اندام

/~andAm/

مترادف اندام: بدنه، پیکر، تن، تنه، جثه، جسم، قامت، قد، کالبد، هیکل، آلت، جوارح، عضو، ارگانیسم

معنی انگلیسی:
division, figure, form, frame, member, organ, limb, body

لغت نامه دهخدا

اندام. [ اَ ] ( اِ ) بدن. ( برهان قاطع ) ( سروری ) ( هفت قلزم ). بدن و تن. ( انجمن آرا ) ( ناظم الاطباء ). بمجاز تمام بدن بلکه مطلق جسم را گویند لهذا اندام گل ، اندام کوه و اندام آفتاب هم آمده. ( غیاث اللغات ) ( از آنندراج ). تن. بدن. جسم. کالبد. ( فرهنگ فارسی معین ). هندام. شلو. شلا. طن. عرض. قمة. ( منتهی الارب ). وجود. پیکر. قالب. صورت. ( یادداشت مؤلف ). و بلورین اندام ، گل اندام ، سیم اندام ، بهاراندام ، تنگ اندام ، خوش اندام و سمن اندام از مرکبات آن است. ( از آنندراج ) :
سبک پیرزن سوی خانه دوید
برهنه بر اندام او درمخید.
بوشکور.
اندام دشمنان تو از تیر ناوکی
مانند سوک خوشه جو باد آژده.
شاکر بخاری ( از فرهنگ اسدی نخجوانی ).
برافتاد لرزه برا ندام اوی
چو دیدش همه کار با کام اوی.
فردوسی.
که در چرم خر نازک اندام تو
همی بگسلد خواب و آرام تو.
فردوسی.
ببالا دراز وبه اندام خشک
بگرد سرش جعد مویی چو مشک.
فردوسی.
همی گفت چندی زآرام اوی
ز بالا وپهنا و اندام اوی.
فردوسی.
همچون رطب اندام و چو روغنش سرین
همچون شبه زلفگان و چون دنبه الست.
عسجدی ( از لغت نامه اسدی ص 47 ).
دانی که جز اینجای هست جایش
روحی که مجرد شده است از اندام.
ناصرخسرو.
بزمین عراق دوا نزده قلم است هریکی را قد واندام و تراشی دیگر و هریکی را به بزرگی از خطاطان بازخوانند. ( نوروزنامه چ اوستا ص 94 ).
شکرش در دهان نهدو آنگه
ببرد پاره ای ز اندامش.
خاقانی.
قد چو قدح خم دهید پس همه درخم جهید
پیش که بیرون جهد آتش از اندام صبح.
خاقانی.
ز پری شکم اندام مار بگشاید.
ظهیر.
به آب اندام را تأدیب کردند
نیایشخانه را ترتیب کردند.
نظامی.
بی تو نشاطیش در اندام نی
در ارمش یک نفس آرام نی.
نظامی.
درآمد کار اندامش بسستی
ببیماری کشید از تندرستی.
نظامی.
ز رنج راه بود اندام خسته
غبار از پای تا سر بر نشسته.
نظامی.
بشکافته است پوست بر اندام من چو نار
از بسکه من بدانه لعلش بیاکنم.
کمال.
بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - تن بدن جسم کالبد. ۲ - قد و قامت قد و بالا هیکل . ۳ - هر یک از اعضای بدن عضو . یا اندامهای کار کنش . اعضای عامله . ۴ - اجزای یک آلت دستگاه : اندام های اسطرلاب . ۵ - آلت رجولیت نره شرم مرد احلیل .
پشیمانی دادن کسی را پشیمان گردانیدن .

فرهنگ معین

( اَ ) (اِ. ) ۱ - تن ، بدن . ۲ - قد و قامت . ۳ - هر یک از اعضای بدن ، عضو. ،~ تناسلی قسمت های دستگاه تناسلی جانوران که در عمل جفت گیری و تولید مثل شرکت دارند. ،~ حسی هر یک از اندام های تخصصی مانند: چشم ، گوش ، زبان و مانند آن .

فرهنگ عمید

۱. تن، بدن، جسم.
۲. قدوقامت.
۳. (زیست شناسی ) عضو بدن.
۴. عضوی که ظاهر باشد.
۵. [قدیمی، مجاز] قاعده و روش صحیح.
۶. [قدیمی، مجاز] کار آراسته و بانظام.
* اندام دادن: (مصدر متعدی ) [قدیمی، مجاز]
۱. آراستن.
۲. نظم وترتیب دادن.
زبان و ادب'>

فرهنگستان زبان و ادب

{organ} [زیست شناسی] هریک از بخش های متمایز در پیکر موجود زنده که کار یا کارهای ویژه ای انجام می دهد متـ . عضو

دانشنامه آزاد فارسی

اَنْدام (organ)
در زیست شناسی، بخشی از بدن موجود زنده، با عملکرد یا عملکردهای متمایز. مری، کبد، و مغز در جانوران، و برگ در گیاهان اندامند. اندام مرکب از گروهی بافت های هماهنگ است. گروهی از اندام ها برای اعمال یک عملکرد ویژه دستگاهنامیده می شوند. مثلاً دستگاه گوارش از تعدادی اندام شامل مری، معده، رودۀ کوچک، لوزالمعده، و کبد تشکیل شده است. بافت های یک برگ شامل روپوست، مزوفیل نردبانی، و مزوفیل اسفنجیاست. بافت های مری شامل ماهیچه ، و پوششی متشکل از یاخته های پوششیاست.

جدول کلمات

ارگانیسم

مترادف ها

organ (اسم)
الت، وسیله، اندام، عضو، ارغنون، عضو بدن، ارگان، ارگ

member (اسم)
جزء، شعبه، اندام، بخش، عضو، کارمند

shape (اسم)
تجسم، صورت، اندام، سبک، شکل، قواره، طرز، ریخت

body (اسم)
جسد، لاشه، بدن، بدنه، اندام، جسم، تن، تنه، پیکر، جرم، بالاتنه، اطاق ماشین، جرم سماوی

فارسی به عربی

عضو

پیشنهاد کاربران

body part
اعضا . . . . ارگان . . . . .
اندام:
واژه ی اندام هم به معنای" همه ی تن" و هم به معنای "عضوی از اعضای تن" است. وقت باشد من از اشعار او ( مسعودسعد ) همی خوانم موی بر اندام من بر پای خیزد" "من بترسیدم از وی چنانکه اندام های من خواست که از هم جدا گردد. "
...
[مشاهده متن کامل]

از همین واژه ترکیب بی اندام به معنی "نامتناسب، ناموزون" ساخته شده است.
( غلط ننویسیم ، ابوالحسن نجفی ، چاپ نهم ۱۳۷۸ ص ۴۴. )

با سپاس از واکاوی استاد آقای حسین فلاح
پیکر، وبه رویه جمع اندام ها و در گویش کردی اندامان
ریزنقش
اندام : پیشوند"اَن" دام. پیشوند "اَن" به معنی و مفهوم مجموعه، مجتمع، با هم و یکجا بودن است. و "دام" به معنی درهم تنیده، منسجم، متشکل و به هم پیوسته را می دهد. و در کل اندام به معنی هرچیز به هم تنیده و متشکل و یکجا را می گویند .

بپرس