بازاریان

لغت نامه دهخدا

بازاریان. ( اِ ) ج ِ بازاری :
فروتر ز موبد مهان را بدی
بزرگان و روزی دهان را بدی
به زیر مهان جای بازاریان
بیاراستندی همه کاریان.
فردوسی.
سخن هر چه بشنیدم از شهریار
بگفتم ببازاریان خوارخوار.
فردوسی.
هر زمان دزد اندر افتد کلبه را غارت کند
مرغ چون بازاریان بر کار ناصابر شود.
منوچهری.
که بازاریان مایه دارند و سود
کدیور بود مرد کشت و درود.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
بازاریان چون بقال را بدان صفت دیدند صیاد را بزخم گرفتند و چندان بزدند تا هلاک شد. این خبر بسمع والی رسید که... صیادی را بازاریان در غوغا بقتل مثقل بکشتند. ( سندبادنامه ص 202 ). رجوع به بازاری شود.

پیشنهاد کاربران

بپرس