اصل

/~asl/

مترادف اصل: اساس، بن، بنیاد، بیخ، پایه، جوهر، ذات، ریشه، سرشت، شالوده، طبیعت، عین، فطرت، کنه، گوهر، لب، مایه، مبدا، منبع، منشا، نژاد، نسب

برابر پارسی: بنیاد، بن، ریشه، پایه، نهاد، آغازه، بیخ

معنی انگلیسی:
authentic, base, basis, birth, canon, core, crux, derivation, font, genesis, germ, parent, heart, radical, true, matrix, meat, origin, original, postulate, principle, proposition, provenance, real, soul, spring, substance, thesis, article, element

لغت نامه دهخدا

( آصل ) آصل. [ ص ُ ] ( ع اِ ) ج ِ اَصْل.
اصل. [ اَ ] ( ع مص ) کُشتن از روی علم و عمد. ( از قطر المحیط ) ( ناظم الاطباء ). کُشتن. ( منتهی الارب ). || برجستن بر کسی یا چیزی. ( از قطر المحیط ) ( ناظم الاطباء ). برجستن بر: اصلته الاصلة؛ برجست بر وی مار خرد یا کلان کشنده به دم یا نفس. ( از منتهی الارب ). || در آخر روز درآمدن. ( ناظم الاطباء ).

اصل. [ اَ ] ( ع اِ )والد: فلان لا اصل له و لا لسان. ج ، اصول. کسایی گوید:اینکه گویند لا اصل له و لا فصل ، اصل بمعنی والد و فصل بمعنی ولد است ، یا اصل حسب است و فصل لسان. ( از اقرب الموارد ) ( از قطر المحیط ) ( ناظم الاطباء ). پدر. ( لغت خطی ). ج ، آصُل. ( قطر المحیط ). || اصل هر چیزی و هر آنچه وجود آن چیز بسته به وی باشد مانندپدر نسبت به فرزند و نهر نسبت به جدول و اصل و فرع ریشه و شاخه و مؤثر و اثر. ( ناظم الاطباء ). || اسفل چیزی. ( از اقرب الموارد ). پایین چیزی مانند پایین کوه. ( از قطر المحیط ). فیومی گوید: گویند دراصل ( پایین ) کوه و اصل دیوار نشست ، و اصل ( بیخ ) درخت را کند، آنگاه استعمال آن بمرور زمان فزونی یافت تا آنکه گفتند اصل هر چیز آنست که وجود آن چیز بدان متکی است چنانکه پدر اصل فرزند و نهر اصل جدول است. وراغب گوید: اصل هر چیز پایه و قاعده آنست چنانکه اگر گمان برند چیزی ارتفاع یافته است بر اثر ارتفاع یافتن آن دیگر اجزای آن هم ارتفاع یابد. و برخی گفته اند اصل چیزیست که اشیاء دیگری بر آن بنا شود. ( از تاج العروس ). یاصول. ( تاج العروس ). در محکم آمده است که جمع مکسر آن تنها اصول است ولی ابوحنیفه گفته است جمع مکسر دیگر آن آصُل باشد، لبید گوید :
تجتاف آصل قالص متنبذ
بعجوب انقاء یمیل هیامها.
( از تاج العروس ).
کِرْس. نَجْم. اُقنوم. مِرْز. عِدْف. عِتْر. ( منتهی الارب ). نِجار. نُجار. ( منتهی الارب ) ( دهار ). توز. توس. ( منتهی الارب ). تُرّ. تِقْن. سَبْر. قِنْع. قِبْس. قِدْو. قِبْص. جِرْس. عَرار. عرارة. جِنْث. راموز. مَنْصِب. حِذْل. حُذْل. حُذَل. ( منتهی الارب ). || گاهی هم اصل بمعنی سواد، صورت ، سرمشق ، رونوشت یا نسخه استنساخ شده بکار رود: فکلمته فی قراءة جامع البخاری علیه و اتیته بأصل منه اشتریته فاستغرب حالی فی ذلک و قال لی ان اردت ان تقراء فی اصلی و یتوفر علیک هذا الکتاب ماتشتری به فافعل ، فقلت ارید ان اقراء هذا الکتاب فی اصل یکون لی ارجع الیه. ( از دزی ج 1 ص 27 ). || اصل کتاب ؛ متن ، در برابر ترجمه. ابن البیطار در ضمن انتقاد از یک عبارت ابن الجزلی گوید: هذه ترجمة کان الاولی ان تسقط من اصل الکتاب. ( از دزی ج 1 ص 25 ): و از آن اصل که هندوان کرده اند ده بابست. ( کلیله و دمنه ). || خط و نامه و یا کتابی که از روی آن استنساخ میکنند. ( ناظم الاطباء ). مقابل سواد و رونوشت و پاکنویس و مسوده . ( ازدزی ج 1 ص 25 ). || اصل عطائه ؛ مزدوری مرسوم. اجیری متعارف و معمولی. || لسان اصل ؛ زبان مادری. || اصل الماء؛ هیدرژن ( گاز ). ( ازدزی ج 1 ص 27 ). || چیزی را که کمابیش از راه نامشروع و حرام بدست آمده باشد ( شی فیه شبهة ) فاسدالاصل خوانند. ( دزی ج 1 ص 25 ). || برعکس تعبیر بالا چیزی را که از راه درست و مشروع حاصل آمده باشد بدینسان تعبیر کنند: شی له اصل ، فقلت له هذا زیت له اصل. ( از دزی ج 1 ص 25 ). || بیخ درخت و غیر آن. ( غیاث ). ریشه درخت. در طب بمعنی بیخ است اعم از آنکه از شجر باشد یا از گیاه. ( تحفه ). مقابل وصف و فرع ، مانند اصل گیاه. ( قطر المحیط ) : بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

ریشه و بنیاد، بیخ، بن، بن هرچیز، ریشه، پی، بنیاد، نژاد، اصول جمع ، اصلا: ازبن، ازبنه، ازبیخ، ابدا، هرگز
( اسم ) ۱ - ریشه بیخ بن بنیاد . ۲ - تبار نژاد گوهر. جمع : اصول .
جمع اصیل چهار اصل چهار عنصر

فرهنگ معین

( اَ ) [ ع . ] (اِ. )۱ - ریشه ، بنیاد. ۲ - نژاد، گوهر.

فرهنگ عمید

۱. بن، پی، بنیاد.
۲. نژاد.
۳. قاعده و قانون.
۴. ریشه، ریشۀ درخت.
۵. (حقوق ) هریک از ماده های قانون اساسی یا هر قانون دیگر.
۶. آنچه وجودش وابسته به خودش باشد، خودِ چیزی.
۷. بیخ، بن هرچیز، بخش زیرین هر چیز.
۸. خاستگاه.
* اصل کار: [عامیانه] شخص یا چیز مهم و عمده.

واژه نامه بختیاریکا

بُنچَک؛ بُناد؛ سووِه؛ تَه بُن؛ تُهم و تِدرگ؛ تُهم
حق به حَق؛ حق

دانشنامه اسلامی

[ویکی شیعه] اَصل ، اصطلاحی در علم حدیث است. برخی از کسانی که مستقیم و بی واسطه از معصومین (ع) روایت شنیده اند، متن شنیده شده را به صورت نوشتاری ثبت کرده اند. به هر یک از این نوشته ها اصل می گویند. چهارصد اصل روایی موسوم به اصول اربعمائه ، مهمترین زیربناهی شکل گیری جوامع حدیثی بعدی است.
کاربرد این اصطلاح برای اصول فقهی متقدم امامیه که کتاب هایی فقهی بودند از باب اشتراک لفظی است. همچنین این اصطلاح را نباید با اصطلاح «اصل عملی» یا «اصول عملیه» در علم اصول فقه اشتباه گرفت.
اَصْل، اصطلاحی در علم حدیث، به معنی هر یک از نسخه ها و نوشته های آغازین که مستقیماً از کتابت شنیده ها پدید آمده بوده اند. این اصطلاح با تفاوتهایی در مصادیق، هم در محافل اهل سنت و هم نزد امامیه کاربرد داشته است. اصطلاح «اصل » با اشاره به مفهوم «مصدر نقل »، از سابقه ای کهن همپای حدیث گویی و علم حدیث برخوردار است. اصل حدیثی، در عرض «مَصَنَّف » قرار دارد، با این تفاوت که مصنفها به نحوی، تدوین یافته اند و نویسنده در پدید آوردن آنها حضوری آشکار داشته است، در حالی که در نوشتن یک اصل، نویسنده بدون کوششی در جهت مدون سازی، احادیث مسموع خود را تنها با نوشتن حفظ می کرده است.

[ویکی الکتاب] معنی أَصْلِ: اصل - ریشه
معنی أَثْلٍ: نام گیاهی بی میوه(طرفاء)
معنی عَسَلٍ: عسل (عسل مصفی ، یعنی عسل خالص و بدون موم و لرد و خاشاک و سایر چیزهایی که در عسل دنیا هست و آن را فاسد و معیوب میکند )
معنی أُمُّ: مادر-اصل-مرکز
معنی رِئَاءَ: ریا (در اصل به معنای این است که آدمی خود را به غیر آنچه که هست نشان دهد )
معنی رَشَداً: رشد - رسیدن به اصل مسائل
معنی حَدِیثٍ: سخن (در اصل ناپیدایی که پیدا شود)
معنی صَّلاَةِ: نماز(در اصل به معنای دعا است)
معنی ﭐدَّارَکُواْ: به یکدیگر برسند(جمعشان جمع شود،در اصل تدارکوا بوده )
معنی رَّشِیدٌ: رشد یافته (رشد:رسیدن به اصل مسائل)
معنی صَلَوَاتِهِمْ: نمازهایشان ( صلوة در اصل به معنای دعا است)
معنی صَّلَوٰةِ: نماز( صلوة در اصل به معنای دعا است)
تکرار در قرآن: ۱۰(بار)
«اصل» به معنای عصر، نزدیک غروب و شبانگاه است از این نظر که اصل و پایه شب محسوب می شود.

[ویکی فقه] اصل (ابهام زدایی). واژه اصل ممکن است در معانی ذیل به کار رفته باشد: • اصل (علم حدیث)، اصطلاحی در علم حدیث • اصل (قیاس)، شیء دارای حکم شرعیِ معلوم؛ از ارکان قیاس فقهی• اصل (منطق)، از مسائل استدلال تمثیلی در منطق
...

[ویکی فقه] اصل (علم حدیث). اَصْل ، اصطلاحی در علم حدیث ، به معنی هر یک از نسخه ها و نوشته های آغازین که مستقیماً از کتابت شنیده ها پدید آمده بوده اند.
اصل به معنای مرجع هنگام شک از اصطلاحات اصولی است و به قاعده و قانونی اطلاق می شود که مکلّف هنگام شک و جهل به واقع و در اختیار نداشتن دلیل علمی (اماره) به آن رجوع می کند.
اقسام
اصل به لحاظ کاربرد آن در بخش الفاظ و در مقام عمل بدون ارتباط به لفظ، به اصل لفظی و اصل عملی و به لحاظ جعل کننده آن (شارع، عقل و عقلا) به اصل شرعی، اصل عقلی و اصل عقلایی تقسیم می شود.
پیشینه
این اصطلاح با تفاوت هایی در مصادیق ، هم در محافل اهل سنت و هم نزد امامیه کاربرد داشته است .اصطلاح «اصل » با اشاره به مفهوم «مصدر نقل »، از سابقه ای کهن همپای حدیث گویی و علم حدیث برخوردار است .
دلایل ججیت
...

[ویکی فقه] اصل (قیاس). اصل (قیاس) شیء دارای حکم شرعیِ معلوم؛ از ارکان قیاس فقهی است.
اصل یا مقیسٌ علیه (در قیاس فقهی یا همان تمثیل منطقی) از ارکان قیاس بوده و به معنای مورد یا واقعه ای است که حکم شرعی آن، از طریق نص و یا اجماع بیان شده است.
← مثال
نزد متکلمان، به موضوعی که حکم آن از طریق نص یا اجماع بیان شده باشد، اصل گفته نمی شود، بلکه به نصی که بر حکم دلالت می کند، اصل گفته می شود.در کتاب «اصول الفقه الاسلامی» آمده است: «الاصل عند الفقها هو محل الحکم الذی ثبت بالنص او الاجماع و عند المتکلمین هو النص الدال علی الحکم لانه الذی بنی علیه الحکم والاصل: هو ما بنی علیه غیره... ».
عناوین مرتبط
...

[ویکی فقه] اصل (منطق). اصل ، در لغت به معنی اساس و پایه و در اصطلاح علم منطق، قضیه ای که آن را منعکس کرده باشند، نسبت به قضیه منعکس شده را اصل گویند، همچنین نسبتی که در استدلال تمثیلی، محقق و مسلم باشد را اصل گفته اند.
۱- اساس و پایه و آنچه چیز دیگر بر آن بنیان نهاده شود، یا از آن منتزع گردد.«و اصل های همه علم ها آخر به علم مابعدالطّبیعه درست شود».
ابن سینا، حسین بن عبدالله، دانش نامه علائی، ص۱۳۰.
۱. ↑ ابن سینا، حسین بن عبدالله، دانش نامه علائی، ص۱۳۰.
خوانساری، محمد، فرهنگ اصطلاحات منطقی به انضمام واژه نامه فرانسه و انگلیسی، ص۱۹.
...

دانشنامه آزاد فارسی

اَصل
(در لغت، به معنای ریشه و بُن) اصطلاحی در منطق و حدیث. در اصطلاح منطق دارای دو معناست: ۱. اصل، در برابر عکس، قضیه ای است که آن را منعکس یا برعکس می کنند و از آن عکس می سازند. مثلاً قضیۀ «هر انسانی حیوان است» نسبت به قضیۀ «بعضی از حیوان ها انسان اند» اصل به شمار می آید و قضیۀ دوم عکس نامیده می شود. ۲. اصل، در برابر فرع، یکی از اجزا یا بنیادهای استدلال تمثیلی است که حکم در آن معلوم و ثابت است و به سبب مشابهت امر دیگر که فرع نامیده می شود، حکم بدان امر انتقال می یابد. مثلاً در این تمثیل که: «شراب خرما چون مانند خمر مسکر است، حرام است»، خمر اصل است و شراب خرما فرع است، که به سبب مشابهت آن در مستی آوری با خمر، حکم به حرمت آن می شود. اصل در حدیث کتابی است که فردی روایاتی را که خود مستقیماً و بدون واسطه از امام (ع) شنیده در آن گرد آورده است. به مجموعه ۴۰۰ کتاب از این نوع «اصول اربعمأه» گویند.

جدول کلمات

ام

مترادف ها

point (اسم)
پست، ماده، معنی، نقطه، سر، قله، هدف، جهت، درجه، نوک، فقره، ممیز، اصل، لبه، پایان، مرحله، موضوع، نکته، امتیاز بازی، نمره درس

quintessence (اسم)
جوهر، اصل، پنجمین و بالاترین عنصر وجود، عنصر پنجم یعنی 'اثیر' یا 'اتر'

inception (اسم)
سر، اکتساب، اغاز، شروع، اصل، دریافت، درجه گیری، بستن نطفه

principle (اسم)
حقیقت، اصل، قاعده کلی، منشاء، مبدا، طریقت، سر چشمه، قاعده، مبادی و اصول، قانون یا اصلی علمی یا اخلاقی

real (اسم)
اصل، ریل

maxim (اسم)
مثل، پند، اصل، قاعده کلی، گفته اخلاقی

axiom (اسم)
اندرز، پند، اصل، اصل موضوعه، بدیهیات، قاعده کلی، حقیقت اشکار، قضیه حقیقی، حقیقت متعارفه، اصل عمومی

germ (اسم)
جنین، ریشه، اصل، میکرب

origin (اسم)
سر، ماخذ، سنخیت، اصل، عنصر، خاستگاه، منشاء، مبدا، سرمایه، سر چشمه، نسب، مصدر، اصل بنیاد

root (اسم)
ریشه، اصل، زمینه، پایه، اساس، بنیاد، عنصر، بن، بنیان، فرزند، اصول، سر چشمه، بنه

stem (اسم)
ریشه، دودمان، دنباله، میله، دسته، اصل، تنه، گردنه، ساقه

radical (اسم)
ریشه، اصل، بنیان، رادیکال، طرفدار اصلاحات اساسی، ریشگی، سیاست مدار افراطی، بن رست، علامت رادیکال، قسمت اصلی

element (اسم)
جوهر فرد، اصل، اساس، عنصر، جسم بسیط، محیط طبیعی، اخشیج

strain (اسم)
خوی، تقلا، کوشش، کشش، اصل، خیل، نژاد، اسیب، زور، درد سخت، کشیدگی عضله، صفت موروثی، خصوصیت نژادی، در رفتگی یا ضرب عضو یا استخوان

authorship (اسم)
اغاز، نویسندگی، تالیف و تصنیف، ابداع، ابتکار، احدای، ایجاد، اصل

provenance (اسم)
حد، اصل، منشاء، زادگاه، منبع، منطقه قدرت یا درک

fatherhood (اسم)
پدری، اصل، اصلیت

paternity (اسم)
اصل، اصلیت، صفات پدری، رفتار پدرانه

mother (اسم)
اصل، سر چشمه، مام، مادر، ننه، والده

motif (اسم)
اصل، موضوع، موتیف، مایه اصلی، شکل عمده

principium (اسم)
اصل، پایه، اصل عمده و اساسی، اس اساس

rootstock (اسم)
اصل، ساقه زیر زمینی

original (صفت)
اصلی، اصل، اصیل، بدیع، مبتکر، ابتکاری، بکر

genuine (صفت)
اصلی، خالص، درست، واقعی، حقیقی، اصل، عینی

فارسی به عربی

اجهاد , استهلال , اصیل , ام , بدیهیة , تالیف , جرثومة , جزر , جزع , حقیقی , رادیکالی , عنصر , مبدا , نقطة

پیشنهاد کاربران

سلیم
اصل: درست، مانند اصل مطلب را بجای آورد برابری دارد با درستی سخن را به زبان آورد.
واژه اصل
معادل ابجد 121
تعداد حروف 3
تلفظ 'asl
نقش دستوری صفت
ترکیب ( اسم ) [عربی، جمع: اصول]
مختصات ( اَ ) [ ع . ] ( اِ. )
آواشناسی 'asl
الگوی تکیه S
شمارگان هجا 1
منبع واژگان عامیانه
پاین اشتباه گفتن این واژه صد درصد عربی است.
سلیم
اصل: آغازش
واژه اصل پارسی چون عربی می شود إبداعی این واژه صد درصد پارسی است.
اسل= اصل= اَس، آس، سنگچه، سنگک، سنگول، سنگ کوچک، اَس ل
اسل منتیگی = اصل منطقی = بُن داشت، ارزآغازه، ارز ریازی
اسلی= اصلی= اَس ل ای
اسول= اصول= اَس اول
اسیل= اصیل= اَس ایل
برگرفته از فرهنگ نامه ( ( چیلو ) ) . اسل شناسی واژگان فارسی.
نویسنده: امیرمسعودمسعودی
#آسانیک گری
ماییم که اصل شادی و کان غمیم
سرمایه دادیم و نهاد ستمیم
پستیم بلندیم و کمالیم و کمیم
آیینه زنگ خورده و جام جمیم
خیام
تو اصل وجود آمدی از نخست
دگر هر چه موجود شد فرع توست
سعدی
هیچ اصلی نیست مانند اثر
پس ندانی اصل رنج و درد سر
مولوی
اصل به معنای اساس، بنیاد ، پایه ، تبار و نژاد
اصل به معنای اساس، بنیاد ، پایه تبارو نژاد
امیر اصلش تاتار بود.
برابر پارسی واژه ( اصل منطق یا ریاضی =axiom ) واژگان ( ( بُنداشت یا ارزآغازه ) ) می باشد.
اصل
ستاک این واژه " اَس " و شکل دیگر از ریشهء " آس " به مینهء : سنگ و همین گونه واژه های : آسمان ، آسیاب . . .
بوده چون از سنگ نژاده گی فهمیده می شده است ؛ در واژه های زیر وندهای گوناگون به " اَس" افزوده شده است :
...
[مشاهده متن کامل]

اَسل : اَ س - ل
اَسلی : اَس - ل - ای
اَسیل : اَس - ایل ( مانند : بندیل )
اَسالَت : اَس - آل - اَت ( اَت پس وندی پارسی است )
اَسول ( اُصول ) : اَس - اول ( مانند : کوتول ، کوتوله )
در اینجا به مینهء سنگ کوچک ، سنگچه، سنگک، سنگول
واژه های اتصال ، متصل ، . . . برساخته در دستگاه دستور زبانی اَرَبی هستند .

واژگان اصل، اصلی و اصیل فارسی هستند
فرسار = قانون وقاعده
اصل در چم های ناهمسانی بکار برده می شود. برخی جاها به چم گوهر و گوهره و در برخی دیگر به چم فرسار بکار گرفته می شود.
اصل = گوهره
اصلی = گوهری
بنیاد/ بنیادین

لغت آریایی اثل athl شکل درست لغت عربیزه اصل ( =نهاد سیرت شخصیت خیم خاصیت بن ریشه ویژگی ) است همانطور که آنرا در ایسلند به شکل e�li به معنای سرشت ویژگی character nature به کار میبرند ولی در ولز آنرا به شکل isel و در معنای بن پایه بیخbase به کار میبرند. از لغت اصل واژه اصلی به دست میاید که معنای آن ریشه دار بُن دار خوش سیرت نیک نهاد است.
...
[مشاهده متن کامل]

لغت آریایی اسیل که عرب آنرا اصیل مینویسد به معنای نجیب خوب درست شریف noble fine good است که آنرا در ایرلند uasal در آلمانی کهن edsel در لاتویا cēls در دانمارک �dle در نروژ edel و در سوئد �del میخوانند. بدینسان روشن میشود که واژگان اصل و اصیل رپتی ( ربطی ) به یکدیگر ندارند اگرچه ریخت لغت اصیل بر وزن دستگاه عربی فعیل است. بدینسان روشن میشود که لغت اصالت یک واژه جعلی است.

در علم حقوق : برای قانون اساسی به کار می رود و وجه ممیزه این قانون با سایر قوانین است . در قوانین دیگر اصطلاحی چون ماده به کار می رود که اگر مقنن بخواهد اصطلاحاتی انجام دهد برای آن ماده در قالب تبصره برایش
...
[مشاهده متن کامل]
مطرح می کند. اصل یعنی پایه و اساس و قابل تغییر نیست به همین دلیل برای قانون اساسی به کار می رود.

مهاد ( mehâd ) : اصل - پرنسیپ
meh ( Major ) + âd ( Suffix )
این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست: یِکین ( پارسی نو ) آگْم ( سنسکریت: آگَمَ ) پَهْو ( سنسکریت: بَهْو ) جَنْم ( سنسکریت: جَنمَن ) بِنیژ ( کردی: بِنیچه ) بُنیم ( اوستایی ) فَرهیس ( پهلوی: فْرَهیست ) بن، بنیاد، بنیان ( پارسی دری )
این واژه از اساس پارسى و پهلوى ست و تازیان ( اربان ) آن را از واژه پهلوى آسِل Asel به معناى اول ، نخست ، ابتدا برداشته و معرب نموده و ساخته اند : أصل ، اصیل ، اصالة ، اصول و . . . همتایان آن به پارسى چنینند: بونBun ( پهلوى: اصل ، ریشه ) پَهْوْ Pahv ( سانسکریت:
...
[مشاهده متن کامل]

اصل ) ، آفراهAfrah ( پهلوى: اصل ، اساس ، پایه ) ، آگْم Agm ( سانسکریت: اصل ) ، بِنیژ Benizh ( کردى: اصل ) ، بونیست Bunist ( پهلوى: اصل ، اساس ، منشأ ) ، پایک Payak ( پهلوى: اصل ، پایه ) ، خَنیهْ Xanih ( پهلوى:اصل، چشمه ، منبع ) ، فرگانFargan ( پهلوى: فْرَگان : اصل ، شالوده
، پایه ) ، بونیهْ Bunih ( پهلوى: اصل، آغاز ، منشا ) ، توما Tuma ( اوستایى: نژاد ، اصل ، تبار ) ، گوهره Gohareh ( پهلوى: گوهَرَگ : اصل ، ذات ) ، بُنیمBonim ( اوستایى: اصل ) ، جَنْم Janm ( سانسکریت: اصل ) ، آپان ناف Apannaf ( سرچشمه ، اصل )

مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٩)

بپرس