بدد

لغت نامه دهخدا

بدد. [ ب َ دَ ] ( ع اِ ) حاجت. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( از ذیل اقرب الموارد ). || طاقت. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ): گویند ما لک به بدد. ( منتهی الارب ). || دوری میان دو ران از گوشتناکی و در چهارپا دوری میان هر دو دست. ( ازمنتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از آنندراج ). رجوع به صبح الاعشی ج 2 ص 24 و 26 شود. || متفرق. پراکنده. ( یادداشت مؤلف ): جائت الخیل بَدَدَ بَدَدَ بالفتح و بدداً بدداً بالنصب ؛ ای متفرقة. ( منتهی الارب )( ناظم الاطباء ). جائت الخیل بدد بر وزن ضرب و بدداً بدداً بتنوین آخر؛ یعنی آمدند اسبان پراکنده. ( شرح قاموس ). || بایعته بدداً؛ ای معارضةً. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). رجوع به بَدّ و بداد شود.

بدد. [ ب َ دَ ] ( ع مص ) اَبَدّ گردیدن. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). و رجوع به اَبَدّ شود.

بدد. [ ب ِ دَ ] ( ع اِ ) ج ِ بُدّة. ( منتهی الارب )( ناظم الاطباء ) ( از تاج العروس ). رجوع به بدة شود.

فرهنگ فارسی

بده .

پیشنهاد کاربران

بپرس