pass

/ˈpæs//pɑːs/

معنی: راه، رد، پروانه، گذرگاه، بلیط، گردونه، عبور، معبر، گذر، گدوک، گذرنامه، جواز، عقب گذاشتن، پاس دادن، تصویب شدن، رایج شدن، وفات کردن، تمام شدن، سبقت گرفتن از، مرور کردن، سرامدن، عبور کردن، گذشتن، رد شدن، قبول کردن، قبول شدن، تصویب کردن، رخ دادن، گذراندن، اجتناب کردن، رد کردن، سپری شدن
معانی دیگر: مخفف:، سفردریایی، مسافر، گردنه، گذرگاه باریک (میان دو کوه)، دربند، گریوه، درنوردیدن، پی سپردن، (پوکر و غیره) پاس کردن، منتقل شدن، (ملک و غیره) رسیدن، مردن، (زمان) سپری شدن، پایان یافتن، به سرانجام رسیدن، رفع شدن، پشت سر گذاشتن، جلو زدن، سبقت گرفتن، رفتن، رسیدن، تبدیل شدن، (دادگاه و قاضی و غیره) حکم دادن، داوری کردن، نظر دادن، تصویب کردن یا شدن، (در امتحان و غیره) قبول شدن یا کردن، جا زدن، (با تقلب و غیره) رد کردن، جعل کردن، قالب کردن یا شدن، عبور دادن، مرخصی نامه، اجازه ی عبور، جواز ورود (یا خروج)، مجوز، بلیت، گرفتاری، مخمصه، وضع، شرایط، قبولی، (بازی با توپ) پاس، (با make) پرواز، گذر (با هواپیما و غیره)، (با make) لاس زدن، (با حرکت یا با چشم و غیره) علامت دادن، بیرون دادن (از سوراخ بدن)، به حرکت در آوردن (برچیزی)، مالیدن، اظهار کردن، (ورق بازی را) دستکاری کردن، تردستی کردن، چشم بندی کردن، روی دادن، اتفاق افتادن، (به فکر و غیره) خطور کردن (رجوع شود به: passing)، ر  دادن، خطور کردن، گردو

بررسی کلمه

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: passes, passing, passed
(1) تعریف: to go past; move beyond.
مشابه: bypass, eclipse, exceed, excel, leave, outdo, outstrip, overtake, surpass

- I pass her house every day on the way to work.
[ترجمه حسن صادقی] من هر روز در راه رفتن سر کار از جلو خونه اون رد میشم.
|
[ترجمه گوگل] هر روز در راه سرکار از خانه او رد می شوم
[ترجمه ترگمان] هر روز در راه کارم از خانه او رد می شوم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- We passed a gas station a few miles back.
[ترجمه حسن صادقی] ما چند مایل پیش پمپ بنزین رو رد کردیم.
|
[ترجمه A.A] چندمایل قبل یک جایگاه سوخت را رد کردیم
|
[ترجمه ارشام] چند مایل پیش یک ایستگاه گاز را رد کردیم
|
[ترجمه علی نوکرم] دادا پمپ بنزینو رد کردیم دو دقه پیش
|
[ترجمه گوگل] چند مایلی عقب تر از یک پمپ بنزین گذشتیم
[ترجمه ترگمان] چند مایل عقب یه ایستگاه گاز رو رد کردیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The truck was going slowly, and all the cars were trying to pass it.
[ترجمه حسن صادقی] کامیون داشت به کندی حرکت میکرد ، و تمامی اتوموبیل ها سعی میکردند که ازش سبقت بگیرند.
|
[ترجمه من] کامیون کند بود و ماشین ها می کوشیدند که از کامیون جلو تر بروند
|
[ترجمه حمید جهانشاهلو] کامیون به کندی در حال حرکت بود، و تمامی اتوموبیل ها تلاش میکردند که اون را پشت سر بگذارند. ( ازش سبقت بگیرند )
|
[ترجمه گوگل] کامیون به آرامی می رفت و همه ماشین ها سعی می کردند از آن عبور کنند
[ترجمه ترگمان] کامیون به آرامی پیش می رفت و همه ماشین ها سعی می کردند آن را رد کنند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: to skip or disregard.
مترادف: disregard
مشابه: forget, ignore, overlook, slip, waive

- Let's pass this for now, and go on to the next one.
[ترجمه گوگل] بیایید این را فعلا بگذرانیم و به سراغ بعدی برویم
[ترجمه ترگمان] فعلا از این موضوع بگذریم و به بعدی برویم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: to go or allow to go over, through, or across.
مترادف: traverse
مشابه: cross

- The sentry passed the soldiers.
[ترجمه گوگل] نگهبان از کنار سربازها گذشت
[ترجمه ترگمان] نگهبان از کنار سربازان گذشت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(4) تعریف: to complete successfully.
مترادف: satisfy
متضاد: fail
مشابه: accomplish, achieve, complete, finesse, finish, fulfill, hack

- She passed the math exam.
[ترجمه .] او امتحان ریاضی را قبول شد
|
[ترجمه ...] او در امتحان ریاضی قبول شد.
|
[ترجمه a] او ( مونث ) امتحان ریاضی را گذراند.
|
[ترجمه گوگل] او در امتحان ریاضی قبول شد
[ترجمه ترگمان] آزمون ریاضی رد شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(5) تعریف: to hand or convey to someone else.
مترادف: give, hand
مشابه: bequeath, carry, convey, deliver, grant, send, transfer, transmit

- Please pass the salt.
[ترجمه گوگل] لطفا نمک را رد کنید
[ترجمه ترگمان] لطفا نمک رو رد کن بیاد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Could you pass me that envelope?
[ترجمه A.A] میتونید آن پاکت را بمن بدهید؟
|
[ترجمه گوگل] آیا می توانید آن پاکت را به من بدهید؟
[ترجمه ترگمان] میشه اون پاکت رو بدی به من؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- She passed the message to him under the table.
[ترجمه گوگل] پیام را زیر میز به او داد
[ترجمه ترگمان] پیغام را زیر میز به او داد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(6) تعریف: to cause to move.
مترادف: move, put
مشابه: advance, convey, discharge, eject, emit, send, slip, transmit

- She passed the thread through the eye of the needle.
[ترجمه گلی افجه] او سوزن رانخ کرد ، ، ، یا ، ، ، او نخ را از سوراخ سوزن گذارند
|
[ترجمه گوگل] نخ را از سوراخ سوزن رد کرد
[ترجمه ترگمان] با نخ سوزن نخ را رد کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(7) تعریف: to live through; spend.
مترادف: spend
مشابه: live, occupy, while

- She passed her vacation at the shore.
[ترجمه گوگل] او تعطیلات خود را در ساحل گذراند
[ترجمه ترگمان] او تعطیلاتش را در ساحل گذراند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(8) تعریف: to circulate.
مترادف: circulate, distribute, spread
مشابه: advance, broadcast, disclose, disseminate, impart, relate, tell

- A newspaper passes information.
[ترجمه A.A] یک روزنامه اطلاعات را اعلام میکند
|
[ترجمه گوگل] یک روزنامه اطلاعات را منتقل می کند
[ترجمه ترگمان] یک روزنامه اطلاعات را رد می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(9) تعریف: to sanction; approve.
مترادف: approve, sanction
متضاد: reject
مشابه: accept, adopt, authorize, clear, enact, legitimize, OK, ratify, sign, validate

- The committee passed the motion.
[ترجمه گوگل] کمیته این طرح را تصویب کرد
[ترجمه ترگمان] کمیته از حرکت سر در آورد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(10) تعریف: to express; pronounce.
مترادف: express, pronounce
مشابه: announce, aver, declaim, declare, deliver, offer

- He will pass judgment on the issue.
[ترجمه گوگل] او در مورد این موضوع قضاوت خواهد کرد
[ترجمه ترگمان] او در مورد این مساله قضاوت خواهد کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(11) تعریف: in some sports, to throw, hit, or otherwise transfer a ball, puck, or the like to (another player).
مشابه: flip, hurl, lob, send, throw, toss

- The soccer coach reminded the players to pass the ball to each other.
[ترجمه گوگل] مربی فوتبال به بازیکنان یادآور شد که توپ را به یکدیگر پاس دهند
[ترجمه ترگمان] مربی فوتبال به بازیکنان یادآوری کرد که توپ را به هم پاس دهند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Come on! Pass me the ball!
[ترجمه A.A] زودباش ! توپ را بمن پاس بده !
|
[ترجمه گوگل] بیا دیگه! توپ را به من پاس بده!
[ترجمه ترگمان] ! زود باش! توپ رو بده به من
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
عبارات: come to pass, pass out, pass up
(1) تعریف: to move along; proceed.
مترادف: go, move, proceed
متضاد: stop
مشابه: advance, drift, progress, roll

- The circus used to pass through this town.
[ترجمه گوگل] سیرک از این شهر عبور می کرد
[ترجمه ترگمان] سیرک عادت داشت از این شهر عبور کنه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: to reach or come near, then move beyond.
مشابه: bypass, move, overtake

- The parade will pass by the onlookers.
[ترجمه گوگل] رژه از کنار تماشاچیان عبور خواهد کرد
[ترجمه ترگمان] رژه از تماشاچیان عبور خواهد کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: to elapse.
مترادف: elapse, go
مشابه: advance, flow, move, proceed, progress, slip, waste

- The time passed slowly.
[ترجمه گوگل] زمان به کندی گذشت
[ترجمه ترگمان] زمان به کندی می گذشت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(4) تعریف: to move from one place to another; circulate.
مترادف: circulate, move
مشابه: advance, carry, flow, go, proceed, progress, spread, sweep

- The news passed quickly through the community.
[ترجمه گوگل] این خبر به سرعت در جامعه پخش شد
[ترجمه ترگمان] این خبر به سرعت از جامعه گذشت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(5) تعریف: to cease to live; die.
مترادف: depart, die
مشابه: expire, go, perish, succumb

- He passed on during the night.
[ترجمه گوگل] او در طول شب گذشت
[ترجمه ترگمان] شب به خیر گذشت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(6) تعریف: to end.
مترادف: cease, disappear, end
متضاد: abide
مشابه: blow over, close, depart, dissipate, dissolve, evaporate, fade, go, leave, peter out, recede, stop, terminate, vanish

- The crisis finally passed.
[ترجمه گوگل] بحران بالاخره گذشت
[ترجمه ترگمان] سرانجام بحران گذشته بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(7) تعریف: to happen.
مترادف: befall, happen, occur, take place
مشابه: give, transpire

- So many things have passed since he went away.
[ترجمه گوگل] از زمانی که او رفته، خیلی چیزها گذشته است
[ترجمه ترگمان] از وقتی رفته خیلی چیزا گذشته
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(8) تعریف: to allow something to go unchallenged.
مشابه: be, go, lie, ride, sit

- She let the sarcasm pass without comment.
[ترجمه گوگل] او اجازه داد این طعنه بدون اظهار نظر بگذرد
[ترجمه ترگمان] او بدون اینکه نظری بدهد، ریشخند را کنار گذاشت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(9) تعریف: to be communicated.
مترادف: cross
مشابه: exchange

- No words passed between them.
[ترجمه گوگل] هیچ کلمه ای بین آنها رد شد
[ترجمه ترگمان] هیچ حرفی بین آن ها رد و بدل نمی شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(10) تعریف: to be approved or sanctioned.
مترادف: clear
مشابه: succeed

- The motion passed easily.
[ترجمه گوگل] حرکت به راحتی گذشت
[ترجمه ترگمان] حرکت به آسانی می گذشت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(11) تعریف: to express or pronounce an opinion, judgment, or the like (usu. fol. by on).
مترادف: declare, pronounce
مشابه: declaim, judge, opine

- Will you pass on the color of this dress?
[ترجمه گوگل] آیا رنگ این لباس را منتقل می کنید؟
[ترجمه ترگمان] از رنگ این لباس رد میشی؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(12) تعریف: to be conveyed.
مشابه: carry, circulate, descend, devolve, flow, move

- The antique table passed from generation to generation in the family.
[ترجمه گوگل] میز عتیقه از نسلی به نسل دیگر در خانواده منتقل می شد
[ترجمه ترگمان] این میز باستانی از نسلی به نسل دیگر منتقل شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(13) تعریف: in some sports, to throw, hit, or otherwise transfer a ball, puck, or the like to another player.
مشابه: throw

- The quarterback should have passed instead of trying to run.
[ترجمه گلی افجه] بازیکن مهاجم بجای دویدن باید پاس می داد
|
[ترجمه گوگل] کوارتربک به جای تلاش برای دویدن باید پاس می داد
[ترجمه ترگمان] بازیکن مهاجم باید به جای اینکه سعی کنه فرار کنه، از دنیا رفته باشه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
اسم ( noun )
مشتقات: passing (adj.)
(1) تعریف: a means of passage, such as a road, channel, or gap, through which one can travel.
مترادف: passage
مشابه: channel, corridor, course, defile, gap, passageway, path, road, route, way

- a mountain pass
[ترجمه گوگل] یک گردنه کوهستانی
[ترجمه ترگمان] یک گردنه کوهستانی
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: a ticket or permit allowing one to enter, come, or go freely, esp. one issued at no cost.
مشابه: authorization, license, permission, permit, ticket, visa

(3) تعریف: a limited, often half-hearted, effort or attempt.
مشابه: attempt, effort, try

- He made a pass at cleaning up the mess.
[ترجمه گوگل] او در تمیز کردن آشفتگی یک پاس داد
[ترجمه ترگمان] او برای تمیز کردن این وضع موفق شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(4) تعریف: a sexual suggestion or overture.
مترادف: advance, proposition
مشابه: come-on, move, overture

- He made a pass at her.
[ترجمه گوگل] به او پاس داد
[ترجمه ترگمان] دستش را به سوی او دراز کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(5) تعریف: state of affairs; predicament.
مترادف: position, situation
مشابه: fix, impasse, juncture, pickle, predicament, stalemate, state, strait

(6) تعریف: in some sports, an act of passing.
مشابه: flip, hurl, lob, throw, toss

- The quarterback threw an accurate pass.
[ترجمه گوگل] مدافع یک پاس دقیق زد
[ترجمه ترگمان] بازیکن خط حمله یه راه درست رو پرتاب کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

جمله های نمونه

1. pass me the salt, please
لطفا نمک را (نمکدان را) به من رد کنید.

2. pass the salt, please
لطفا نمک را بده بیاد.

3. "to pass away" is a euphemism for "to die"
((مرحوم شدن)) نیک واژه ای است که به جای ((مردن)) به کار می رود.

4. pass (or pronounce) sentence (on someone)
(درباره ی کسی) حکم صادر کردن

5. pass away (or on)
مردن،فوت کردن

6. pass by
رد شدن،عبور کردن

7. pass down
دهان به دهان نقل کردن یا شدن،به ارث گذاشتن

8. pass for
(به عنوان چیز بهتر از آنچه که هست) مورد قبول قرارگرفتن

9. pass judgement (on)
مورد قضاوت قرار دادن،نظر دادن

10. pass muster
واجد شرایط بودن،پذیرفتنی بودن

11. pass off
1- کم کم زائل شدن 2- روی دادن 3- وانمود کردن،جازدن،تقلب کردن 4- تمام شدن

12. pass one's lips
1- گفتن،بر لب آوردن 2- خوردن،آشامیدن

13. pass out
1- غش کردن،از حال رفتن 2- منتشر کردن،پخش کردن

14. pass out of existence
از میان رفتن،نابود شدن

15. pass out of view
از نظر ناپدید شدن،غیب شدن

16. pass over
1- نادیده انگاشتن،حذف کردن 2- ترفیع (و غیره) ندادن به

17. pass the buck
از زیر بار مسئولیت شانه خالی کردن

18. pass the hat (around)
اعانه گردآوری کردن (به ویژه در جلسه و غیره)

19. pass the time of day
سلام و تعارف کردن

20. pass up
(عامیانه) قبول نکردن،(فرصت و غیره) غنیمت نشمردن،نپذیرفتن (پیشنهاد و غیره)

21. a pass grade
نمره ی قبولی

22. to pass an ordeal
از هفت خوان رستم گذشتن

23. to pass one's life in review
زندگانی خود را از مد نظر گذراندن

24. to pass the low entrance, he had to stoop
برای عبور از مدخل کوتاه مجبور شد دولا شود.

25. to pass the ordeal of a trial
از هفت خوان محاکمه گذشتن

26. to pass under a bridge
از زیر پل رد شدن

27. boarding pass
کارت ویژه ی سوار شدن به هواپیما

28. a free pass
بلیط مجانی

29. a season pass to rudaki hall
بلیط ورود به تالار رودکی برای تمام فصل

30. a strange pass
گرفتاری عجیب

31. an inbounds pass
پاس توپ به داخل زمین

32. i can't pass this exam without preparation
بدون آمادگی نمی توانم در این امتحان قبول شوم.

33. if i pass this test, i'll be over the hump
اگر در این امتحان قبول شوم مشکل بزرگی را پشت سر گذاشته ام.

34. the khyber pass was considered to be the gateway to india
گردنه ی خیبر راه دستیابی به هند تلقی می شد.

35. when we pass this rest at the fork of the road, we will never come together again
از این دو راه منزل چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن

36. bring to pass
رویدادی را موجب شدن،ایجاد کردن

37. come to pass
روی دادن،رخ دادن،اتفاق افتادن

38. hassan made a pass at the neighbor's wife and she slapped him
حسن به زن همسایه علامت داد او هم زد توی گوشش

39. he will never pass the exam however hard he studies
هرچقدر هم که درس بخواند در امتحان قبول نخواهد شد.

40. no one could pass the gate
هیچ کس نمی توانست از دروازه عبور کند.

41. she managed to pass on her estate to her daughter entire
موفق شد که اموال خود را یکجا به دختر خود انتقال بدهد.

42. she tried to pass a counterfeit ten-dollar bill
او کوشید یک اسکناس جعلی ده دلاری را قالب کند.

43. this too shall pass
این نیز بگذرد.

44. this too will pass
این نیز بگذرد.

45. you need a pass to enter this base
برای ورود به این پایگاه کارت عبور لازم دارید.

46. this too shall pass
این نیز بگذرد

47. and it came to pass that. . .
سپس چنین اتفاق افتاد که. . .

48. he dropped back to pass the ball
او عقب رفت تا توپ را پاس بدهد.

49. he threw a flat pass
او پاس کم ارتفاعی را پرتاب کرد.

50. he threw a high pass
او پاس بلندی داد.

51. he threw a long pass into the arms of a receiver
یک پاس بلند انداخت توی بغل یک پاس گیر.

52. he was awarded a pass with distinction
او را با درجه ی ممتاز قبول کردند.

53. i intercepted the opponent's pass
پاس حریف را قاپیدم.

54. it was hard to pass through the clutter of tools in the garage
به زحمت می شد از میان ابزار ریخته و پاشیده در گاراژ رد شد.

55. sorry, allow me to pass
معذرت می خواهم اجازه بدهید رد شوم.

56. the court did not pass on the question of indemnity
دادگاه درباره ی موضوع غرامت،نظری نداد.

57. our concern is not to pass on the merits of this project
کار ما این نیست که در مورد فواید این طرح نظر بدهیم.

58. the boy's dream come to pass
خواب پسر تحقق یافت.

59. the satellite made its first pass over chicago
ماهواره اولین گذر خود را برفراز شیکاگو انجام داد.

60. if he dies, the reward will pass to his wife
اگر بمیرد جایزه به زنش خواهد رسید.

61. the police would not let them pass
پلیس به آنها اجازه ی عبور نداد.

62. they gave the soldier a three-day pass
به سرباز برگه ی مرخصی سه روزه دادند.

63. upon your decease, the property will pass to your wife
در صورت فوت شما،ملک به همسرتان منتقل خواهد شد.

64. she prayed to god to let her pass
او به خدا دعا می کرد که بگذارد بمیرد.

65. the coastal bluff was high and hard to pass
سنگ باروی ساحلی بلند و صعب العبور بود.

66. the garden gate was too narrow for cars to pass
در باغ برای عبور ماشین ها به اندازه ی کافی عریض نبود.

67. examinations are designed so that highschool graduates are enabled to pass
امتحانات طوری طرح شده اند که دانش آموزان دبیرستان بتوانند آنها را بگذرانند.

68. the police opened a lane through the crowd and let us pass
پلیس ها از میان جمعیت راهی گشودند و گذاشتند ما رد شویم.

69. you will really have to knuckle down if you want to pass this exam
اگر می خواهی در این امتحان قبول شوی باید واقعا زحمت بکشی.

70. a truck was hogging the center of the road and nobody could pass
یک کامیون وسط جاده را گرفته بود و کسی نمی توانست رد بشود.

مترادف ها

راه (اسم)
pass, access, way, road, path, route, avenue, entry, manner, method, how, autobahn, highway, track

رد (اسم)
denial, disavowal, rejection, abnegation, pass, refusal, trace, veto, exception, contradiction, rebuff, rebuttal, repulse, disapproval, disapprobation, contestation, disproof

پروانه (اسم)
pass, permit, permission, paper, license, billet, butterfly, propeller, moth, governor, fan, licensure

گذرگاه (اسم)
pass, passage, defile, bypass, bus, pathway, causeway, passageway, gangway

بلیط (اسم)
pass, ticket, card

گردونه (اسم)
pass, carrousel

عبور (اسم)
pass, transmission, passage, ferry, outlet, passageway, transition, transit, crossing, passing

معبر (اسم)
cut, pass, passage, ferry, passageway, ford, crossover, crossing, ferryboat, ferry bridge, passover, passway, railway crossing

گذر (اسم)
pass, passage, transit

گدوک (اسم)
pass

گذرنامه (اسم)
pass, passport

جواز (اسم)
pass, immunity, permit, sanction, paper, license, laissez-passer

عقب گذاشتن (فعل)
pass, outpace, outrun, leave behind, outdistance, outstrip

پاس دادن (فعل)
pass

تصویب شدن (فعل)
pass

رایج شدن (فعل)
pass

وفات کردن (فعل)
pass

تمام شدن (فعل)
pass, finish, end, expire, go, give out, spend, poop

سبقت گرفتن از (فعل)
pass, forereach

مرور کردن (فعل)
pass, review, go over, run over

سرامدن (فعل)
pass, expire, surprise, come to an end, come upon

عبور کردن (فعل)
pass, cross, traverse, go through, go across, transit

گذشتن (فعل)
pass, cross, go, elapse, blow over, bypass, go over

رد شدن (فعل)
pass, blow over, fail, percolate

قبول کردن (فعل)
pass, adopt, accept, matriculate, accord, entertain

قبول شدن (فعل)
pass, accept

تصویب کردن (فعل)
pass, approbate, allow, authorize, approve, okay, ratify, subscribe, homologate, okey

رخ دادن (فعل)
pass, arise, occur, happen, befall, outcrop, turn up, bechance, fall out

گذراندن (فعل)
pass, get on, outwear, avert, while, survive, fare

اجتناب کردن (فعل)
pass, avoid, eschew

رد کردن (فعل)
decline, gainsay, deny, disclaim, repudiate, disown, pass, disapprove, interdict, veto, rebuff, confute, repel, balk, rebut, baulk, reject, throw down, refuse, overrule, pass up, ignore, spurn, disaffirm, disorient, contradict, controvert, refute, disallow, disprove, impugn, disavow, discommend, hand off

سپری شدن (فعل)
pass, finish, expire, lapse, be finished, elapse

تخصصی

[عمران و معماری] گردنه - عبور - گذرگاه
[کامپیوتر] تصویب شدن ؛ گذشتن ؛ گذراندن ؛ جواز ؛ گذر
[برق و الکترونیک] عبور چرخه کامل خواندن، پردازش و نوشتن در کامپیوتر . - گذر، عبور
[فوتبال] پاس
[زمین شناسی] گذرگاه،گردنه (زمین ریخت شناسی): الف) گذرگاهی طبیعی در مناطق مرتفع و صعب العبور مانند یک شکاف، گودی یا دیگر مناطق نسبتاً پست یک رشته کوه که به عنوان یک گذرگاه در نظر گرفته می شوند و یا مجرایی در لبه متصل کننده دو قله که توسط دره ای دربر گرفته شده است. مقایسه شود با:, notch, gap, col وب)نقطه تقاطع یک خط تراز که باعث شکل گیری دو حلقه می شود که هر کدام نشان دهنده نقاط هم ارتفاع یکی از دو قله یا کوه مجاور هم هستند. ( دورسنجی): فرکانس عبوری از یک فیلتر. فیلترهای بالا گذر، داده هایی با فرکانس بالا و فیلترهای پایین گذر، داده هایی با فرکانس پایین را عبور می دهند. ( رودخانه): گذرگاهی در عرض یک رود، آبگذر، مترادف: گذرگاه.
[حقوق] گذشتن، عبور کردن، تصویب کردن، منتقل کردن، محسوب شدن، قبول شدن، عبور، جواز
[ریاضیات] عبور کردن، گذشتن
[] گردنه، بشم
[آب و خاک] آبراهه، مجرا

انگلیسی به انگلیسی

• alleyway; narrow road between mountains; successful grade on a test; sending of a ball to another player; movement of the hand
cross; transport; approve
if you pass someone or something, you go past them.
to pass in a particular direction means to move or go in that direction.
if you pass something such as a rope through something, over it, or round it, you put one end of it through, over, or round that thing.
if you pass an object to someone, you give it to them.
if something passes from one person to another, the second person then has it instead of the first.
in sport, if you pass to someone else in your team, you kick, hit, or throw the ball to them. verb here but can also be used as a count noun. e.g. hughes intercepted a pass by jones.
when a period of time or an event passes, it happens and finishes.
if you pass a period of time in a particular way, you spend it in that way.
if someone or something passes a test or is passed, they are considered to be of an acceptable standard.
when people in authority pass a new law or a proposal, they formally agree to it or approve it.
when a judge passes sentence on someone, he or she says what their punishment will be.
to pass for or as a particular thing means to be accepted as that thing, in spite of not having all the right qualities.
if something passes without comment or reaction or passes unnoticed, nobody comments on it, reacts to it, or notices it.
a pass in an examination or test is a successful result in it.
a pass is also a document that allows you to do something, for example, to visit a particular place, or to travel on a train or bus without paying.
a pass in a mountainous area is a narrow way between two mountains.
to pass judgement: see judgement.
1. if things such as stories, traditions, or characteristics are passed along, they are told, taught, or given to someone who belongs to a younger generation; used in american english. 2. if you pass along a message or a piece of
if someone passes away, they die; an old-fashioned use.
if you pass by something, you go past it.
1. if things such as stories, traditions or characteristics are passed down, they are told, taught or given to someone who belongs to a younger generation. 2. if you pass something down, you give it to someone who is standing
1. if an event passes off well, it happens successfully and without any unpleasant incidents. 2. if you pass one thing off as another, you convince people that it is the other thing.
1. if you pass on something that you have been given, you give it to someone else. 2. if you pass on a message or a piece of information that you have been given, you give it to someone else. 3. if a company passes on costs o
if you pass out, you faint or collapse.
1. if something or someone is passed over, they are forgotten, ignored, or not mentioned. 2. if someone passes something over, they give it to someone else, especially in secret.
if a group of people pass something round or pass it around, they each take it and then give it to the next person.
if you pass up an opportunity, you do not take advantage of it.
something that is pass? is no longer regarded as fashionable.
something that is pass? is no longer regarded as fashionable.
something that is pass? is no longer regarded as fashionable.
something that is pass? is no longer regarded as fashionable.

پیشنهاد کاربران

گذراندن / عبور دادن
مثال: She passed her driving test.
او آزمون رانندگی اش را گذراند.
pass 9 ( n ) =an official document or ticket that shows that you have the right to enter or leave a place, to travel on a bus or train, etc. , e. g. a boarding pass.
pass
pass 10 ( n ) =a road or way over or through mountains, e. g. a mountain pass. They came over the top of the pass and started down towards the coast.
pass
pass 8 ( v ) =to send sth out from the body as or with waste matter, e. g. If you're passing blood, you ought to see a doctor.
pass
pass 6 ( v ) =to say or state sth, especially officially, e. g. The court waited in silence for the judge to pass sentence. It's not for me to pass judgment on your behavior.
pass
pass 7 ( v ) =to go beyond the limits of what you can believe, understand, etc. , e. g. It passes belief ( is impossible to believe ) that she could do such a thing.
pass
pass 5 ( v ) =to achieve the required standard, I'm not really expecting to pass first time. =to accept a proposal by voting, pass 4 ( n ) =a successful result, The exams are graded honors, pass or fail.
pass
pass 4 ( v ) =when time passes, it goes by, e. g. Six months passed and we still had no news from them. We sang songs to pass the time.
pass
pass 3 ( v ) =to change from one state to another, They had passed from childhood to early adulthood. pass 3 ( n ) =a stage in a process, In the first pass all the addresses are loaded.
pass
pass 2 ( v ) =to give sth to sb by putting it into their hands, e. g. Pass the salt, please. pass 2 ( n ) =an act of throwing the ball to another player, e. g. a long pass to the corner.
pass
pass 1 ( v ) ( p�s ) =to move past, She passed me in the street without even saying hello. pass 1 ( n ) =an act of moving past, The helicopter made several passes over the village before landing.
pass
pass: چیزی را به کسی دادن
انتقال یافتن
* قبول شدن
Pass the test
قبولی در آزمون
دادن، پاس دادن
. Pass the ball pleas
لطفا توپ رو به من پاس بده.
Pass up:
1. رد کردن ( فرصت )
2. دادن ( رو به بالا، مثلاً لامپ را به کسی دادن که در سطح بالاتری ( نردبان ) ایستاده است. )
Pass on:
1. مردن
2. رساندن، دادن و منتقل کردن ( اغلب اطلاعات، به افراد معمولاً )
...
[مشاهده متن کامل]

3. رد کردن ( محدودتر از pass up ) ، از خیر چیزی گذشتن، بیخیال شدن ( معمولاً وقتی به شما چیزی تعارف می شه و نمی خواهید بخورید، تشکّر می کنید و می دید به یکی دیگه )
Pass over:
1. نگاه کوتاه و اجمالی انداختن ( بدون توجّه به جزئیات )
2. دادن ( رو به کناره ها، یعنی چپ و راست و. . . )
3. نادیده گرفتن، عبور و رد شدن از کسی یا چیزی ( از مشکلات و. . . یا مثلاً در یارکشی شما از یکی رد می شوید و انتخابش نمی کنید. )
Pass through:
1. رد شدن از مکانی یا محدوده ای به صورتی که خیلی طولانی توقف نکنید.
مثال:
We were just passing through, so we though we'd come and say hello.
2. رد شدن از بین چیزی
Pass by:
1. رد شدن، گذشتن از کنار چیزی یا کسی، آمدن برای داشتن ملاقاتی کوتاه ( مثلاً از کنار خانه کسی رد شدن و سلامی کردن! )
2. رد شدن زمان یا ماشین و. . . ( با سرعت )
Pass down:
1. دادن ( رو به پایین، به کسی که در سطح پایین تری از شما ایستاده است. )
2. منتقل کردن وسایل، به ارث گذاشتن
( you may see: pass me down )
Pass off:
1. جعل کردن ( معمولاً کالا )
2. وانمود کردن
Pass away:
1. مردن
Pass out:
1. پخش و توزیع کردن ( برگه، شیرینی و. . . که معمولاً توسط نفرات معدودی صورت می گیرد. )
2. از هوش رفتن، غش کردن ( معمولاً به وسیله مصرف زیاد الکل )
Pass around:
1. پخش و توزیع کردن ( پخش کردن به صورت زنجیره ای، از نفر یک به دو، دو به سه و به همین منوال )

این کلمه معنی های زیادی داره من تمام معنی هاش رو بهتون میگم
با موفقیت گذراندن قبول شدن، پاس کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی: در امتحان قبول شدن قبول شدن
مترادف و متضاد
be successful in come through succeed in fail
...
[مشاهده متن کامل]

1. I'm not really expecting to pass first time.
1. واقعاً انتظار ندارم که بار اول قبول شوم.
to pass an exam/test . . .
امتحان/آزمون را با موفقیت گذراندن/در چیزی قبول شدن
1. I know you'll pass all your exams.
1. می دانم که تمام امتحاناتت را ( با موفقیت ) خواهی گذراند.
2. I passed my driving test!
2. من در آزمون رانندگی ام قبول شدم!
2 گذشتن ( مکان/زمان ) عبور کردن، سپری شدن
معادل ها در دیکشنری فارسی: سپری شدن گذشتن
مترادف و متضاد
elapse go go past move proceed progress halt stop
1. A week passed.
1. یک هفته گذشت.
2. Six months passed and we still had no news from them.
2. شش ماه سپری شد و ما هنوز هیچ خبری از آن ها نداشتیم.
to pass somebody/something
از کنار کسی/چیزی گذشتن
1. Did you pass any stores on your way?
1. آیا سر راهت از کنار مغازه ای نگذشتی؟
2. I passed him on the stairs this morning.
2. امروز صبح در راه پله از کنار او گذشتم.
3. She passed me in the street.
3. او در خیابان از کنار من گذشت.
to pass over something
از بالای چیزی عبور کردن
A low flying plane passed over the stadium.
هواپیمایی با ارتفاع کم از بالای ورزشگاه عبور کرد.
to pass by something/somebody
از کنار چیزی/کسی عبور کردن
We passed by your house on our way home.
در راهمان به خانه از کنار خانه شما عبور کردیم.
to pass a barrier/sentry/checkpoint . . .
از مانع/نگهبانی/ایست بازرسی و. . . گذشتن
How are we supposed to pass the sentry?
چطور می خواهیم از نگهبانی عبور کنیم؟
to pass belief/understanding
فراتر از باور/فهم بودن
It passes belief that she could do such a thing.
این فراتر از باور است که او بتواند چنین کاری بکند.
3 دادن
مترادف و متضاد
give hand
to pass something ( to somebody )
چیزی را دادن ( به کسی )
1. Pass the salt, please.
1. نمک را بدهید، لطفا.
2. Your letter has been passed to Mr Rich.
2. نامه شما به آقای "ریچ" داده شده است.
to pass somebody something
به کسی چیزی دادن
Could you pass me the salt, please?
می شود لطفا نمک را به من بدهید؟
to pass remarks/to pass a remark
نظر دادن
The man smiled at the girl and passed a friendly remark.
مرد به دختر لبخند زد و نظری دوستانه داد.
to pass sentence
حکم دادن
The court waited in silence for the judge to pass sentence.
دادگاه در سکوت منتظر قاضی ماند تا حکم دهد.
4 تصویب کردن تصویب شدن
مترادف و متضاد
approve enact ratify reject
1. The proposed amendment passed unanimously.
1. اصلاحیه پیشنهادی با توافق کلی تصویب شد.
to pass a proposal/law/amendment . . .
پیشنهاد/قانون/اصلاحیه و. . . تصویب کردن
Why don't we pass a law that makes advertising unhealthy food to kids a crime?
چرا یک قانون تصویب نکنیم که تبلیغات غذاهای ناسالم به کودکان را یک جرم کند؟
5 پاس دادن
معادل ها در دیکشنری فارسی: پاس دادن
مترادف و متضاد
hit kick throw
to pass something ( to somebody )
چیزی را ( به کسی ) پاس دادن
He passed the ball to Reggie Miller.
او توپ را به "رجی میلر" پاس داد.
to pass to somebody
به کسی پاس دادن
Why do they keep passing back to the goalie?
چرا آنها مدام به دروازه بان پاس عقب می دهند؟
6 سبقت گرفتن
معادل ها در دیکشنری فارسی: جلو زدن رد شدن گذشتن
مترادف و متضاد
go past move past overtake
to pass something/somebody
از چیزی/کسی سبقت گرفتن
1. I'm not going to let that car pass me.
1. نمی گذارم آن اتومبیل از من سبقت بگیرد.
2. There was a truck behind that was trying to pass me.
2. یک کامیون عقب بود که سعی داشت از من سبقت بگیرد.
7 عبور دادن رد کردن، حرکت دادن
مترادف و متضاد
move
to pass something adv. /prep.
چیزی را عبور دادن/حرکت/رد دادن
1. He passed the rope around the post three times to secure it.
1. او طناب را سه بار دور آن تیرک عبور داد تا آن را محکم کند.
2. She passed her hand across her forehead.
2. او دستش را روی پیشانی خود حرکت داد.
8 رسیدن ( ارث ) منتقل شدن
مترادف و متضاد
be transferred go
to pass to somebody
به کسی رسیدن/منتقل شدن
On his death, the estate passed to his eldest son.
هنگام مرگش، آن ملک به بزرگترین پسرش داده [منتقل] شد.
9 تغییر کردن تغییر یافتن
مترادف و متضاد
change
to pass from something to/into something
از چیزی به چیزی تغییر کردن
1. She had passed from childhood to early womanhood
1. او از دوران کودکی به اوایل دوران زنانگی [زن بودن] تغییر کرده بود.
2. These homes have passed from public to private ownership.
2. این خانه ها از مالکیت عمومی به مالکیت شخصی تغییر کرده اند.
10 گذراندن ( زمان ) سپری کردن
مترادف و متضاد
spend
to pass something
چیزی را گذراندن
1. How did you pass the evening?
1. عصر را چگونه گذراندید؟
2. We sang songs to pass the time.
2. ما ترانه خواندیم تا زمان را بگذرانیم.
11 قبول کردن
to pass someone
کسی را قبول کردن
1. Are you going to pass me or not?
1. من را قبول می کنید یا نه؟
2. They passed all the candidates.
2. آن ها تمام داوطلبان [نامزدها] را قبول کردند.
12 رخ دادن اتفاق افتادن، روی دادن، صورت گرفتن
مترادف و متضاد
happen occur take place
to pass ( between A and B )
( بین آ و ب ) اتفاق افتادن/روی دادن
They'll never be friends again after all that has passed between them.
آن ها دیگر دوست نخواهند بود پس از آن همه چیزهایی که بینشان روی داد [اتفاق افتاد].
to pass adj
روی دادن
His departure passed unnoticed.
رفتن او بدون جلب توجه روی داد.
13 دفع کردن ( از بدن ) بیرون دادن، خارج کردن
مترادف و متضاد
discharge
to pass something
چیزی را دفع کردن
1. If you're passing blood, you ought to see a doctor.
1. اگر داری خون بیرون می دهی [اگر خون ریزی داری]، باید به پزشک مراجعه کنی.
2. She may have difficulty in passing urine.
2. او ممکن است در دفع کردن ادرار مشکل داشته باشد.
14 درگذشتن مردن
مترادف و متضاد
die
1. I was with him the night he passed.
1. من با او بودم شبی که او درگذشت.
[اسم]pass
/p�s/
قابل شمارش
15 کارت بلیت، جواز ورود، گذرنامه
مترادف و متضاد
authorization passport permit ticket
1. Give me your boarding pass.
1. کارت ورودتان را به من بدهید.
2. You can buy a cheap one - day bus pass.
2. شما می توانید یک بلیت اتوبوس ارزان یک روزه بخرید.
3. You need a pass to get into the factory.
3. شما برای رفتن به داخل کارخانه به جواز ورود نیاز دارید.
16 پاس ( ورزش ) ضربه ( به توپ )
معادل ها در دیکشنری فارسی: پاس
مترادف و متضاد
hit kick
a back/long pass to somebody
یک پاس عقب/بلند به کسی
1. He played a careless back pass to the goalkeeper.
1. او یک پاس عقب بی دقت به دروازه بان داد.
2. The football player threw a long pass.
2. آن فوتبالیست یک پاس بلند انداخت [داد].
17 مسیر ( کوهستانی ) جاده، گذرگاه باریک ( میان دو کوه یا روی کوه )
معادل ها در دیکشنری فارسی: گذر
مترادف و متضاد
passage road route way
1. The monastery is in a remote mountain pass.
1. آن صومعه در یک مسیر کوهستانی دورافتاده قرار دارد.
2. The pass was blocked by snow.
2. مسیر با برف بسته شده بود.
18 عبور گذر
to make a pass
عبور/گذر کردن
1. He made repeated passes with the swipe card.
1. او به دفعات مکرر با کارت مغناطیسی عبور کرد.
2. The helicopter made several passes over the village before landing.
2. هلیکوپتر قبل از فرود آمدن، چندین بار از بالای آن روستا عبور کرد.
19 قبولی ( در آزمون ) موفقیت
مترادف و متضاد
success
1. I gained three passes at A - level, in mathematics, French, and English literature.
1. من سه قبولی سطح الف در ریاضی، زبان فرانسه و ادبیات انگلیسی به دست آوردم.
20 پیشنهاد جنسی
culturally sensitive
مترادف و متضاد
advance
to make a pass at someone
به کسی پیشنهاد جنسی دادن
She made a pass at Stephen.
او به "استفان" پیشنهاد جنسی داد.
21 تلاش سعی
مترادف و متضاد
attempt
pass at something
تلاش در چیزی
My first pass at a career of writing proved unsuccessful.
تلاش اولم در حرفه نوشتن، ناموفق از آب درآمد.
[حرف ندا]pass
/p�s/
22 بعدی ( در پاسخ به سوال ) سوال بعد
1. “Who wrote 'Catch - 22'?” “Pass. ”
کلمات نزدیک
pashto
pascal
pasadena
parvenu
party politics
pass a course
pass a law
pass a test
pass around
pass away
[Good luck]

در ماساژ دادن به معنای مالیدن یا فشار دادن بدن شخصی، معمولاً با حرکات مکرر دست، به منظور کاهش سفتی یا درد در مفاصل یا ماهیچه های آن شخص:.
به عنوان فعل:
عبور کردن / در دست گرفتن و دادن به دیگری / گذشتن زمان / قبول شدن در امتحان / پاس دادن / قبول نکردن دعوت / . . .
به عنوان اسم:
مجوز عبور / قبولی امتحان / پاس / گذرگاه / . . .
به معنای تیز کردن هم هست
Pass the river:
( idiomatic, euphemistic ) To die.
عبارت بهینه ای هست برای مردن ،
درگذشتن
برقرار شدن شرایط یه چیزی
صدق کردن
مثلا
If a user indeed has the private key she can pass the verification equation.
اگر یک کاربر واقعا کلید خصوصی را داشته باشد، می تواند معادله تایید را برقرار کند ( در معادله تایید صدق کند ) .
صرف شدن ، سپری شدن ، عبورکردن. گذشتن. ردشدن، رفتن
گذشتن عبور کردن ( زمان و مکان )
پاس کردن گذراندن یک کورس یا امتحان
قبول کردن
چیزی را به کسی دادن
تصویب کردن
دفع کردن
اما در جایگاه اسم : کارت عبور ، مسیر کوهستانی ، تلاش ، موفقیت
pass ( noun ) = کارت، بلیط، جواز ورود، گذرنامه/مسیر، جاده، گذرگاه، باریکه/عبور، گذر/قبولی، موفقیت/پیشنهاد جنسی/تلاش، سعی/بعدی، سوال بعد/
examples:
1 - Give me your boarding pass.
کارت ورودتان را به من بدهید.
...
[مشاهده متن کامل]

2 - . You can buy a cheap one - day bus pass
شما می توانید یک بلیت اتوبوس ارزان یک روزه بخرید.
3 - You need a pass to get into the factory.
شما برای رفتن به داخل کارخانه به جواز ورود نیاز دارید.
4 - He played a careless back pass to the goalkeeper.
او یک پاس عقب بی دقت به دروازه بان داد.
5 - The football player threw a long pass
آن فوتبالیست یک پاس بلند انداخت
6 - The monastery is in a remote mountain pass.
آن صومعه در یک مسیر کوهستانی دورافتاده قرار دارد.
7 - The pass was blocked by snow.
مسیر با برف بسته شده بود.
8 - He made repeated passes with the swipe card.
او به دفعات مکرر با کارت مغناطیسی عبور کرد.
9 - The helicopter made several passes over the village before landing.
هلیکوپتر قبل از فرود آمدن، چندین بار از بالای آن روستا عبور کرد.
10 - I gained three passes at A - level, in mathematics, French, and English literature.
من سه قبولی سطح الف در ریاضی، زبان فرانسه و ادبیات انگلیسی به دست آوردم.
11 - She made a pass at Stephen.
او به "استفان" پیشنهاد جنسی داد.
12 - My first pass at a career of writing proved unsuccessful.
تلاش اولم در حرفه نوشتن، ناموفق از آب درآمد.
13 - “Who wrote 'Catch - 22'?” “Pass. ”
�چه کسی کتاب تبصره 22 را نوشته است؟� �بعدی. �

pass ( verb ) = با موفقیت گذارندن، پاس کردن/گذشتن، عبور کردن، سپری شدن/دادن، انتقال دادن/تصویب کردن، تصویب شدن/پاس دادن/سبقت گرفتن، جلو زدن، رد شدن/عبور دادن، رد کردن، حرکت دادن/رسیدن ( مثل ارث ) ، منتقل شدن/تغییر کردن، تغییر یافتن/گذراندن، سپری کردن ) ( زمان ) /قبول کردن/رخ دادن، اتفاق افتادن، روی دادن، صورت گرفتن/دفع کردن ( از بدن ) ، بیرون دادن، خارج کردن/در گذشتن، مردن/
...
[مشاهده متن کامل]

مترادف با کلمه : approve
to pass belief/understanding = فراتر از باور/فهم بودن
to pass remarks/to pass a remark = نظر دادن
to pass sentence = حکم دادن
to pass a proposal/law/amendment =تصویب طرح / قانون / اصلاحیه
examples:
1 - I'm not really expecting to pass first time.
من واقعاً انتظار ندارم که بار اول قبول شوم.
2 - I know you'll pass all your exams.
من می دانم که تو تمام امتحاناتت را ( با موفقیت ) خواهی گذراند.
3 - I passed my driving test!
من در آزمون رانندگی ام قبول شدم!
4 - A week passed.
یک هفته گذشت.
5 - Six months passed and we still had no news from them.
شش ماه گذشت و ما هنوز هیچ خبری از آنها نداشتیم.
6 - Did you pass any stores on your way?
آیا سر راهت از کنار مغازه ای نگذشتی؟
7 - I passed him on the stairs this morning.
امروز صبح در راه پله از کنار او گذشتم.
8 - She passed me in the street.
او در خیابان از کنار من گذشت.
9 - A low flying plane passed over the stadium.
هواپیمایی با ارتفاع کم از بالای ورزشگاه عبور کرد.
10 - We passed by your house on our way home.
در مسیر بازگشت به خانه از کنار خانه شما عبور کردیم.
11 - How are we supposed to pass the sentry?
چطور می خواهیم از نگهبانی عبور کنیم؟
12 - It passes belief that she could do such a thing.
این فراتر از باور است که او بتواند چنین کاری بکند.
13 - Pass the salt, please.
نمک را بدهید، لطفا.
14 - Your letter has been passed to Mr Rich.
نامه شما به آقای ریچ منتقل شده است.
15 - Could you pass me the salt, please?
می شود لطفا نمک را به من بدهید؟
16 - The man smiled at the girl and passed a friendly remark.
مرد به دختر لبخند زد و اظهار نظری دوستانه کرد.
17 - The court waited in silence for the judge to pass sentence.
دادگاه در سکوت منتظر صدور حکم قاضی بود.
18 - The proposed amendment passed unanimously.
اصلاحیه پیشنهادی به اتفاق آرا تصویب شد.
19 - Why don't we pass a law that makes advertising unhealthy food to kids a crime?
چرا قانونی را تصویب نمی کنیم که تبلیغ غذای ناسالم برای بچه ها جرم محسوب شود؟
20 - He passed the ball to Reggie Miller.
او توپ را به رجی میلر پاس داد.
21 - Why do they keep passing back to the goalie?
چرا آنها مدام به دروازه بان پاس عقب می دهند؟
22 - I'm not going to let that car pass me.
نمی خواهم اجازه دهم آن ماشین از کنارم رد شود.
23 - There was a truck behind that was trying to pass me.
یک کامیون در پشت بود که سعی داشت از کنار من سبقت بگیرد.
24 - He passed the rope around the post three times to secure it.
او طناب را سه بار از اطراف تیر عبور داد تا محکم شود.
25 - She passed her hand across her forehead.
او دستش را روی پیشانی خود حرکت داد.
26 - On his death, the estate passed to his eldest son.
با مرگ وی ، املاک به پسر بزرگش ( ارث ) رسید.
27 - She had passed from childhood to early womanhood
او از دوران کودکی به اوایل دوران زنانگی [زن بودن] تغییر کرده بود.
28 - These homes have passed from public to private ownership.
این خانه ها از مالکیت عمومی به مالکیت خصوصی تغییر یافته اند.
29 - How did you pass the evening?
عصر را چگونه گذراندید؟
30 - We sang songs to pass the time.
ما ترانه خواندیم تا زمان را بگذرانیم.
31 - Are you going to pass me or not?
من را قبول می کنید یا نه؟
32 - They passed all the candidates.
آن ها تمام داوطلبان [نامزدها] را قبول کردند.
33 - They'll never be friends again after all that has passed between them.
آنها پس از آنچه که بین آنها گذشته است ( اتفاق افتاده است ) دیگر هرگز دوست نخواهند شد.
34 - His departure passed unnoticed.
رفتن او بدون جلب توجه روی داد.
35 - If you're passing blood, you ought to see a doctor.
اگر داری خون بیرون می دهی [اگر خون ریزی داری]، باید به پزشک مراجعه کنی.
36 - She may have difficulty in passing urine.
او ممکن است در دفع کردن ادرار مشکل داشته باشد.
37 - I was with him the night he passed.
من با او بودم شبی که او درگذشت.

قبول شدن
If you don't study, you will not pass
اگر درس نخوانی، قبول نخواهی شد. 📘
پاس کردن ( درس )
عبور کردن
عبورکردن، گذشتن، ردشدن
گذشتن، عبورکردن، ردشدن
عبورکردن. گذشتن. ردشدن
کارت
خود را جا زدن/قالب کردن
. E. g
1 ) Marion looks so young she could pass for 30
2 ) Do this jacket and skirt match well enough to pass as a suit?
[The Weather Improves]
[Collocation]
the storm passes
a single scan through a set of data or a program
pass
این واژه همریشه با " پَرسه " پارسی ست که وات " ر" با گُذشت زمان در انگلیسی اُفتاده است .
آلمانی : passieren = گُذشتن ، گُذَریدَن
یکی از راه هایی واژه سازی در زبان پارسی اَفزودن وات "ه" به نام ِ اَندام های تَن است :
...
[مشاهده متن کامل]

چشم - ه = چشمه
گوش - ه = گوشه
دَهان - ه = دهانه
گردَن - = گردنه
پای - ه = پایه
دست - ه = دسته
کَل - ه = کَله ( کَل همریشه با قُله به مینه ی نوک )
گون - ه = گونه ( واژه سازی وارونه )
چان - ه = چانه ( واژه سازی وارونه )
شان - ه = شانه ( واژه سازی وارونه )
دَماغ - ه= دَماغه ( دَماغه ی کِشتی یا نوک ِ کِشتی )
ریش - ه= ریشه
کَمَر - ه = کَمَره ( کَمَره ی کوه : کوه و کَمَر )
ساق - ه= ساقه ( ساغ یا ساق پارسی ست )
پَنج - ه= پَنجه ( واژه سازی وارونه )
رود - ه = روده ( واژه سازی وارونه )
رَگ - ه = رَگه
گُرد ( شاید گِرد بوده باشد ) - ه = گُرده ، گِرده ( کُلیه، قُلوه )

A pass is a special ticket, representing some subscription, in particular for unlimited use of a service or collection of services. Sometimes the pass replaces the tickets, sometimes it entitles the holder
...
[مشاهده متن کامل]
to free tickets. In the latter case, typically both the pass and the ticket has to be shown at the ticket check.

عبور کردن
Pass a will
وصیت کردن
به تصویب رساندن
برطرف کردن
Pass away
اجازه
فوت شدن. رهسپارشدن . مردن . به ملکوت اعلا پیوستن. درگذشتن. شهید شدن. ازدنیا رفتن. چشم از جهان فروبستن.
Pass=دادن
For example=Could you pass me the salt
I hope to pass the test
من امیدوارم که امتحان رو قبول شم
📔📔
در رهسازی به معنای تعداد رفت و برگشت غلتک
منتقل شدن
تلنگر
تصویب کردن
جواز، پروانه
برای مثال:I have passed my exam with excellence.
Means:من امتحانم را با نمره عالی قبول شدم.
نتیجه می گیریم که pass:قبول شدن
پس دادن
برگشت دادن
مانند:
please pass my book to me : لطفا کتابم را به من برگردان.
ازش بگذر ( برو بعدی )
بلیط
فرستادن - تعارف کردن
تنگه، گردنه
a narrow, winding mountain pass
تصویب کردن �در علم حقوق �
در ادبیات آزمون نرم افزار: اجرای موفق ( یک برنامه روی یک آزمایه ) ؛ یعنی برنامه با دریافت این آزمایه خروجی مورد انتظار را تولید کرده است.
برای مثال Pass thebcake , please. یعنی : کیک رو بهم بدید لطفا.
پاس تو فوتبال
قبول شدن
عبورکردن

در گذشتن
رانده شدن
دفع شدن
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٦٤)

بپرس