اگاه

/~AgAh/

مترادف اگاه: ( آگاه ) آشنا، باخبر، بیدار، خبردار، خبره، خبیر، دانا، روشن ضمیر، شناسا، عارف، متنبه، متوجه، مخبر، مسبوق، مستحضر، مطلع، ملتفت، نبیه، وارد، واقف، هوشیار

متضاد اگاه: ( آگاه ) ناآگاه

معنی انگلیسی:
aware, cognizant, conscious, informed, knowing, knowledgeable, sensible, well-informed, wise, onto, with-it, sophisticated, leery

فرهنگ اسم ها

اسم: آگاه (پسر) (فارسی) (تلفظ: āgāh) (فارسی: آگاه) (انگلیسی: agah)
معنی: بینا، دقیق، مطلع، باخبر، آن که در امری بینش و بصیرت دارد، دانا
برچسب ها: اسم، اسم با ا، اسم پسر، اسم فارسی

لغت نامه دهخدا

( آگاه ) آگاه. ( ص ) آگه. مطلع. باخبر. مخبر. خبردار. مستحضر.
- آگاه بودن ؛ خبر داشتن. آگاهی داشتن :
ز کوه سپند و ز پیل ژیان
گمانم که آگاه بد پهلوان.
فردوسی.
گرازان گرازان نه آگاه از این
که بیژن نهاده ست بر بور زین.
فردوسی.
بجائی که لشکرگه شاه بود
که گستهم از آن لشکر آگاه بود
همی بر سرانْشان فرود آمدی
سپه را یکایک بهم برزدی.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که این راه نیست
کزین یافتن بیژن آگاه نیست.
فردوسی.
کیومرث زین خود کی آگاه بود
که او را بدرگاه بدخواه بود.
فردوسی.
فرانک نه آگاه بد زین نهان
که فرزند او شاه شد در جهان.
فردوسی.
چو هنگام برگشتن شاه [ ایرج ] بود
پدر زآن سخن خود کی آگاه بود؟
فردوسی.
آگاه نیستید که دین علم و طاعت است
ای مردمان چه بود که علم از شما شده ست ؟
ناصرخسرو.
ور نیستی آگاه از این بجویش
زیرا که کنون بر سر دوراهی.
ناصرخسرو.
چندین غم تو خوردم و ناز تو کشیدم
از عشق من و ناز خود آگاه نه ای نوز.
سوزنی.
- آگاه شدن ؛ خبر و آگاهی یافتن :
چو آگاه شد زآن سخن مادرش
به خاک اندر آمد سر و افسرش.
فردوسی.
چو آگاه شد زآن سخن هفت واد
از ایشان بدل برنیامدْش یاد.
فردوسی.
چو آگاه شد زآن سخن شهریار
همی داشت آن کار دشوار خوار.
فردوسی.
چو آگاه شد زآن سخن یزدگرد
ز هر سو سپاه اندرآورد گرد.
فردوسی.
در عمر تنم بخوشدلی زیست
آگاه نشد که عاشقی چیست.
امیر حسینی سادات.
بونصر دبیر خویش را نزدیک من... فرستاد... که دستوری یافتم برفتن سوی خوارزم و فردا شب که آگاه شوند ما رفته باشیم. ( تاریخ بیهقی ). چون نامه بعبداﷲ برسید و از حال آگاه شد آن مرد را بخواند. ( تاریخ برامکه ).
- آگاه کردن ؛ مطلع، باخبر کردن. آگاهانیدن. اِخبار. خبر دادن. اِنباء. آگاهی دادن :
یکی نامه [ کردیه ] سوی برادر بدرد
نوشت و ز هر کارش آگاه کرد.
فردوسی.
همانا که برزوت آگاه کرد
که تیره شبت نزد من راه کرد.
فردوسی.
بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

( آگاه ) ۱ - ( صفت ) مطلع باخبر خبر دار مستحضر . ۲ - واقف عارف هشیار بیدار. ۳ - آگاهی . یا آگاه بودن . خبر داشتن مستحضر بودن .
مطلع باخیر تخلص مولوی محمد باقر
آگه: باخبر، مطلع، هوشیار

فرهنگ معین

( آگاه ) [ په . ] (ص . ) ۱ - مطلع ، باخبر. ۲ - واقف ، عارف ، هوشیار، بیدار.

فرهنگ عمید

( آگاه ) ۱. باخبر، مطلع: هرکه او بیدارتر پردردتر / هرکه او آ گاه تر رخ زردتر (مولوی: ۶۰ ).
۲. هوشیار، دانا.
۳. (قید ) با دانایی.
۴. مُطلع (در ترکیب با کلمۀ دیگر ) دل آگاه، کارآگاه.
* آگاه شدن: (مصدر متعدی ) باخبر شدن، خبردار شدن.
* آگاه کردن: (مصدر متعدی )
۱. باخبر کردن.
۲. هوشیار ساختن.

جدول کلمات

آگاه
باخبر, واقف
وارد

مترادف ها

conscious (صفت)
هوشیار، ملتفت، باخبر، اگاه، وارد، بهوش

ware (صفت)
اگاه

aware (صفت)
ملتفت، مطلع، باخبر، اگاه، بااطلاع، مسبوق

hep (صفت)
مطلع، اگاه، وارد

cognizant (صفت)
باخبر، اگاه

conversant (صفت)
اگاه، بصیر، وارد، متبحر، وارد بجریانات روز

wide-awake (صفت)
هوشیار، مراقب، اگاه، سرحال، هشیار، کاملا بیدار

فارسی به عربی

ضمیر , مدرک

پیشنهاد کاربران

واژه آگاه
معادل ابجد 27
تعداد حروف 4
تلفظ 'āgāh
نقش دستوری صفت
ترکیب ( صفت ) [پهلوی: ākās] ‹آگه›
مختصات ( ص . )
آواشناسی 'AgAh
الگوی تکیه WS
شمارگان هجا 2
منبع فرهنگ فارسی معین
واژگان مترادف و متضاد
آگاه از ریشه ی آیاغ تورکی به معنی بیدار گرفته شده
اویاغ و آیاغ دو کلمه ی تورکی به معنای بیداری و هوشیاری هستن
افراد آگاه ( و مطلع ) smart money
منتبه
صاحب دل . [ ح ِ دِ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) آگاه . بینا. دیده ور. عارف . صاحب حال . روشن ضمیر :
غلام عشق شو کاندیشه این است
همه صاحب دلان را پیشه این است .
نظامی .
شتابندگانی که صاحب دلند
...
[مشاهده متن کامل]

طلبکار آسایش منزلند.
نظامی .
دل اگر این مهره ٔ آب و گل است
خر هم از اقبال تو صاحب دل است .
نظامی .
گفت پیغمبر که زن بر عاقلان
غالب آید سخت و بر صاحب دلان .
مولوی .
و در زمره ٔ صاحب دلان متجلی نشود مگر آنگه که متحلی شود به زیور قبول امیر کبیر. ( گلستان ) . صاحب دلی را گفتند: بدین خوبی که آفتاب است نشنیده ایم که کس او را دوست گرفتست . ( گلستان ) . منجمی به خانه درآمد، یکی مرد بیگانه دید با زن او بهم نشسته ، دشنام و سقط گفت . . . صاحب دلی بر این واقف شد. ( گلستان ) . یکی از صاحب دلان زورآزمایی را دید بهم برآمده . . . ( گلستان ، باب دوم ) . عابدی را حکایت کنند که شبی ده من طعام بخوردی و تا به سحر ختمی بکردی . یکی از بزرگان شنید گفت :اگر نیم نانی بخوردی و بخفتی به نزدیک صاحب دلان پسندیده تر بودی . ( گلستان ) . آورده اند که یکی از وزراء به زیردستان رحمت آوردی . . . روزی به خطاب ملک گرفتار آمد، همگنان در استخلاص او سعی کردند. . . تا ملک از سر خطای او درگذشت . صاحب دلی بر این حال اطلاع یافت . ( گلستان ، باب اول ) . ظالمی را حکایت کنند که هیزم درویشان خریدی به حیف و توانگران را دادی به طرح . صاحب دلی در حق او گفته بود. . . ( گلستان ، باب اول ) . یکی از ملوک . . . همی گفت که مرسوم فلان را. . . مضاعف کنید که ملازم درگاه است . صاحب دلی بشنید، فریاد از نهادش برآمد. پرسیدندش چه دیدی ؟ گفت مراتب بندگان به درگاه خداوند همین مثال است . ( گلستان ) . وقتی در سفر حجاز طایفه ٔ جوانان صاحب دل همدم من بودند. ( گلستان ، باب دوم ) . بر رأی روشن صاحب دلان که روی سخن بدیشان است پوشیده نماند. ( گلستان ) .
نان از برای کنج عبادت گرفته اند
صاحب دلان نه کنج عبادت برای نان .
( گلستان ، باب دوم ) .
صاحب دلی به مدرسه آمد ز خانقاه
بشکست عهد صحبت اهل طریق را.
( گلستان ، باب دوم ) .
مگر صاحب دلی روزی به رحمت
کند در حق درویشان دعائی .
( گلستان ) .
سخن را روی با صاحب دلان است
نگویند از حرم الا به محرم .
سعدی .
صاحب دل و نیک سیرت و علامه
گو کفش دریده باش و خلقان جامه .
سعدی .
جوانی هنرمند وفرزانه بود
که در وعظ چالاک و مردانه بود
نکونام و صاحب دل و حق پرست
خط عارضش خوشتر از خط دست .
سعدی ( بوستان ) .
به آخر نماند این حکایت نهفت
به صاحب دلی بازگفتند و گفت .
سعدی ( بوستان ) .
که مرد ارچه دانا و صاحب دل است
به نزدیک بی دانشان جاهل است .
سعدی ( بوستان ) .
شنیدم که صاحب دلی نیکمرد
یکی خانه بر قامت خویش کرد.
سعدی ( بوستان ) .
چنین گفت یک ره به صاحب دلی
که عمرم بسر شد به بی حاصلی .
سعدی ( بوستان ) .
سبکبار مردم سبکتر روند
حق این است و صاحب دلان بشنوند.
سعدی ( بوستان ) .
زبان دانی آمد به صاحب دلی
که محکم فرومانده ام در گلی .
سعدی ( بوستان ) .
خنک آنکه در صحبت عاقلان
بیاموزد اخلاق صاحب دلان .
سعدی ( بوستان ) .
یکی رفت و دینار از او صدهزار
خلف ماند و صاحب دلی هوشیار.
سعدی ( بوستان ) .
زبون باش تا پوستینت درند
که صاحب دلان بار شوخان برند.
سعدی ( بوستان ) .
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا.
حافظ.
گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار
صاحب دلان حکایت دل خوش ادا کنند.
حافظ.
حلقه ٔ زلفش تماشاخانه ٔ باد صباست
جان صد صاحب دل آنجا بسته ٔ یک مو ببین .
حافظ.

صاحب خبر. [ ح ِ خ َ ب َ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) خبرنگار. منهی. خبرگزار : باد را [ خدای تعالی ] صاحب خبر سلیمان کرد، تا هر کجا بر یک ماه راه یا بیشتر کسی چیزی بگفتی به گوش سلیمان رسانیدی. ( ترجمه تاریخ طبری ) .
...
[مشاهده متن کامل]

پادشاهی که به روم اندر صاحب خبران
پیش او صف سماطین زده زرین کمران.
منوچهری.
و هر کجا صاحب خبر گماشته بود و جز مردم دانای عاقل را نگماشتی. ( فارسنامه ابن بلخی ص 55 ) . و صاحب خبر و برید بسر خویش منصبی بزرگ داشتی. ( فارسنامه ص 93 ) . صاحب خبران را در مملکت به هر شهری و ولایتی گماشته بودندی تا هر خبری که میان مردم حادث گشتی پادشاه را خبر کردندی تا آن پادشاه بر موجب آن فرمان دادی. . . ( نوروزنامه ص 7 ) . پس صاحب خبران این حال به بدر غلام معتضد برداشتند. ( مجمل التواریخ و القصص ص 368 ) .
خبر برد صاحب خبر نزد شاه
که مشتی ستمدیده دادخواه. . .
نظامی.
به صاحب خبر گفت کاندیشه نیست
همه چوبه تیری ز یک ریشه نیست.
نظامی.
هزارش بیشتر صاحب خبر بود
که هر یک بر سر کاری دگر بود.
نظامی.
و گوشها صاحب خبران ویند [یعنی صاحب خبر جسدند]. ( مفاتیح العلوم ) . || مطلع. آگاه. باخبر :
صاحب خبر غیر نخوانده ست به سدره
چون سیرت نیکوش به فهرست سیر بر.
سنائی.
از پی صاحب خبران است کار
بی خبران را چه غم روزگار.
نظامی.
ما که ز صاحب خبران دلیم
گوهرییم ارچه ز کان گِلیم.
نظامی.
ای بی خبر بکوش که صاحب خبر شوی
تا راهرو نباشی کی راه بر شوی.
حافظ.
|| حاجب. || نقیب. || معرف. || ایلچی. ( برهان ) .

آشنا، باخبر، بیدار، خبردار، خبره، خبیر، دانا، روشن ضمیر، شناسا، عارف، متنبه، متوجه، مخبر، مسبوق، مستحضر، مطلع، ملتفت، نبیه، وارد، واقف، هوشیار
وارد
خبیر
واقف

بپرس