muddle

/ˈmədl̩//ˈmʌdl̩/

معنی: گیجی، خراب کردن، گرفتار کردن، درهم و برهم کردن، گیج کردن
معانی دیگر: درهم و برهمی، آشفتگی، نابسامانی، خرتوخری، بلبشویی، پریشانی، به هم زدن، نابسامان کردن، آشفته کردن، شولیدن، پریشان کردن، (مثلا با نوشابه ی الکلی) گیج کردن، سردرگم کردن، مست کردن، با گیجی عمل کردن (یا اندیشیدن)، سردرگمی، (در اصل) گل آلود کردن، تیرگی

جمله های نمونه

1. muddle through
(انگلیس) با وجود اشتباه و شورتی گری انجام دادن یا موفق شدن،بالاخره کامیاب شدن

2. the country's tax situation is a muddle
وضع مالیاتی کشور در هم و برهم است.

3. He managed to muddle through university.
[ترجمه Roya.O] او موفق شد از پس دانشگاه برآید.
|
[ترجمه Mrjn] او موفق شد دانشگاه را تمام کند . ( بدون اینکه درست چیزی یاد بگیره )
|
[ترجمه گوگل]او موفق شد دانشگاه را به هم بریزد
[ترجمه ترگمان]او توانست از طریق دانشگاه گیج و سردرگم شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

4. We will muddle through and just play it day by day.
[ترجمه گوگل]ما در هم می گذریم و فقط آن را روز به روز بازی می کنیم
[ترجمه ترگمان]ما گیج می شویم و آن را روز به روز نمایش می دهیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

5. I'm in such a muddle, I'd completely forgotten you were coming today.
[ترجمه گوگل]من در آن آشفتگی هستم، کاملاً فراموش کرده بودم که امروز می آیی
[ترجمه ترگمان]گیج و گیج شده ام، کاملا فراموش کرده بودم که امروز می آیید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

6. I often muddle up Richard with his brother.
[ترجمه گوگل]من اغلب ریچارد را با برادرش درگیر می کنم
[ترجمه ترگمان]من اغلب با برادرش اشتباه می کنم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

7. The documents were in a muddle.
[ترجمه گوگل]اسناد به هم ریخته بود
[ترجمه ترگمان]مدارک در حال آشفتگی بودند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

8. She was in a muddle; she couldn't even remember what day it was.
[ترجمه گوگل]او در آشفتگی بود او حتی نمی توانست به یاد بیاورد چه روزی است
[ترجمه ترگمان]گیج شده بود؛ حتی نمی توانست به یاد بیاورد که چه روزی بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

9. There followed a long period of confusion and muddle.
[ترجمه گوگل]یک دوره طولانی سردرگمی و آشفتگی به دنبال داشت
[ترجمه ترگمان]پس از مدتی هرج و مرج و سردرگمی به راه افتاد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

10. I've arranged the books alphabetically so don't muddle them up.
[ترجمه گوگل]من کتاب ها را بر اساس حروف الفبا مرتب کرده ام، بنابراین آنها را به هم نریزید
[ترجمه ترگمان]کتاب ها را به ترتیب حروف الفبا مرتب کرده ام
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

11. My thoughts are all in a muddle.
[ترجمه گوگل]افکار من همه در ابهام است
[ترجمه ترگمان]افکارم مغشوش است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

12. Our accountant finally managed to sort out the muddle.
[ترجمه گوگل]حسابدار ما بالاخره موفق شد این درهم و برهم را حل کند
[ترجمه ترگمان]بالاخره حسابدار ما موفق شد که گیج و سردرگم شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

13. The report revealed a major bureaucratic muddle.
[ترجمه گوگل]این گزارش یک آشفتگی بزرگ بوروکراتیک را فاش کرد
[ترجمه ترگمان]این گزارش یک سردرگمی عظیم بروکراتیک را آشکار کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

14. The house was in an awful muddle by the time the children left.
[ترجمه گوگل]وقتی بچه ها رفتند خانه در شلوغی وحشتناکی بود
[ترجمه ترگمان]وقتی بچه ها رفتند خانه کاملا گیج و سردرگم شده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

مترادف ها

گیجی (اسم)
bewilderment, confusion, amusement, stun, stupefaction, stupor, distraction, bafflement, befuddlement, quandary, razzle-dazzle, idler, muddle, wackiness, giddiness, idleness, sopor

خراب کردن (فعل)
ruin, destroy, undo, corrupt, spoil, debauch, deteriorate, wreck, pull down, batter, take down, botch, disfigure, muck, vitiate, impair, demolish, devastate, dilapidate, muddle, ruinate, wrack, immoralize, unmake

گرفتار کردن (فعل)
confuse, incriminate, draw, implicate, hook, involve, enlace, enmesh, entangle, embrangle, tangle, muddle, immesh, enwrap

درهم و برهم کردن (فعل)
disorganize, discombobulate, tangle, muddle, snafu

گیج کردن (فعل)
fluster, confuse, incommode, stun, addle, knock down, confound, distract, befuddle, stupefy, astonish, flummox, daze, flabbergast, bewilder, perplex, befog, besot, bemuse, muddle, fuzz, fox, petrify, fuddle, obfuscate, stump

انگلیسی به انگلیسی

• mess, disorganization; confusion
confuse; mess up; soil; disturb; cause disorder; struggle through, push on
a muddle is a confused state or situation.
if you muddle things or if you muddle them up, you mix them up or get them in the wrong order.
if you muddle someone, you confuse them.
if you muddle along, you live or exist without a proper plan or purpose in your life.
if you muddle through, you manage to do something even though you do not really know how to do it properly.

پیشنهاد کاربران

Muddle through
از پس چیزی بر آمدن
Get in a muddle درسلام و احوالپرسی، یکی را اشتباهی گرفتن و گیج شدن
اشتباه گرفتن
مبهم بودن
گیج کننده
Muddle forward future :با سردرگمی به آینده اندیشیدن.
یک وضعیتی همراه با سردرگمی بخاطر یک اشتباه
مترادف آن mix _ up است

بپرس