part

/ˈpɑːrt//pɑːt/

معنی: جزء، قطعه، پاره، بخش، پا، نقطه، عضو، برخه، شقه، نصیب، جزء مرکب چیزی، جزء مساوی، اسباب یدکی اتومبیل، نقش بازگیر، تفکیک شدن، جدا شدن، تقسیم کردن، تفکیک کردن، جدا کردن
معانی دیگر: قسمت، جز، بهر، ورشیم، دانگ، (بدن) عضو، اندام، (جمع) اندام های تناسلی و مقعد، شرمگاهان، (نمایش و موسیقی و غیره) نقش، رل، سهم، (معمولا جمع) ناحیه (نواحی)، سرزمین، منطقه، سو، طرف، جانب، پیمانه، گیروانه، برابر، استعداد، توانایی، جربزه، (شانه کردن گیسو) خط مو، فرق، (فرق) باز کردن، بخش کردن، (به قطعات مجزا) تقسیم کردن، جدا کردن یا شدن، منشعب کردن یا شدن، سوا کردن، نسبی، وابسته به یک بخش، تا اندازه ای، (معمولا با: from) عزیمت کردن، رهسپار شدن، مردن، (ریاضی) جز (اجزای) عدد، خرد، عنصراصلی، مکان، مقسوم

بررسی کلمه

اسم ( noun )
عبارات: for the most part, take (someone's) part
(1) تعریف: a separate portion or segment of a whole.
مترادف: piece, portion, section
متضاد: entirety, total, whole
مشابه: allotment, aspect, bit, branch, chapter, chunk, component, constituent, division, element, fraction, fragment, member, particle, partition, proportion, segment, slice

- The new desk came in parts that needed to be assembled.
[ترجمه گوگل] میز جدید در قسمت هایی عرضه شد که باید مونتاژ می شد
[ترجمه ترگمان] میز جدید بخش هایی بود که باید مونتاژ می شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: an important basic component or quality.
مترادف: characteristic, feature
مشابه: aspect, component, constituent, element, ingredient

- Hard work was part of the reason she succeeded.
[ترجمه بهمن آبادی] کار سخت بخشی از دلیل موفقیت او بود
|
[ترجمه گوگل] سخت کوشی بخشی از دلایل موفقیت او بود
[ترجمه ترگمان] کار سخت بخشی از دلیل آن بود که او موفق شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: a role, as in some process or activity.

- Physical fitness plays an important part in maintaining overall health.
[ترجمه گوگل] آمادگی جسمانی نقش مهمی در حفظ سلامت کلی ایفا می کند
[ترجمه ترگمان] تناسب اندام نقش مهمی در حفظ سلامت کلی ایفا می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(4) تعریف: a role, as in a play or film.
مترادف: role
مشابه: appointment, assignment, capacity, character, function, job, place, position, task

- I auditioned for the lead part in the play, but I didn't get it.
[ترجمه گوگل] برای نقش اصلی نمایش تست دادم، اما نگرفتم
[ترجمه ترگمان] من نقش اصلی بازی را امتحان کردم، اما آن را نفهمیدم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(5) تعریف: an organ or member of a plant or animal body.
مترادف: member, organ
مشابه: appendage, extremity, limb, structure

- The heart and the brain essential parts of the human body.
[ترجمه گوگل] قلب و مغز اجزای ضروری بدن انسان هستند
[ترجمه ترگمان] قلب و مغز بخش های اصلی بدن انسان هستند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(6) تعریف: a separable piece or section of a machine.
مترادف: component
مشابه: attachment, fitting, piece, section

- We'll have to order the parts for your car.
[ترجمه گوگل] ما باید قطعات ماشین شما را سفارش دهیم
[ترجمه ترگمان] ما باید قسمت های ماشینت رو سفارش بدیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(7) تعریف: share; duty; obligation.
مترادف: duty, obligation, share
مشابه: business, charge, hand, lot, portion, responsibility

- He will do his part to finish the job.
[ترجمه گوگل] او سهم خود را برای به پایان رساندن کار انجام خواهد داد
[ترجمه ترگمان] او وظیفه خود را انجام خواهد داد تا کار را تمام کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(8) تعریف: a section of a scholarly or literary work.
مترادف: section
مشابه: clause, division, excerpt, extract, passage

- The concluding part of the book made most of the points clear.
[ترجمه گوگل] بخش پایانی کتاب بیشتر نکات را روشن کرد
[ترجمه ترگمان] قسمت پایانی کتاب بیشتر نکات را واضح کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(9) تعریف: (usu. pl.) region; district; area.
مترادف: area, district, region
مشابه: environs, neighborhood, place, section, sector, territory, vicinity

- There are few grizzly bears in these parts.
[ترجمه گوگل] خرس گریزلی در این مناطق کم است
[ترجمه ترگمان] در این بخش ها چند خرس خاکستری وجود دارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(10) تعریف: one of two or more equal portions composing a whole.
مترادف: measure
مشابه: allotment, amount, dose, piece, portion, quantity, section

- The directions call for two parts water to four parts salt.
[ترجمه گوگل] دستورالعمل ها شامل دو قسمت آب تا چهار قسمت نمک هستند
[ترجمه ترگمان] جهت های دو قسمت آب را به چهار قسمت تقسیم می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(11) تعریف: the line across one's scalp made by dividing the hair with a comb.

- I wear my part on the right side.
[ترجمه مریم قبادی] من فرق مو هایم را از سمت راست باز می کنم
|
[ترجمه گوگل] من قسمتم را در سمت راست می پوشم
[ترجمه ترگمان] من سهم خودمو از سمت راست می پوشم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: parts, parting, parted
(1) تعریف: to divide or break (something) into parts.
مترادف: break, divide, sever
مشابه: cleave, crack, disintegrate, dismantle, fraction, fragment, parcel, partition, rend, separate, split, tear

- The mighty ship parted the waves.
[ترجمه گوگل] کشتی قدرتمند امواج را از هم جدا کرد
[ترجمه ترگمان] کشتی بزرگ امواج را از هم باز کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: to terminate (a relationship).
مشابه: break, end

- We will soon part company.
[ترجمه گوگل] به زودی از شرکت جدا می شویم
[ترجمه ترگمان] ما به زودی از هم جدا خواهیم شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: to divide (the hair on one's head) with a comb so that the scalp is visible as a line.
مشابه: comb, style

- She parts her hair in the middle.
[ترجمه گوگل] موهایش را از وسط جدا می کند
[ترجمه ترگمان] موهایش را در وسط نصف می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(4) تعریف: to cause to be apart; separate.
مترادف: divide, divorce, separate
متضاد: join, unite
مشابه: break, disband, disconnect, dissolve, disunite, sever, sunder

- The war parted the family forever.
[ترجمه سهیلا سهرابی] جنگ اعضای خانواده را برای همیشه از هم جدا کرد
|
[ترجمه گوگل] جنگ خانواده را برای همیشه از هم جدا کرد
[ترجمه ترگمان] جنگ برای همیشه از بین رفت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
(1) تعریف: to become divided or broken into parts; split.
مترادف: divide, split
متضاد: unite
مشابه: break, crack, disintegrate, fragment, separate, sever, sunder

- The clouds parted.
[ترجمه گوگل] ابرها از هم جدا شدند
[ترجمه ترگمان] ابرها از هم جدا شدند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: to separate one from another.
مترادف: separate, split
متضاد: join, unite
مشابه: depart, disband, divorce, go, leave

- The men parted as enemies.
[ترجمه گوگل] مردان به عنوان دشمن از هم جدا شدند
[ترجمه ترگمان] مردها مثل دشمنان از هم جدا شدند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
قید ( adverb )
• : تعریف: in part; partially.
مترادف: partially, partly
مشابه: half, mostly, partway, somewhat

- part green, part red
[ترجمه گوگل] بخشی سبز، بخشی قرمز
[ترجمه ترگمان] قسمتی از رنگ سبز و بخشی از قرمز
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
اختصار ( abbreviation )
• : تعریف: abbreviation of "participle" or "participial."

جمله های نمونه

1. part of his work is to counsel juvenile delinquents
بخشی از کار او اندرز دادن به جوانان بزهکار است.

2. part of the decedent's estate was given to his creditors
بخشی از ماترک شخص متوفی به طلبکاران او داده شد.

3. part of the medicine injected in me calcified and years later had to be removed surgically
بخشی از دارویی که به من ترزیق شده بود سخت و آهکی شد و سال ها بعد با عمل جراحی آن را در آوردند.

4. part payments
پرداخت های قسطی

5. part and parcel (of something)
بخش عمده و اساسی چیزی

6. part company
1- (با: with) ترک همنشینی کردن،ترک رابطه کردن 2- جدا شدن (و در دو جهت مختلف رفتن)

7. part company
از هم جدا شدن

8. part with
رها کردن،دادن،(از سرچیزی) گذشتن

9. a part of my life
بخشی از عمر من

10. a part of the bread was covered by mildew
بخشی از نان از کپک پوشیده شده بود.

11. a part of the year
بخشی از سال

12. a part truth
حقیقت نسبی

13. each part of sugar needs five parts of flour
برای هرپیمانه شکر پنج پیمانه آرد لازم است.

14. each part of the plane must be inspected
هریک از اجزای هواپیما باید بررسی شود.

15. the part in your hair is crooked
فرق موی تو کج است.

16. this part of the brain coordinates the muscles of the mouth
این ناحیه ی مغز عضلات دهان را هماهنگ می کند.

17. this part of the road is younger than the part further west
این بخش جاده از بخش غربی تازه سازتر است.

18. to part goats from the herd
بزها را از گله جدا کردن

19. what part of town do you live in?
در کدام قسمت شهر زندگی می کنی ؟

20. be part of the furniture
(شخص) در جایی آنقدر ماندن یا کار کردن که مثل در و دیوار و اثاثیه آنجا شدن

21. spare part
قطعه ی یدکی،ابزار یدکی

22. take part (in)
شرکت کردن (در)

23. an integral part
بخش جدایی ناپذیر

24. an organic part of our bank
یک بخش بنیادی بانک ما

25. he lost part of his fortune
او بخشی از ثروت خود ار از دست داد.

26. he paid part of my wages and kept back the rest
او بخشی از مزد مرا داد و بقیه را نگهداشت.

27. he took part in the demonstration
او در تظاهرات شرکت کرد.

28. persepolice is part of our national heritage
تخت جمشید بخشی از میراث ملی ما است.

29. she is part iranian and part american
او نیمه ایرانی و نیمه امریکایی است.

30. the better part of an hour
تقریبا یک ساعت

31. the better part of her pay
بیشتر مزد او

32. the fat part of a bat
بخش ستبر چوگان

33. the forward part of the airplane
بخش جلو هواپیما

34. the greater part of the road is paved
بیشتر جاده آسفالت شده است.

35. the latter part of the year
بخش پایانی سال

36. the lower part of the wall was wainscotted with marble
بخش پایین دیوار با مرمر روکش شده بود.

37. the northern part of canada becomes frigid in winter
بخش شمالی کانادا در زمستان بسیار سرد می شود.

38. the widest part of the river
پهن ترین بخش رودخانه

39. to take part in an activity
در کاری شرکت کردن

40. to work part time
پاره وقت کارکردن

41. a large part of something
بخش عمده از چیزی

42. for one's part
تا آنجایی که مربوط به کسی می شود

43. in good part
1- به طور کلی،معمولا،بیشتر 2- با خوش رویی،با خوش طینتی

44. on the part of one (or on one's part)
1- تا آنجایی که به کسی مربوط می شود 2- از سوی،از طرف (کسی)

45. play a part
1- نقش داشتن (در)،سهم داشتن،دخیل بودن 2- توبازی رفتن

46. take someone's part
جانب (یا طرف) کسی را گرفتن،(از کسی) طرفداری کردن

47. the better part of
بیشتر،تقریبا

48. a difficult dramatic part which few actors can encompass
نقش نمایشی دشوار که بازیگران معدودی قادر به ایفای آن می باشند.

49. a relatively small part of the earth is covered by land
بخش نسبتا کوچکی از کره ی زمین از خشکی پوشیده شده است.

50. earthquakes have uplifted part of the island's surface
زلزله ها باعث بالا رفتن بخشی از سطح جزیره شده است.

51. fencing was a part of german college education
شمشیربازی جزیی از آموزش دانشگاهی آلمان ها بود.

52. he played the part of a soldier
او نقش یک سرباز را بازی کرد.

53. he wanted no part of the proposal
او نمی خواست با آن پیشنهاد سر و کاری داشته باشد.

54. he won't easily part with his money
او به آسانی از سرپولش نمی گذرد.

55. i will pay part of the money for it in cash and the rest by installment
مقداری از پول آن را نقد و بقیه را قسطی می دهم.

56. in the early part of the evening, electricity consumption peaks and then gradually subsides
مصرف برق در اوایل شب به اوج می رسد و سپس به تدریج کم می شود.

57. in the early part of the summer
در اوایل تابستان

58. in the fore part of the ship
در بخش جلو کشتی

59. in the midmost part of the forest
درست در وسط جنگل

60. it is the part of a poet to inspire
کار شاعر این است که الهامگر باشد.

61. she siphoned off part of the money into her own account
بخشی از پول را (یواشکی) به حساب خودش ریخت.

62. they are woking part of their land themselves and letting off the rest
آنها بخشی از زمینشان را خودشان می کارند و بقیه را کرایه می دهند.

63. this condition is part and parcel of the agreement we signed last year
این شرط بخشی از قراردادی است که پارسال امضا کردیم.

64. you keep your part of the bargain and i'll keep mine
تو سهم خودت را در معامله انجام بده و من سهم خودم را.

65. zayandeh-rood waters a part of the esfahan plain
زاینده رود بخشی از دشت اصفهان را سیراب می کند.

66. for the most part
بیشتر،اغلب،معمولا

67. a dangerous and lonely part of the coast
بخش خطرناک و بی سکنه ی کرانه

68. corruption has permeated every part of that ministry
فساد به کلیه ی بخش های آن وزارتخانه رسوخ کرده است.

69. it took the best part of an hour
نزدیک به یک ساعت طول کشید.

70. love surged through every part of his body
عشق در سرتاسر بدنش موج زد.

مترادف ها

جزء (اسم)
part, portion, clause, appurtenance, gadget, component, ingredient, member, detail, sector, gizmo

قطعه (اسم)
section, tract, lump, bit, part, share, portion, lot, passage, stretch, fragment, segment, mainland, block, panel, piece, goblet, dab, bloc, plank, slab, plat, plot, doit, internode, nugget, pane, snip

پاره (اسم)
bit, part, portion, rag, bribe, fragment, fritter, piece, shred, mammock, scrap

بخش (اسم)
section, party, region, leg, part, share, portion, sect, lot, division, fate, distribution, precinct, segment, canton, branch, member, zone, district, subregion, department, item, piece, heritage, quarter, borough, parish, sector, parcel, commune, county, riding, moiety, installment, squadron, wing of building

پا (اسم)
support, strength, partner, accident, chance, happening, foot, leg, paw, bottom, ground, end, account, part, power, peg, foundation, ped, pod, playmate

نقطه (اسم)
stop, ace, speck, point, spot, dot, part, jot, period, mark, prick, mote, minim, iota, plot, fleck, full stop, splotch, punctation, speckle, tittle

عضو (اسم)
part, organ, member, limb, employee, corporator, office worker

برخه (اسم)
part, portion, fraction

شقه (اسم)
part, portion, half

نصیب (اسم)
part, portion

جزء مرکب چیزی (اسم)
part

جزء مساوی (اسم)
part

اسباب یدکی اتومبیل (اسم)
part

نقش بازگیر (اسم)
part

تفکیک شدن (فعل)
part

جدا شدن (فعل)
part, dispart, dissent, dissever

تقسیم کردن (فعل)
partition, part, administer, admeasure, divide, distribute, apportion, intersect, administrate, compartment

تفکیک کردن (فعل)
disconnect, partition, part, separate, break up, centrifuge

جدا کردن (فعل)
chop, cut off, disconnect, intercept, rupture, analyze, choose, part, divide, dispart, amputate, separate, unzip, detach, segregate, try, calve, select, rive, cleave, unlink, pick out, sequester, insulate, dissociate, disassociate, individuate, disunite, draw off, enisle, excide, exscind, lixiviate, uncouple, prescind, seclude, sequestrate, sever, sunder, untwist

تخصصی

[عمران و معماری] جزء - قطعه
[برق و الکترونیک] قسمت تکه ای که بخشی از یک زیرمجموعه است و معمولاً بهتنهایی مفید نیست و نمی توان آنرا برای استفاده های دیگر جدا کرد . از این واژه اغلب برای قسمتهای ساختاری دستگاههای الکترونیکی استفاده می شود، مثلاً بردهای مدار، دکمه ها، بستها و پوششها . ترانزیستورها، مقاومتها، خزانها، پیچکها، سوییچها، رله ها، ترانسفورماتورها و موارد مشابه دیگر که دارای مشخصه های الکتریکی تعریف شده ای هستند، معمولاً اجزای مدار نامیده می شوند. - جزء، قسمت - جدا کردن
[فوتبال] قطعه –جزء
[صنعت] قطعه، بخش، قسمت
[نساجی] قطعه
[ریاضیات] قسمت، جزء، بخش، قطعه، قطعه ی کار، پاره

انگلیسی به انگلیسی

• section, piece; region; role, function; side in an agreement
divide, separate; be divided; apportion, allocate
partly, somewhat
partly, somewhat; partially, in part, not wholly
if one thing is a part of another thing or part of it, the first thing is one of the pieces, sections, or elements that the second thing consists of.
a part thing or state is not whole or complete.
you can use part when you are talking about the proportions of substances in a mixture.
a part in a play or film is one of the roles in it.
your part in something that happens is your involvement in it.
the part in someone's hair is the line along their head where their hair has been combed in different directions; used in american english.
if things which are touching part or are parted, they move away from each other.
when people part, they leave each other; a formal use.
if people are parted, they are prevented from being together.
if your hair is parted, it is combed in two different directions so that there is a straight line across your head.
see also parting, partly.
if you take part in an activity, you are one of the people involved in it.
if you play a large or important part in something, you are very involved in it and have an important effect on what happens.
you can refer to what someone feels or does as a feeling or action on their part; a formal expression.
for the most part means mostly.
in part means partly.
if you say that one thing is part and parcel of another, you are emphasizing that it is involved or included in it.
if something happened for the best part of or the better part of a period of time, it happened for most of that time.
when two people who have been working together to achieve something part company, they stop working together, usually because they disagree about something.
you also say that two people part company when they go in different directions after they have been going in the same direction together; a formal use.
if you part with something that you would prefer to keep, you give it or sell it to someone else.

پیشنهاد کاربران

part: نقش
no part: نقش ندارد.
plays part: نقش بازی می کند.
plays no part: هیچ نقشی ( در آن ) ندارد.
Part قسمت شهری
Area منطقه و محله استانی
District ناحیه کشوری
Region حوزه جغرافیایی
حصه { تخصصی رشته حقوق }
گاهی به جای اینکه بگوییم �بخشی از� میتوانیم خیلی ساده بگوییم �از�
he became part of a pioneering generation that formalized education in the arts.
او از نسل جلوداری بود که آموزش هنر را رسمی کردند
شکافتن ( مثال:حضرت موسی دریا را شکافت )
نقش ( در فیلم )
مرحله
part ( موسیقی )
واژه مصوب: بخش 5
تعریف: هریک از لحن ها یا خطوط منفرد تشکیل دهندۀ یک اثر چندصدایی سازی یا آوازی
do one's part
به سهم خود کاری کردن
اسم hair به معنای فرق ( سر )
اسم hair در مفهوم فرق ( سر ) به خطی روی سر انسان گفته می شود که مو از آن خط توسط شانه به دو بخش تقسیم می شود. این اسم در انگلیسی امریکایی بکار می رود. مثال:
the part in her hair ( فرق موهایش ( سر ) )
...
[مشاهده متن کامل]

فعل part به معنای فرق باز کردن
فعل part در مفهوم فرق باز کردن به معنای شانه کردن موها از فرق سر ( وسط سر ) به دو طرف است. بصورتی که خطی از وسط موها را به دو بخش تقسیم کند. مثال:
. he parts his hair in the middle ( او از وسط موهایش فرق باز می کند. )
اسم part به معنای نقش
اسم part در مفهوم نقش اشاره دارد به نقشی که یک بازیگر در یک فیلم یا نمایش، در قالب آن فرو رفته و به اجرای آن می پردازد. مثال:
. she was very good in the part ( او خیلی نقشش را خوب بازی می کرد. )
?have you learned your part yet
نکته: این اسم در مفهوم نقش می تواند به عمل و رفتار دروغین یک فرد برای فریب دادن فردی دیگر نیز اشاره داشته باشد. مثال:
!he's always playing a part ( او همیشه نقش بازی میکند! )
اسم part به معنای قطعه
اسم part در مفهوم قطعه به معنای یک بخش از قسمت های مختلف یک دستگاه، ماشین و یا یک سازه است. مثال:
aircraft parts ( قطعات هواپیما )
spare parts ( قطعات هواپیما )
فعل part به معنای جدا شدن و ترک کردن
فعل part در مفهوم جدا شدن و ترک کردن. بطور کلی به معنای جدا شدن فردی یا چیزی از فرد یا چیز دیگر است.
- جدا شدن دو فرد. مثال:
. he has recently parted from his wife ( او اخیرا از زنش جدا شده است. )
. we parted at the airport ( ما در فرودگاه از هم جدا شدیم. )
- جدا شدن دو چیز در مفهوم از هم دور شدن یا بازشدن. مثال:
. the elevator doors parted ( در های آسانسور جدا شدند [باز شدند] )
اسم part به معنای بخش و قسمت
اسم part در مفهوم بخش و قسمت. این اسم بطور کلی به معنای بخش و یا قسمتی از یک چیز یا انسان است که در ترکیب با دیگر بخش ها یک کل را می سازد.
- این اسم در این مفهوم به اعضای بدن انسان، حیوان و به قسمت های یک گیاه اشاره دارد. این اسم به ناحیه بخصوصی از بدن یا تنه اشاره دارد. مثال:
. they learn about the different parts of the body ( آنها درباره قسمت های مختلف بدن یاد میگیرند. )
- اسم part در این مفهوم به یک ناحیه یا منطقه بخصوصی از جهان، یک کشور و یا شهر اشاره دارد. مثال:
the northern part of the country ( قسمت [بخش] شمالی کشور )
?which part of london do you live in ( در کدام بخش از لندن زندگی میکنی؟ )
منبع: سایت بیاموز

Part ( noun ) = بخشی یا قسمتی از چیزی/بخش، قسمت، جزو/عضو/قطعه، تکه، جزء/اندام، عضو/ناحیه، منطقه/حوالی، دور و بر، اطراف/نقش ( مثل یک بازیگر و یا نقش فرد در یک فعالیت بخصوص ) ، سهم، سهیم/
Definition = برخی اما نه همه چیز/یک جزء جداگانه از چیزی ، یا یک جزء که با اجزاء دیگر ترکیب شده و کل چیزی را تشکیل می دهد/یکی از قطعاتی که با هم یک ماشین یا نوعی تجهیزات را تشکیل می دهد/یک پخش واحد از یک سری برنامه های تلویزیونی یا رادیویی یا تقسیم یک داستان/یک جزء مساوی از دو یا چند برابر یا تقریباً برابر اندازه گیری چیزی/یکی از شخصیتهای یک فیلم ، نمایش یا رقص ، یا کلمات ، اعمال یا حرکاتی که توسط آن شخصیت گفته یا انجام شده است:/
...
[مشاهده متن کامل]

examples :
1 - Part of my steak isn't cooked properly.
قسمتی از استیک من درست پخته نشده است.
2 - Part of this form seems to be missing.
به نظر می رسد بخشی از این فرم موجود نیست.
3 - I think part of her problem is that she doesn't listen carefully enough to what other people say.
فکر می کنم بخشی از مشکل او این است که او به اندازه کافی با دقت به صحبت های دیگران گوش نمی دهد.
4 - I grew up in the south part of the town.
من در قسمت جنوبی شهر بزرگ شدم.
5 - They learn about the different parts of the body.
آنها در مورد قسمتهای مختلف بدن یاد می گیرند.
6 - Which part of London do you live in?
در کدام قسمت ( ناحیه ) از لندن زندگی می کنید؟
7 - We learned about all the different parts of the digestive system.
ما در مورد تمام اندام های مختلف سیستم گوارش اطلاعات کسب کردیم.
8 - There'll be snow in parts ( = particular areas ) of the Midlands tonight.
امشب در مناطقی ( = مناطق خاص ) در میدلندز برف می بارد.
9 - He works for a company that makes aircraft parts.
او در شرکتی کار می کند که قطعات هواپیما را می سازد.
10 - The programme will be shown in two parts.
این برنامه در دو قسمت نشان داده خواهد شد.
11 - Next week we publish part three of the president's diaries.
هفته آینده بخش سوم دفتر خاطرات رئیس جمهور را منتشر می کنیم.
12 - Mix one part of the medicine with three parts water.
یک قسمت از دارو را با سه قسمت آب مخلوط کنید.
13 - He has a small part in the school play.
او در نمایش مدرسه نقش کوچکی دارد.
14 - She plays the part of the sexy blonde waitress.
او نقش پیشخدمت بور سکسی را بازی می کند.
15 - He admitted his part in the robbery.
او به نقش خود در سرقت اعتراف کرد.
16 - I want no part in/of your crazy plans!
من نمی خواهم در برنامه های دیوانه وار شما سهیم باشم!
17 - We think of you as part of the team
ما شما را عضوی از تیم می دانیم

اسم part در مفهوم "بخش" و "قسمت". این اسم به طور کلی به معنای بخش و یا قسمتی از یک چیز یا انسان است که در ترکیب با دیگر بخش ها یک کل را می سازد.
- این اسم در این مفهوم به اعضای بدن انسان، حیوان و به قسمت های یک گیاه اشاره دارد. این اسم به ناحیه بخصوصی از بدن یا تنه اشاره دارد. مثال:
...
[مشاهده متن کامل]

". They learn about the different parts of the body" ( آنها درباره قسمت های مختلف بدن یاد می گیرند. )
- اسم part در این مفهوم به یک ناحیه یا منطقه بخصوصی از جهان، یک کشور و یا شهر اشاره دارد. مثال:
"the northern part of the country" ( قسمت [بخش] شمالی کشور )
"?Which part of London do you live in" ( در کدام بخش از لندن زندگی می کنی؟ )

به معنای عضو ( member ) هم هست:
مثال: part of a large group
پارت یا پرت، یا پرث ، نام باستانی زبان وفرهنگ قوم فارس است که با کلمات: پا، رنگ، شکلهای متفاوت و ریشه ها مترادف است بنابراین معنی فارس هیچ ربطی به کلمه فَرَس= اسب در زبان عربی ندارد بلکه معنی فارس یعنی
...
[مشاهده متن کامل]
زبان یا قومی که به قدمت تاریخ باستان، ریشه واصالت دارد چون نتیجه آمیختگی فرهنگهای مختلف تمدن بشری است بعنوان سند درالیگودرز یک شهری وجود دارد بنام ( ( پَرسِش ) ) یا ( ( فَرسِش ) ) که یک نام باستانی بسیار اصیل است ودلیل نامگذاری آن بخاطر تنوعات زیاد اقلیمی وآب وهوایی است که عبارتنداز اینکه روستا دورتادورآن برسر دامنه کوهها چشمه های مختلف داردواتفاقات جوی عجیبی ومتفاوتی درآن رخ می دهد مثلاً رودخانه ای در شمال آن قراردارد که بین هوای گرم وسرد وهوای برفی وبارانی و هوای خشک وهوای بارانی یک خط تقارن ایجاد کرده و همه راشگفت زده نموده است بنابراین پارت وپارس وپرث وپهلوی وفارس به یک چیز وصل می شوند وآن کهن بودن ریشه های متنوع زبانی وفرهنگی ایران زمین است وبرای همین زبان فارسی یک زبان پایه واصیل و پراز ریشه های متنوع درجهان است

واژه انگلیسی part با واژه ی پاره فارسی به معنی قسمت و بریده از هر چیزی همریشه می باشد . در زبان آذری به پاره پاره و تکه تکه شدن و ترکیدن "پارتاماخ "گفته می شود. در زبان ترکی پارتاماخ یعنی تکه تکه شدن.
[The Weather Improves]
[Collocation]
the clouds part/​clear
a role played by an actor or actress
Role
Theatrical role
Character
نقش
قسمت
part
واژه ای ایرانی - اروپایی ست که در واژه های زیر به جا مانده که باید زایا و خوشه ای شود :
پاره : پار - ه = بخشی یا برخی یا قسمتی از چیزی : پاره نان
پَرده : پَرد - ه =پارچه یا تکه ای یا بافته ای یا بافالی
...
[مشاهده متن کامل]

( بافال : باف - آل ) که جایی را از جایی جُدا می کند.
بنابراین هم اَرز :
part = پَرد
پَرد = بخش ، بَرخ ، قسمت ، سَهم ، سَهام ، دانگ ، دُنگ

بخش
معنی on someone’s part
done or experienced by someone: توسط کسی انجام یاتجربه شود.
مثال:
. a lack of judgment on his part
. a mistake on the part of the authorities
بخش ، قسمت
she doesn't usually take part in any of the class activities
اون معمولاٌ در هیچ کدوم از فعالیت های کلاسی شرکت نمی کنه 💑
play a part
if something or someone plays a part in something else, they are involved in it
play a part in
Health education will play a part in preparing us for old age.
Britain should play its full part in the negotiations.
در چیزی نقش داشتن - ایفای نقش کردن
to part with
از خیر چیزی گذشتن، بیخیال چیزی شدن
part of speech:نقش دستوری ( کلمه )
تفکیک شدن
جداشدن
قسمت

نیمه
Part جزء
پار
p�r
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٣١)

بپرس