اعصاب

/~a~sAb/

برابر پارسی: تاروپودها، پی ها، سُهِشگران

لغت نامه دهخدا

اعصاب. [ اِ ] ( ع مص ) کوشش نمودن در سیر. ( آنندراج ) ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). کوشش کردن شتر در حرکت : اعصبت الابل ؛ جدت فی السیر. ( از اقرب الموارد ).

اعصاب. [ اَ ] ( ع اِ ) ج ِ عَصَب ، یعنی پی. مفاصل. ( آنندراج ) ( دهار ) ( ازناظم الاطباء ). ج ِ عَصَب ، بمعنی پی مفاصل و درخت پیچک و برگزیدگان قوم. و یکی ِ آن عَصَبَة. ( منتهی الارب )( از اقرب الموارد ). پیها و عصبها. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ فارسی

رشته های درازسفیدرنگ که ازدماغ ونخاع خارج ودرمیان عضلات بدن منتشرشده وحس وحرکت بواسطه آنهاصورت گیرد
( اسم ) جمع عصب پیها عصبها .
کوشش نمودن در سیر

فرهنگ معین

( اَ ) [ ع . ] ( اِ. ) جِ عصب . ۱ - پی ها، عصب ها. ۲ - (عا. ) وضع روحی و روانی .

فرهنگ عمید

۱. (زیست شناسی ) = عَصَب
۲. [عامیانه، مجاز] وضعیت روحی شخص.

مترادف ها

nervation (اسم)
رگبرگ اذین، رگ و پی، اعصاب، ساختمان عصبی، شبکه عصبی

پیشنهاد کاربران

اعصاب به معنی وضعیت روانی: جایگاه تاثیر پذیری مثبت و منفی از رخدادهای محیط بر روی خرد، احساسات و اراده در مغز که جاندار را متناسب با دریافت میزان تاثیر، وادار به واکنش مثبت یا منفی یا آرامش می کند که این میزان واکنش یا آرامش بستگی به ژن، خوراک و محیط خانواده و جامعه دارد و با پرورش خرد می توان تا اندازه ی زیادی از واکنش منفی آن پیشگیری کرد.
...
[مشاهده متن کامل]

همتای پارسی این واژه ی عربی، پگوا pagvA می باشد که در سغدی: pażva بوده است.
اعصاب به معنی عصب ها؛ همتای پارسی این واژه ی عربی پِیان peyAn می باشد که از پی ( عصب ) و پسوند جمع ان ساخته شده است.

واژه اعصاب
معادل ابجد 164
تعداد حروف 5
تلفظ 'a'sāb
نقش دستوری اسم
ترکیب ( اسم ) [عربی، جمعِ عصب]
مختصات ( عا. )
آواشناسی 'a'sAb
الگوی تکیه WS
شمارگان هجا 2
منبع فرهنگ فارسی معین
به کُردی: دَمار
عصب = تفت ( taft )
اعصاب = تفتار / روان / تفتان
متعصب = تفتور ( کسی که عصب وری کند ) / کوردل
تعصب = تفت
متخصص اعصاب و روان = متخصص تفتان و روان
عصبانی شدم = روانی و تفتی شدم
دیدم خیلی روش تعصب ( تفت ) نشان میده . . .
...
[مشاهده متن کامل]

در درمان متعصبین ( تفتوران ) . . .
شبکه ( نتورک ) عصبی = توربافت ( نتورک ) تفتی

۱. عصب های بدن
۲. وضعیت روحی و روانی فرد
nerves
nervation

بپرس