بجان رسیدن

لغت نامه دهخدا

بجان رسیدن. [ ب ِ رَ / رِ دَ ] ( مص مرکب ) واصل شدن به جان. || عاجز شدن. بیچاره شدن :
چشم بد ناگهان مرا دریافت
کارم از چشم بدرسید بجان.
فرخی.
از حوادث بجان رسید عماد
الغیاث از سپهر حادثه زای.
عماد.
- کار بجان رسیدن ؛ کارد به استخوان رسیدن. مضطر شدن. عاجز شدن. ناچار به انجام کاری شدن. و رجوع به امثال وحکم دهخدا ص 1172 شود :
تو ندانی که مرا کارد گذشته است از گوشت
تو ندانی که مرا کار رسیده است بجان.
فرخی.

پیشنهاد کاربران

در گویش محلی خراسان رضوی شهر بَردَسکَن معنی خواستن و راضی بودن را هم می دهد مثلا علی از بابای حسن می پرسد من می خواهم به رستوران بروم حسن هم می آید بابای حسن می گوید بله که می آید به جان هم می رسد
( به گویش ما به جون هم می رسد ) یعنی خیلی راضی است.
به جان رسیدن : مردن ، ار به جان نرسد ، اگر نمیرد ، اگر نمرده باشد .
گفت کاوردم ار به جان نرسد
چشم دارم که این زمان برسد
معنی بیت : گفت که آوردم ، اگر نمرده باشد . امیدوارم که اکنون به خانه رسیده باشد.
( هفت پیکر نظامی، تصحیح دکتر ثروتیان، ۱۳۸۷ ، ص 568 )

بپرس