ابو محرز

لغت نامه دهخدا

ابومحرز. [ اَ م ُ رِ ] ( ع اِ مرکب ) بنجشک. ( مهذب الاسماء ). عصفور. ( المرصّع ). گنجشک.

ابومحرز. [ اَ م ُ رِ ] ( اِخ ) ابن زاهر. صحابی است.

ابومحرز. [ اَ م ُ رِ ] ( اِخ ) بکری. محدث است و پسر وی عبداﷲبن ابی محرز از او روایت کند.

ابومحرز. [ اَ م ُ رِ ] ( اِخ ) حشیش. محدث است.

ابومحرز. [ اَ م ُ رِ ] ( اِخ ) خراسانی. خلف بن الاحمر الخراسانی. رجوع به خلف... شود.

ابومحرز. [ اَ م ُ رِ ] ( اِخ ) خلف بن الاحمر الخراسانی. رجوع به خلف... شود.

ابومحرز. [ اَ م ُ رِ ] ( اِخ ) خلف بن حیان بلالی بصری الفرغانی. ملقب به احمر. شاعر و راویه ایرانی. پدر و مادر او هردو از مردم فرغانه. ابوعبیدة معمربن المثنی گوید: خلف احمر استاد اصمعی و معلم اهل بصره است. و اخفش گوید: هیچکس را داناتر بشعر از خلف احمر و شاگرد او اصمعی نبینم. و ابن سلام گوید: اجماع اصحاب ما برآن است که احمر در میدان شعر سوارتر از هر شاعر و راست روایت تر از هر راوی بود و ما آنگاه که از او خبری یا شعری میشنیدیم چنان بود که از صاحب آن شنیده باشیم. و شمر گوید: ابتکار سماع به بصره از احمر است. وابوالطیب عبدالواحد لغوی گوید که احمر شعرها از خویش میساخت و نسبت بعرب میکرد و هیچکس تمیز نمیتوانستند کردن. سپس پارسائی پیشه کرد و بهر شب قرآنی ختم میکرد. و از آن پس او را یکی از ملوک مالی عظیم داد تادر بیت شعری که در آن بگمان بودند رای خویش باز گوید و او از قبول مال و دخول در امر شعر سر باززد. او راست : دیوان شعر خود او و کتاب جبال العرب. اصمعی گوید: با او به مهمانی بودیم و ابن مناذر شاعر نیز بدانجا بود خلف را گفت یا ابامحرز اگر نابغه و امروءالقیس و زهیر درگذشته اند گفته های آنان بر جای است شعر من با اشعار آنان اندازه کن و بحق و عدالت حکم کن. خلف برآشفت و کاسه شوربائی که در پیش داشت برگرفت و به وی افکند و سراپای او بیالود و ابوالمناذر بخشم از مجلس بشد و سپس او را بشعر هجا گفت و او را از بشاربن برد حکایتی و میان او و ابی محمد یزیدی مهاجاتی است. و از شعر یزیدی چنین مینماید که او را در نحو نیز قدح معلی و ید طولی بوده و می گفته است من کسائی را نحو آموختم. وفات وی در حدود سال 180 هَ. ق. بود. رجوع به معجم الادباء یاقوت چ مارگلیوث ج 4 ص 180 شود.

ابومحرز. [ اَ م ُ رِ ] ( اِخ ) فارسی. یکی از شیوخ عرفان از اصحاب ذوالنون مصری ، بمائه سوم هجری. و اصل او از نواحی شیراز است. رجوع به نامه دانشوران ج 2 ص 395 شود.

فرهنگ فارسی

ابن زاهر صحابیست

پیشنهاد کاربران

بپرس