96 1097 100 1 زعامت/ze'Amat/مترادف زعامت: پیشوایی، رهبری، ریاست، سروری، قیادتبرابر پارسی: پیشوایی، رهبری معنی زعامت در لغت نامه دهخدا زعامت. [ زَ م َ ] (ع اِمص ) برابر با زعامة عربی ، پیشوایی. ریاست. سروری. (از فرهنگ فارسی معین ). مهتری. مهتر شدن. (یادداشت بخطمرحوم دهخدا) : پس از این هر روز وجیه تر بود تا این که درجه ٔ زعامت حجاب یافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 286). که چنین مردی به زعامت پیلبانان دریغ باشد. (تاریخ بیهقی ایضاً)... را زعامت طالقان و مروفرمود و وی پسر خویش را آنجا فرستاد و به نیابت و بامامی گشت در همه ٔ سفرها. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 499). و چون وزارت بدو رسید تاش را از زعامت و قیادت لشکر معزول کرد و بتولیت و تقریر آن منصب بر ابوالحسن سیمجور مثال داد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 80). و زعامت و امارت خراسان هم بر سبیل ارث و هم بر طریق استحقاق او را مسلم شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 108). تا من ولایت بلخ از برای تو مستخلص گردانم یا زعامت و امارت جیوش خراسان بر تو مقرر دارم. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 189). رجوع به زعامة شود.زعامة. [ زَ م َ ] (ع مص ) پذرفتار شدن. (ترجمان جرجانی ، ترتیب عادل بن علی ). ضامن و پذرفتار گردیدن. (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مهتری کردن. (دهار). مهتر شدن. || گمان بردن : زعمتنی کذا؛ گمان بردی و دانستی مرا چنین یا تهمت کردی. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || خوش شدن گرفتن شیر، زعم اللبن. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || زعم فلان کذا؛ یعنی فلان چنین گفته و این را در سخنی گویند که حجت ندارند و محض بر زبان غیر نقل کنند. و منه الحدیث : بئس مطیة الرجل زعموا؛ یعنی بد است که وسیله ٔ غرض خود را «زعموا کذا» گرداند و نسبت کذب بسوی برادر خود کند مگر آن که کذبش متیقّن و اراده ٔ تحذیر مردمان باشد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || (اِمص ) پذرفتاری. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || سیادت. (مجمل اللغة، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ریاست. (مجمل اللغةایضاً) (از اقرب الموارد). بزرگی و مهتری. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) || شرف. (ازاقرب الموارد). || (اِ) سلاح. زره. || بهره ٔ مهتر از غنیمت. || گزین مال. || اکثر آن از مال میراث و مانند آن. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و تقول هذا و زعمتک و لازعامتک ؛ ای لااتوهم زعامتک تذهب الی رد قوله. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء).زعامة. [ زَ م َ / زَع ْ عا م َ ] (ع اِ) گاو. (منتهی الارب ) (آنندراج ). گاو ماده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).زعامة. [ زِ م َ ] (ع اِ) املاک خالصه که جهت مصارف عسکری داده میشود. (ناظم الاطباء).زعانج را بخوانید. معنی زعامت به فارسی زعامتپیشوایی، فرمانروایی کردن، ریاست، مهتری، پیشوا( اسم ) پیشوایی ریاست سروری : زعامت قوم . زعب را بخوانید. معنی زعامت در فرهنگ معین زعامت (زَ مَ) [ ع . زعامة ] (اِمص .) ریاست . معنی زعامت در فرهنگ فارسی عمید زعامتریاست، مهتری، بزرگی، پیشوایی، پذرفتاری. زعامت را به اشتراک بگذارید پیشنهاد کاربران افشین اشکبوسی ١٦:١٤ - ١٣٩٨/٠٧/١٥ پیشوایی 2 | 0 معنی یا پیشنهاد شما واژه نام شما رایانامه معنی یا پیشنهاد شما نام نویسی | ورود تازه ترین پیشنهادها امیررضا حیدرنژاد > موسیاناهید > آناهیدحسن فاطمی منش > shedعباس نعمتی فر > thrivingندا > خر دجالعباس نعمتی فر > severeعباس نعمتی فر > severeمحسن قاسمی قاسموند > choir نگارش واژه نو | پیشنهادهای امروز کوشاترین کاربران در یک هفته گذشته محدثه فرومدی jahanaks.blog.irمیلاد علی پورآزاده جولایی Amir Mahdi Amiri بهمن عنایتی کاریجانی❤Matin❤🖤Ayda🖤 فهرست کامل کوشاترین کاربران پرگفتگوترین واژگان در یک هفته گذشته وارشطوایف بمپوروارش چیستمینلمانند گلسامیارزهراچالش