pushy

/ˈpʊʃi//ˈpʊʃi/

معنی: بازور، تحمیل کنننده
معانی دیگر: مبرم، سمج، مصر، پررو، سرتق، تحمیل گر

بررسی کلمه

صفت ( adjective )
حالات: pushier, pushiest
مشتقات: pushily (adv.), pushiness (n.)
• : تعریف: (informal) annoyingly insistent upon satisfying one's desires; aggressive.
مترادف: bumptious, obtrusive, pushing
مشابه: aggressive, assertive, brassy, emphatic, forceful, forward, insistent, invasive, officious, presumptuous, self-assertive

جمله های نمونه

1. Her parents were never pushy although they encouraged her acting ambitions from an early age.
[ترجمه A.A] والدینش هرگز چیزی را تحمیل نمیکردند هرچند از دوران کودکی مشوق بلند پروازیهای او بودند
|
[ترجمه گوگل]والدین او هرگز زورگو نبودند، اگرچه از سنین پایین به جاه طلبی های بازیگری او تشویق می کردند
[ترجمه ترگمان]با این حال پدر و مادرش هرگز زورگویی نکردند، هر چند آن ها تمایلات بازیگری او را از سنین پایین تشویق می کردند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

2. She was a confident and pushy young woman.
[ترجمه فرنگیس] دون یه زن جوان با اعتماد به نفس و سلطه جو بود.
|
[ترجمه گوگل]او یک زن جوان با اعتماد به نفس و زورگو بود
[ترجمه ترگمان]اون یه زن جوان با زور و زور بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

3. He made himself unpopular by being so pushy.
[ترجمه گوگل]او با اینقدر زورگو خود را منفور کرد
[ترجمه ترگمان]او خود را با این زور و زور منفور جلوه می داد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

4. They are materialistic and pushy, motivated by acquisition, competition, and getting ahead.
[ترجمه گوگل]آنها مادی گرا و زورگو هستند، با انگیزه کسب، رقابت و پیشرفت
[ترجمه ترگمان]آن ها مادی گرا و زورگویی هستند و با کسب، رقابت و رسیدن به جلو انگیزه می گیرند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

5. The photographers were pushy and intrusive.
[ترجمه گوگل]عکاسان سختگیر و سرزده بودند
[ترجمه ترگمان]عکاسان تحت فشار و intrusive بودند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

6. To them, she appeared an interfering busybody, a pushy incomer meddling with their heritage.
[ترجمه گوگل]از نظر آنها، او به عنوان یک فرد مشغول مداخله گر به نظر می رسید، یک درآمد زورگیر که در میراث آنها دخالت می کرد
[ترجمه ترگمان]به نظر آن ها، او فضول، فضول و فضول بود، a در حال دخالت و دخالت در میراث آن ها بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

7. He was pushy about it, and the ambulance man and woman felt it was easier that way.
[ترجمه گوگل]او در این مورد اصرار داشت و زن و مرد آمبولانس احساس کردند که اینطوری راحت تر است
[ترجمه ترگمان]او در این مورد زور می زد و مرد آمبولانس و زن احساس می کردند که این راه آسان تر است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

8. Mrs Crump was too pushy or too arch.
[ترجمه گوگل]خانم کرامپ بیش از حد زورگو یا بیش از حد قانع بود
[ترجمه ترگمان]خانم Crump بیش از حد زور یا قوس می داد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

9. It sounds pushy, beginning every sentence with a verb like that.
[ترجمه گوگل]سخت به نظر می رسد، هر جمله با فعل مانند آن شروع می شود
[ترجمه ترگمان]سخت به نظر می رسد، هر جمله را با یک فعل مانند آن شروع کنید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

10. Pushy journalists shouted questions from the crowd.
[ترجمه گوگل]روزنامه نگاران سرسخت از جمعیت فریاد می زدند
[ترجمه ترگمان]روزنامه نگاران Pushy از جمعیت سوالاتی را مطرح کردند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

11. She was very pushy, you know.
[ترجمه گوگل]او خیلی زورگو بود، می دانید
[ترجمه ترگمان] اون خیلی سلطه جو بود، می دونی
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

12. Payers are being more pushy about getting patients to take generics.
[ترجمه گوگل]پرداخت کنندگان بیشتر در مورد وادار کردن بیماران به مصرف داروهای ژنریک اصرار دارند
[ترجمه ترگمان]Payers بیشتر در مورد این که بیماران مبتلا به سرطان شوند، تحت فشار بیشتری قرار دارند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

13. Being pushy will backfire and leave you in an uncertain and awkward position.
[ترجمه گوگل]زورگو بودن نتیجه معکوس خواهد داشت و شما را در موقعیتی نامطمئن و ناخوشایند قرار می دهد
[ترجمه ترگمان]تحت فشار قرار گرفتن از بین میره و تو رو توی یه موقعیت نامطمئن و ناجور رها میکنه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

14. I don't want to pushy, but you'll have to decide soon.
[ترجمه گوگل]من نمی خواهم اصرار کنم، اما شما باید به زودی تصمیم بگیرید
[ترجمه ترگمان]نمی خواهم تحمیل کنم، اما به زودی باید تصمیم بگیری
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

مترادف ها

بازور (صفت)
pushy

تحمیل کنننده (صفت)
pushy

انگلیسی به انگلیسی

• (slang) cat, feline
bossy, domineering, controlling; aggressive, extremely self-assertive
a pushy person behaves in a forceful way to get things done, often because they want to do better or get more than anyone else; an informal word.

پیشنهاد کاربران

سمج، پررو
سمج
= assertive
مایه ی آزار،
مزاحم، اضافی، نامقبول
کسی که حضورش مایه ی آزار دیگری است با حرفا و کارا و حرکات و حسی که منتقل می کنه به دیگری
آدمِ بِکَن
سمج
زورگو، تحمیل گر
آزاردهنده و غیرقابل تحمل از مترادف های آن میتوانیم به niggling نیز اشاره کنیم .
در مفهوم منفی جاه طلب و سوءاستفاده گر
به معنای سلطه جو، حاکم، رئیس
هم معنا با bossy, dominant
There is an expectation that being dominant will lead you to success
باوری هست که میگوید اگر سلطه جو باشی موفق خواهی شد
very aggressive in dealing with other people
extremely determined to get what you want, even if it annoys other people
سخت گیر
غیر قابل تحمل
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٢)

بپرس