کردن آن انجام دهم، اما نمی توانم قول بدهم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

25. Let's fix a definite date for the next meeting.
[ترجمه گوگل]بیایید یک تاریخ مشخص برای جلسه بعدی تعیین کنیم
[ترجمه ترگمان]اجازه بدهید یک تاریخ قطعی برای جلسه بعدی تعیین کنیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

26. You can fix the toy plane's tail with this glue.
[ترجمه گوگل]با این چسب می توانید دم هواپیمای اسباب بازی را درست کنید
[ترجمه ترگمان]شما می توانید دم صفحه اسباب بازی را با این چسب تعمیر کنید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

27. There is no quick fix to the breakdown in negotiations between the two companies.
[ترجمه گوگل]هیچ راه حل سریعی برای شکست مذاکرات بین دو شرکت وجود ندارد
[ترجمه ترگمان]هیچ راه حل فوری برای از بین رفتن مذاکرات بین دو شرکت وجود ندارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

28. A competent mechanic should be able to fix the problem.
[ترجمه گوگل]یک مکانیک ماهر باید بتواند مشکل را برطرف کند
[ترجمه ترگمان]یک مکانیک ماهر باید بتواند مشکل را حل کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

29. They know how to fix their cars.
[ترجمه کیمیا] ان ها میدانند چطور ماشین هایشان را تعمیر کنند
|
[ترجمه گوگل]آنها می دانند چگونه ماشین های خود را تعمیر کنند
[ترجمه ترگمان]آن ها می دانند چطور cars را تعمیر کنند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

30. They send a service engineer to fix the disk drive.
[ترجمه گوگل]آنها یک مهندس سرویس می فرستند تا درایو دیسک را تعمیر کند
[ترجمه ترگمان]آن ها یک مهندس خدمات را برای تعمیر دیسک درایو می فرستند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

مترادف ها

تنگنا (اسم)
fix, bottleneck, pinch, impasse, warpath, strait, jaw, cul-de-sac, hairbreadth

گیر (اسم)
scrape, fix, entanglement, hitch, trap, obstacle, impediment, bug, gripe, impasse, snag, embroglio, holdback, holdfast, kink, tanglement

حیص و بیص (اسم)
fix

افیون (اسم)
fix, hop, opium

جا دادن (فعل)
settle, house, stable, stead, receive, accommodate, incorporate, embed, infix, insert, fix, intromit, chamber, imbed, engraft, intercalate

درست کردن (فعل)
right, clean, agree, make, adapt, address, fix, devise, trim, regulate, fettle, organize, gully, make up, weave, build, fashion, concoct, integrate, compose, indite, emend, mend, redd, straighten

معین کردن (فعل)
assign, settle, establish, fix, specify, appoint, designate, determine, ascertain, define, delineate, denominate, cast

تعیین کردن (فعل)
assign, fix, specify, state, appoint, determine, define, assess, slate, locate, delimit, qualify, prescribe, tell off

مقرر داشتن (فعل)
assign, establish, fix, provide, ordain, appoint, resolve, enjoin, prescribe

محدود کردن (فعل)
curb, demarcate, border, bound, limit, fix, narrow, terminate, determine, define, dam, stint, restrict, confine, delimit, circumscribe, compass, gag, straiten, cramp, delimitate, impale

محکم کردن (فعل)
firm, fix, consolidate, reinforce, strengthen, stake, clinch, fasten, fixate, tighten, girth, chock, solidify, rivet

کار گذاشتن (فعل)
fix, set, enchase, install, instal

نصب کردن (فعل)
fix, stick, set, mount, erect, pitch, install, instal, set up, fay, uprear

استوار کردن (فعل)
firm, fix, stabilize, pitch

تعمیر کردن (فعل)
service, fix, repair, remodel, remedy, restore, patch, tinker, vamp, mend, refit, remake, renovate, refashion, rehash

ثابت شدن (فعل)
fix, stabilize

ثابت ماندن (فعل)
fix

قرار دادن (فعل)
lodge, place, put, fix, pose, park, row, set, mount, pack, locate, include, posture, posit, superpose

بحساب کسی رسیدن (فعل)
fix

مستقر شدن (فعل)
settle, fix, set

چشم دوختن به (فعل)
fix

تخصصی

[سینما] ثبوت
[کامپیوتر] ثابت کردن - تعمیر کردن - راه حلی برای یک نقص نرم افزاری ؛ به طور کلی نسخه ی جدیدی از یک برنامه که برای رفع یک مشکل ارئه می شود. نگاه کنید به patch.
[برق و الکترونیک] تعیین موقعیت ؛ موقعیت در ناوبری، به تعیین موقعیتی با طول و عرض معین گفته می شود. نوعاً این موقعیت برای ارجاع بعدی و رسم مسیر حرکت، روی نمودار های هوانوردی و دریانوردی با سک علامت مشخص می شود . با مشاهده ی دیداری علائم اهنما و به روشهایی نظیر مثلث بندی، روشهای ناوبری آسمانی ،لوران، یا ماهواره های سیستم موقعیت یابی جهانی ( جی پی اس) می توان موقعیت را تعیین و ترسیم کرد.
[مهندسی گاز] محکم، ثابت، محکم کردن، ثابت کردن
[حقوق] اصلاح کردن، تعیین کردن، نصب کردن
[نساجی] محکم کردن - ثابت کردن - ثابت
[ریاضیات] اصلاح کردن، تغییر دادن، استوار کردن، بستن، مرتبط کردن، مربوط کردن، برجا، ثابت، برجا بودن، مشخص شدن، بیان کردن، ثابت

انگلیسی به انگلیسی

• embarrassing situation, predicament (slang); location, position (i.e. of a ship or individual); clear understanding; dose of a narcotic drug or something which is strongly desired (slang)
determine; set firmly; stabilize; arrange; repair; prepare; attract; focus on; illegally influence the outcome of; take care of (slang); spay, castrate
if you fix something somewhere, you attach it or put it there firmly and securely.
if you fix your eyes or attention on something, you look at it or think about it with complete attention.
if you fix the date or amount of something, you decide and arrange exactly what it will be.
to fix something means to repair it.
if someone fixes a race or a competition, they make unfair or illegal arrangements which affect its result.
to fix someone a drink or some food means to prepare it for them; an informal use.
a fix is an injection of an addictive drug such as heroin; an informal use.
see also fixed, quick fix.
if you fix someone up with something they need, you provide it; an informal expression
if you fix something up, you arrange it; an informal expression

پیشنهاد کاربران

تعمیر کردن، ثابت کردن
مثال: He called a plumber to fix the leaky faucet.
او یک لوله کش را صدا زد تا شیر آب که نشتی داشت را تعمیر کند.
Fix در مورد گیاهان اگر یک گیاه یا پلانکتون نور خورشید یا یگ گاز مثل نیتروژن را fix کند یعنی ان را به شکلی تغییر میدهد که قابل استفاده برای گیاه باشد.
For example , phytoplankton in the sea fix the sun's energy and are eaten by zooplankton.
به معنی آماده کردن نوشیدنی یا غذا ( نه پختن ) برای یک شخص هم میتونه باشه
راه حل
fix: درست کردن، تعمیر کردن
fixed: ثابت
1 -
slang
an amount of an illegal drug, or of another substance that has an effect on someone
عامیانه/ مقداری از یک مواد غیرقانونی یا ماده دیگری که بر روی شخصی تأثیر می گذارد، مواد مخدر
He was shaking badly and needed a fix.
...
[مشاهده متن کامل]

humorous/ Ginny needs her daily fix of chocolate.
2 -
slang
to inject ( = put into the body through a needle ) an illegal drug
عامیانه/ تزریق کردن ( = از طریق سوزن وارد بدن ) مواد غیرقانونی، تزریق کردن مواد مخدر به بدن
We saw kids as young as twelve fixing in doorways.
3 -
to do something dishonest to make certain that a competition, race, or election is won by a particular person
انجام کاری غیرصادقانه برای اطمینان از برنده شدن یک رقابت، مسابقه یا انتخابات توسط شخص خاصی
تقلب کردن در. . .
Several jockeys were arrested on suspicion of fixing the race.
It sounds like the election was fixed.
4 -
to cook or prepare food or drink
پختن یا تهیه کردن غذا یا نوشیدنی
Whose turn is it to fix dinner?
Can I fix you a drink?/Can I fix a drink for you?
5 -
UK slang
to punish especially someone who has been unfair
عامیانه، انگلیسی بریتانیایی
مجازات/ تنبیه کردن، به خصوص کسی که ناعادلانه رفتار کرده است.
I'm gonna fix her if she doesn't stop telling lies about me!
I’ll fix you if you come around here taking vegetables from my garden again!
6 -
an awkward or difficult situation
غیر رسمی
یک موقعیت ناخوشایند یا دشوار
in a fix /
I'm in a bit of a fix with the arrangements.
He’s in a fix and needs our help.

منابع• https://dictionary.cambridge.org/dictionary/english/fix
برطرف کردن
🔍 دوستان مشتقات ( derivatives ) این کلمه اینها هستند:
✅ فعل ( verb ) : fix / fixate
✅️ اسم ( noun ) : fix / fixation / fixative / fixer / fixings / fixity / fixture / fixedness
✅️ صفت ( adjective ) : fixed / fixated
✅️ قید ( adverb ) : fixedly
other means of this word:
choose.
let's fix a time for ur meeting
cooking
would u fix lunch????
punishment.
he was talking shit about my gf . i'd fix him
توافق کردن
یه دوز مواد مخدر مثل هروئین
spatial fix
آرایش فضایی، تمهید فضایی،
مشکل زدایی
اصلاح
معنی تقلب کردن در مسابقه هم میده
به معنی مواد مخدر هم به کار میره
مثال:
help me survived this illness and I will give your fix
کمکم کنه از این وضعیت نجات پیدا کنم من هم بهت مواد میرسونم ( خطاب به یک پزشک معتاد )
put ( something ) right=To fix, correct, or make amends for something
آقایِ ناصر خسروی پیشنهاد بسیار جالبی را دادند.
فقط کاشکی بجایِ برجااش می گفتید "برجایِش".
چیزی را ایستاندن یا ثابت کردن یا تعمیر کردن
بَرجا: fix
برجادَن: fixing
برجایِش، برجایدن: fixation
برجایده ( برجا شده ) : fixed
به تعریف ساده چیزی را درست ( سالم ) کردن
fix ( ورزش )
واژه مصوب: تبانی 2
تعریف: تعیین نتیجۀ مسابقه به نفع یکی از دو طرف ازطریق همدستی با یک یا چند تن از شرکت کنندگان در مسابقه یا یکی از داوران
یکی از معنی های آن - تعیین کردن - است.
در آوردن تخمدان
رفع اشکال کردن - ترمیم کردن - بهبود بخشیدن
درست کردن، تعمیر کردن
That fixes the pairof them
درو تخته جورن
در جایگاهی نگه داشتن
تعمیر کردن
مثال : fix the fence
درست کردن
I am gonna to fix her
آدمش میکنم!!
slang
( ورزش ) تبانی
حل کردن مشگل
راهکار، علاج، پاسخ، درمان، دوا، تعمیر، مرمت
Informal ) Something that repairs or restores; a solution ) :
there is no easy fix for an intractable problem : مشکلی لاینحل، راهکار ساده ای ندارد

تنگنا
رفع کردن
عادت
تعمیر کردن something is to make it work
تعمیر کردن چیزی
چسباندن ، فشار دادن، درست کردن،
detective ( کاراگاه )
تعمیر کردن
to make or become firm, stable, or secure
سر و سامان دادن
حل کردن
تنبیه کردن
تثبیت کردن
چاره، راه حل
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٤٦)

بپرس