احقاق

/~ehqAq/

برابر پارسی: دادرسی، دادگری

معنی انگلیسی:
adjudication, administering justice

لغت نامه دهخدا

احقاق. [ اِ ] ( ع مص ) بر حق بداشتن. ( تاج المصادر ). بحقیقت بدانستن. ( تاج المصادر ). درست دانستن و یقین کردن امری را. ( منتهی الارب ). || بسه سال کامل رسیدن بَکره و حقه گردیدن. || حق گفتن. ( منتهی الارب ). || احقاق رَمیة؛ کشتن شکار را. || غلبه کردن کسی را بحق. || واجب کردن چیزی را. ( منتهی الارب ). واجب بکردن. ( تاج المصادر ). درست و راست کردن چیزی. || احقاق حذَر کسی ؛ کردن آنچه را که او از آن حذَر داشت. || نزدیک کسی شدن. ( تاج المصادر ). || فربه شدن اشتر. ( تاج المصادر ). || غلبه. پیروزی. || اثبات. احکام. تصحیح.
- احقاق حق ؛ رسانیدن حق بمستحق. حکم به محق بودن او کردن.

احقاق. [ اَ ] ( ع اِ ) ج ِ حُقّه.

فرهنگ فارسی

مطالبه حق کردن، برحق داشتن، بحق حکم کردن، واجب گردانیدن، حق گفتن
( مصدر ) برحق بداشتن درست دانستن و یقین کردن امری را . یا احقاق حق . ۱ - رسانیدن حق به مستحق . ۲ - حکم به محق بودن مستحق کردن . ۳ - حق خود را گرفتن و بدست آوردن .
جمع حقه

فرهنگ معین

( اِ ) [ ع . ] (مص م . ) مطالبة حق کردن ، به حق حکم کردن .

فرهنگ عمید

مطالبۀ حق کردن.

پیشنهاد کاربران

بپرس