tongue

/ˈtəŋ//tʌŋ/

معنی: شاهین ترازو، زبانه، زبان، بر زبان اوردن، دارای زبانه کردن، گفتن
معانی دیگر: سخن، صحبت، لسان، گویش، حرف، (سگ شکاری) عوعو (به مجرد دیدن شکار)، پارس، هرچیز زبان مانند: (کفش) زبانه، زیرچاکی، (زنگ و ناقوس) چکش، (گاری و کالسکه و غیره) تیر وسط، (زمین) باریکه، نواره، (ترازو) شاهین، لمس کردن، پرماس کردن (به ویژه با زبان)، زبان زدن، زبانه دار کردن، با کام و زبانه متصل کردن، رجوع شود به: radula، (در برخی حشرات به ویژه زنبور) آلت مکنده (proboscis هم می گویند)، گوشت زبان، زبان گاو (یا گوسفند)، (جمع) رجوع شود به: glossolalia، (قدیمی) سرزنش کردن، (قدیمی) گفتن، اظهار کردن، (موسیقی - ساز بادی را) با زبان زدن (رجوع شود به: tonguing)، (مانند زبان یا زبانه) بیرون زدن، (نادر) پرحرفی کردن، باit گفتن

بررسی کلمه

اسم ( noun )
(1) تعریف: the fleshy, movable organ in the bottom of the mouth, used for licking, tasting, swallowing, and human speech.

(2) تعریف: such an organ taken from a cow, ox, or other animal and used as food.
مشابه: meat

(3) تعریف: something resembling such an organ in form or function.
مترادف: flap
مشابه: lap, ligule

(4) تعریف: power or manner of speaking.
مترادف: language, locution, parlance, speech, talk
مشابه: diction, expression, phrasing, style, wording

- a harsh tongue
[ترجمه گوگل] زبان خشن
[ترجمه ترگمان] زبانی خشن،
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(5) تعریف: the language or dialect of a particular area.
مترادف: dialect, language, speech
مشابه: lingo, patois, vernacular

- She spoke in a foreign tongue.
[ترجمه مه گل شعبانی] باهم سخن گفتن . باهم گفت و گو کردن
|
[ترجمه گوگل] او به زبان خارجی صحبت می کرد
[ترجمه ترگمان] با زبانی بیگانه سخن می گفت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(6) تعریف: a flap of leather under the laces of a shoe or boot.
مشابه: flap
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: tongues, tonguing, tongued
(1) تعریف: to articulate (notes played on a wind instrument) by moving the tongue in short strokes.

(2) تعریف: to lick or touch with or as if with the tongue.
مترادف: lap up, lick
مشابه: lap, suck
فعل ناگذر ( intransitive verb )
مشتقات: tongueless (adj.), tonguelike (adj.)
(1) تعریف: to articulate notes played on a wind instrument by moving the tongue in short strokes.

(2) تعریف: to project or stick out.
مترادف: jut out, project, protrude, stick out
مشابه: poke

جمله های نمونه

1. tongue in cheek
مزاح آمیز،مسخره آمیز،شوخی

2. a tongue depressor
اسباب برای کنار کشیدن زبان

3. his tongue ran on and on
زبانش بند آمدنی نبود.

4. his tongue wags incessantly
بلاانقطاع یاوه گویی می کند.

5. mother tongue
زبان مادری

6. my tongue clove to the roof of my mouth
زبانم به سقف دهانم چسبید.

7. my tongue is stinging
زبانم می سوزد.

8. the tongue is one of the most mobile organs of the body
زبان یکی از جنباترین (پرتحرک ترین) اندام های بدن است.

9. to tongue a board
تخته ای را زبانه دار کردن

10. to tongue a stamp
به تمبر زبان مالیدن

11. a furred tongue
زبان باردار

12. a loose tongue is a troublesome member
زبان لگام گسیخته اندام پر دردسری است.

13. a silver tongue
زبان روان

14. an unbridled tongue will cause the perdition of a young head
زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد

15. hold your tongue and listen!
حرف نزن و گوش بده !

16. stick your tongue out
زبانت را در بیاور.

17. to give tongue
پارس کردن،عوعو کردن

18. find one's tongue
(به ویژه بعد از ترس یا ناراحتی یا کم رویی) قدرت تکلم را بازیافتن،دوباره به حرف آمدن

19. hold one's tongue
حرف نزدن،سکوت کردن،جلو دهان (یا زبان) خود را گرفتن

20. on everyone's tongue
ورد زبان همگان،بلند آوازه

21. base of the tongue
بیخ زبان

22. please stick your tongue out
لطفا زبان خود را بیرون بیاورید.

23. have an evil tongue
اهل ناسزاگویی بودن،بد دهن بودن،فحاش بودن

24. tip of the tongue
نوک زبان،سرزبان،کاک

25. a slip of the tongue
خطای لفظی،لغزش زبان

26. a trip of the tongue
اشتباه لفظی،لغزش زبان

27. he has a glib tongue
او زبان چرب و نرمی دارد.

28. he has a loose tongue
دهان او لق است.

29. he has a nimble tongue
او سر و زبان دار است.

30. he must bridle his tongue better
او باید زبانش را بهتر مهار کند.

31. she has a sharp tongue
زبان نیشداری دارد.

32. the apex of the tongue
نوک زبان

33. the dog retracted his tongue
سگ زبانش را تو کشید.

34. the tip of the tongue
نوک زبان

35. a snake with a forked tongue
ماری با زبان دوشاخه

36. he speaks with a double tongue
او با دورویی حرف می زند.

37. one strong drink lubricated his tongue
یک مشروب قوی زبان او را باز کرد.

38. the accessory functions of the tongue
کنش های ثانوی زبان

39. the girl lolled out her tongue in derision
دخترک با تمسخر زبان خود را بیرون آورد.

40. to speak with a forked tongue
با زبانی (یا لحنی) نیرنگ آمیز حرف زدن

41. old age added virulence to her tongue
پیری زبان او را نیش دارتر کرد.

42. he possessed several languages besides his native tongue
او علاوه بر زبان مادری به چند زبان دیگر مسلط بود.

43. i gave him another lash with my tongue
یک زخم زبان دیگر به او زدم.

44. the papillae on the surface of the tongue
برجستگی های کوچک (پستانچه های) روی سطح زبان

45. on the tip of one's (or the) tongue
در شرف گفتن یا گفته شدن،برسر زبان (گیر کرده)

46. he kept moistening his swollen lips with his tongue
او مرتبا با زبان لب های متورم خود را تر می کرد.

47. the boy worried the loose tooth with his tongue
پسر با زبانش دندان لق را تکان می داد.

مترادف ها

شاهین ترازو (اسم)
beam, tongue, girder, fulcrum, pointer

زبانه (اسم)
tongue, catch, tang, tenon, prong, uvula

زبان (اسم)
tongue, language

بر زبان اوردن (فعل)
tongue

دارای زبانه کردن (فعل)
tongue

گفتن (فعل)
utter, declare, relate, tell, inform, say, adduce, tongue, mouth, observe, cite, intimate, bubble, rehearse

تخصصی

[عمران و معماری] زبانه
[مهندسی گاز] زبانه
[نساجی] زبانه - زبانه ماکو
[آب و خاک] زبانه

انگلیسی به انگلیسی

• flexible muscular organ in the bottom of the mouth (used for tasting, swallowing and human speech); animal's tongue that is used for food; language or dialect; tongue-shaped object
your tongue is the soft movable part inside your mouth that you use for tasting, licking, and speaking.
you can refer to a language as a tongue; a literary use.
tongue is the cooked tongue of an ox.
if you hold your tongue, you do not say anything.
a slip of the tongue is a small mistake that you make when you are speaking.

پیشنهاد کاربران

tongue ( n ) ( tʌŋ ) =the soft part in the mouth that moves around, used for tasting, swallowing, speaking, etc.
tongue
?Cat got your tongue
زبونت رو موش خورده؟
His tongue runs on wheels
اون زیادی زر میزنه، کله مورچه خورده
[پزشکی] زبان: عضو عضلانی درون دهان و مسئول حس چشایی، گفتار و بلع
red carpet ( n. )
( US gay/prison ) the tongue
ball - licker ( n. ) =
the tongue
در کوردی به سخن گفتن دنگ یا تنگ می گویند
دنگ =تنگ =حرف زدن در کوردی
لطفا طرز تلفظ کلمات رو به روش فارسی بنویسید.
مثلا head: هد
زبان = Tongue
مثال:
It is on the tip of my tongue = نوک زبونمه
برای تمایز میان اندام زبان و سیستم زبان میتوان داشت:
زوفان = tongue
زبان = language
برای فَرقاندن بین language و tongue، می توان زبان و زُفان را بکار برد: البته اگر نیاز باشد.
۱. زبان ( عضوی از بدن که در دهان قرار دارد و وظیفه ی چشیدن غذا و قدرت کلام دادن به فرد را بر عهده دارد )
۲. زبان ( language )
۳. زبان ( نوع استفاده از کلمات ) مثال :
His sharp/quick tongue is going to get him into trouble someday
...
[مشاهده متن کامل]

زبان تیزی داره که ممکنه تو دردسر بندازتش
Mother tongue : زبان مادری

accent
البته زبان مادری mother tongue می شود. لطفاً توجه بفرمایید. با تشکر
زبانی که توی دهان است و هر چیز نوک تیزی که مانند زبان است
The soft part inside your mouth that you can move
زبان مادری
در متون کهن به معنای "شاهین"
گفتن ؛سخن
داخل زبان را نشان دادن

زبان ( اعضای بدن )
It s part of body in the mouse
زبان انسان
زبان , نیش مار , گویش
زبانی که عضوی از بدن ماست
زبان
یعنی زبان مثلا mother tongue یعنی زبان مادری
put/ stick one's tongue out
زبان خود را نشان دادن، ( برای تحقیر ) زبان خود را درآوردن، دهن کجی کردن
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٢٧)

بپرس