احمقی

/~ahmaqi/

مترادف احمقی: ابلهی، بلاهت، بله، جهالت، حماقت، سفاهت، نادانی

متضاد احمقی: دانایی

لغت نامه دهخدا

احمقی. [ اَ م َ ] ( حامص ) حالت و کیفیت و چگونگی احمق. گولی :
هرکرا احمقی بود بتمام
خلق گویند مغز خر خورده ست
ور چنین است مجد قزوینی
مغز تنها نه ، مغز و سر خورده ست
در سرش مغز نیست پنداری
مغز او را خری دگر خورده ست.
کمال اسماعیل.
- احمقی نمودن ؛ تحمق. ارقاع. تملغ.

فرهنگ فارسی

( حالت و چگونگی احمق گولی . بیخردی .

پیشنهاد کاربران

بپرس