prick

/ˈprɪk//prɪk/

معنی: نقطه، خار، هدف، شق، سیخونک، الت ذکور، زخم بقدر سرسوزن، جزء کوچک چیزی، نقطه نت موسیقی، چیز خراش دهنده، میخ کوچک، تحریک کردن، خلیدن، با سیخونک بحرکت واداشتن، سیخونک زدن، خلیدگی، با چیز نوکتیز فرو کردن، سیخ زدن، ازردن
معانی دیگر: سوراخ کوچک (که با سوزن و غیره ایجاد شود)، روزنچه، روزنک، روزنه، درد (مثل هنگامی که خار یا سوزن به بدن فرو می رود)، درد موضعی، زق زق، زوک زوک، سوزن سوزن، گزگز، (مجازی) عذاب (وجدان)، (با سوزن یا خار) سوراخ کردن، خراشاندن، خلاندن، دچار عذاب (فکر یا وجدان و غیره) کردن، (به ویژه گوش ها را) سیخ کردن، شق کردن، بالا نگه داشتن، گوش ها را تیز کردن، (زخم یا جای خراشیدگی و غیره) سوزن سوزن شدن، زوک زوک کردن، درد گرفتن (وخاریدن)، گزگز یا زق زق کردن، (مثلا زیرپوش پشمی) پوست را خراشاندن، زبر بودن، (قدیمی) سک، (به اسب و غیره) سک زدن، رجوع شود به: pricking، (خودمانی - زننده) کیر، چل، دست خر، چر، لند، (خودمانی - زننده) آدم (به ویژه آدم ناخوشایند)، مردکه، زنکه، (با سوراخ سوراخ کردن یا نقطه گذاری و غیره) رسم کردن، (نعل بندی) میخ را تا گوشت فرو کردن (که موجب شل شدن اسب می شود)، خراش سوزن، منظور، چیزخراش دهنده مثل نوک سوزن، تیغ، نیش، راست، خراش دادن، با سیخو

بررسی کلمه

اسم ( noun )
(1) تعریف: a small mark or puncture made by something with a sharp or pointed end or edge.
مترادف: puncture
مشابه: gouge, hole, nick, perforation, pinhole

(2) تعریف: an act or instance of pricking.
مترادف: puncture
مشابه: perforation

(3) تعریف: (vulgar slang) a penis.
مترادف: cock, dick, pecker, tool
مشابه: penis, phallus

(4) تعریف: (vulgar slang) a man considered to be contemptible or mean.
مترادف: asshole
مشابه: bastard, jerk

(5) تعریف: the condition or sensation of being pricked.
مترادف: prickle
مشابه: bite, sting, twinge

(6) تعریف: the painful sting of guilt, shame, sorrow, or the like.
مترادف: pang
مشابه: bite, stab, sting, twinge, wrench
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: pricks, pricking, pricked
عبارات: prick up one's ears
(1) تعریف: to mark, puncture, or inflict pain on with a small, sharp object.
مشابه: goad, gouge, jab, nick, pierce, pink, poke, prickle, puncture, stab, stick

(2) تعریف: to cause sharp mental or emotional discomfort in.
مترادف: pierce, sting
مشابه: afflict, bite, pain, penetrate

- Guilt pricked her conscience.
[ترجمه گوگل] احساس گناه وجدانش را تیز کرده بود
[ترجمه ترگمان] احساس گناه وجدانش را جریحه دار کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: to impel or spur.
مترادف: impel, incite, prompt, spur
مشابه: drive, egg, encourage, goad, prod, provoke, stimulate, urge

- Ambition pricks our best efforts.
[ترجمه گوگل] جاه طلبی بهترین تلاش ما را به خطر می اندازد
[ترجمه ترگمان] جاه طلبی بیشتر تلاش ما رو می کنه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

جمله های نمونه

1. prick out (or off)
جوانه کاشتن،در گلدان کاشتن

2. prick up one's ears
گوش ها را تیز کردن،خوب گوش کردن،شست (کسی) خبردار شدن

3. a prick of conscience
عذاب وجدان

4. to prick holes in paper
کاغذ راسوراخ سوراخ کردن (با سوزان و غیره)

5. i can still feel the prick of the needle
هنوز هم درد سوزن را احساس می کنم.

6. Prick holes in the paper with a pin.
[ترجمه طبیبی] کاغذ را به وسیله ی یک سوزن ته گرد سوراخ کن.
|
[ترجمه گوگل]کاغذ را با سنجاق سوراخ کنید
[ترجمه ترگمان]سوزن رو با یه سوزن تو کاغذ سوراخ کن
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

7. Prick the skin of the potatoes with a fork before baking them.
[ترجمه طبیبی] قبل از پختن، در پوست سیب زمینی به وسیله ی یک چنگال چند سوراخ ایجاد کنید.
|
[ترجمه گوگل]پوست سیب زمینی ها را قبل از پخت با چنگال سوراخ کنید
[ترجمه ترگمان]قبل از پختن نان، پوست سیب زمینی را با چنگال گرم کنید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

8. I gave my finger a prick with a needle.
[ترجمه گوگل]انگشتم را با سوزن سوزاندم
[ترجمه ترگمان]یک سوزن با سوزن به دستم دادم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

9. She stopped talking to prick up her ears.
[ترجمه گوگل]برای تیز کردن گوش هایش از حرف زدن دست کشید
[ترجمه ترگمان]او از حرف زدن باز ایستاد تا گوش هایش را تیز کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

10. Prick the sausages before you grill them.
[ترجمه گوگل]سوسیس ها را قبل از کباب کردن سوراخ کنید
[ترجمه ترگمان] قبل از اینکه گریل ها رو درست کنی سوزن رو بزن
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

11. Prick the potatoes and rub the skins with salt.
[ترجمه گوگل]سیب زمینی ها را سوراخ کنید و پوست آن را با نمک بمالید
[ترجمه ترگمان]سیب زمینی رو بزن و پوست رو با نمک بمال
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

12. I'm going to give your finger a little prick with this needle.
[ترجمه گوگل]من با این سوزن انگشت شما را کمی تیز می کنم
[ترجمه ترگمان]می خوام با این سوزن یه کوچولو انگشت تو خالی کنم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

13. Where shall we prick off the seedlings?
[ترجمه گوگل]نهال ها را کجا بچینیم؟
[ترجمه ترگمان]the را از کجا شروع کنیم؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

14. I didn't feel the prick of the needle.
[ترجمه گوگل]سوزن سوزن را حس نکردم
[ترجمه ترگمان]سوزن را حس نکردم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

15. Thelatest trade figures will surely prick the bubble of governmentcomplacency about the economic situation.
[ترجمه گوگل]آخرین ارقام تجاری مطمئناً حباب رضایت دولت در مورد وضعیت اقتصادی را خار خواهد کرد
[ترجمه ترگمان]ارقام تجاری Thelatest به طور حتم حباب of را در مورد وضعیت اقتصادی تحریک خواهند کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

16. She felt a prick of resentment when she saw them together.
[ترجمه گوگل]وقتی آنها را با هم دید، احساس خشم کرد
[ترجمه ترگمان]وقتی آن ها را با هم دید، احساس نفرت شدیدی کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

مترادف ها

نقطه (اسم)
stop, ace, speck, point, spot, dot, part, jot, period, mark, prick, mote, minim, iota, plot, fleck, full stop, splotch, punctation, speckle, tittle

خار (اسم)
fluke, prickle, acicula, thorn, bur, thistle, bramble, quill, goad, prick, sting, barb, jag, teasel, teazle

هدف (اسم)
object, cause, objective, point, sight, aim, purpose, target, goal, mark, prick, scope, butt, bourgeon, bourn, bourne, burgeon, victim, parrot, quintain

شق (اسم)
alternative, possibility, gap, prick

سیخونک (اسم)
prick, poker, jag

الت ذکور (اسم)
prick, dick, cock, phallus

زخم بقدر سرسوزن (اسم)
prick

جزء کوچک چیزی (اسم)
prick

نقطه نت موسیقی (اسم)
prick

چیز خراش دهنده (اسم)
prick

میخ کوچک (اسم)
prick

تحریک کردن (فعل)
arouse, excite, pique, abrade, stimulate, annoy, incense, agitate, prime, edge, inspirit, move, actuate, goad, incite, prick, fuel, vitalize, motivate, fillip, drive, bestir, knock up, egg on, impassion, foment, ginger, hypo, instigate, provoke, steam up

خلیدن (فعل)
prick, sting, pierce, wound

با سیخونک بحرکت واداشتن (فعل)
prick

سیخونک زدن (فعل)
prod, prick, stab

خلیدگی (فعل)
prick, puncture

با چیز نوک تیز فرو کردن (فعل)
prick

سیخ زدن (فعل)
prod, prick, jab, gig, stab, poke

ازردن (فعل)
annoy, hurt, mortify, rile, afflict, fash, aggrieve, ail, vex, goad, prick, irk, irritate, harry, grate, harrow, gripe, nark, grit, lacerate, peeve, tar

انگلیسی به انگلیسی

• stab, puncture; ache, pain; penis (slang)
stab with a sharp object; perforate, pierce
if you prick something, you make a small hole in it with a sharp object such as a pin.
if something sharp pricks you, it sticks into your skin. verb here but can also be used as a count noun. e.g. ...the sharp pricks as the pellets struck his hands.
if an animal pricks up its ears, or if its ears prick up, its ears suddenly point straight up because it has heard a noise.
if you prick up your ears, or if your ears prick up, you suddenly listen eagerly when you hear something interesting or important.

پیشنهاد کاربران

عوضی تمام عیار
سیخونک زدن
سوزش
Prick your ears گوشاتونو تیز کنین
پفیوز
لاشی
to make a small hole or holes in the surface of something:
سوراخ کردن هر سطحی با یک چیز نوک تیز مثل سوزن ، خار و . . . .
The nurse pricked his finger to draw blood.
با عرض پوزش
You are so prick
خیلی دیوثی
رخنه کردن
سوزن در انگشت رفتن
عامیانه ادم لاشی
عقده ای
الدنگ
تزریق
سوراخ کردن چیزی
پفیوز
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٥)

بپرس