بردبار

/bordbAr/

مترادف بردبار: آرام، باحوصله، پرشکیب، حلیم، حمول، خویشتن دار، رزین، شکیبا، صابر، صبور، متحمل

متضاد بردبار: کم صبر، ناشکیبا، نابردبار، کم حوصله

معنی انگلیسی:
patient, stoical, tolerant, tolerantly, meek, forbearing

فرهنگ اسم ها

اسم: بردبار (پسر) (فارسی) (تلفظ: bordbār) (فارسی: بردبار) (انگلیسی: bordbar)
معنی: شکیبا، صبور، دارای بردباری
برچسب ها: اسم، اسم با ب، اسم پسر، اسم فارسی

لغت نامه دهخدا

بردبار. [ ب ُ ] ( ص مرکب ) حلیم. ( دهار ) ( ترجمان القرآن ). حمول. متحمل. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). تاب آورنده و تحمل کننده. ( برهان ) ( انجمن آرا ).صابر. صبور. ( یادداشت مؤلف ). پرحوصله. شکیبا. باصبر و با تحمل و پذیرفتار. ( ناظم الاطباء ) :
گشاده دلان را بود بخت یار
انوشه کسی کو بود بردبار.
فردوسی.
نگر تا نباشی جز از بردبار
که تیزی نه خوب آید از شهریار.
فردوسی.
خردمند گر دل کند بردبار
نباشد بچشم جهاندار خوار.
فردوسی.
چو نیکی کنش باشی و بردبار
نباشی بچشم خردمند خوار.
فردوسی.
بکار اندرون داهی پیش بینی
بخشم اندرون صابر بردباری.
فرخی.
پردلی پردل ولیکن مهربانی مهربان
قادری قادر ولیکن بردباری بردبار.
فرخی.
خنک آنان که خداوند چنین یافته اند
بردبار و سخی و خوب خوی و خوب سیر.
فرخی.
نیست از شاهان گیتی اندر این گیتی چو او
وقت خدمت حق شناس و وقت زلت بردبار.
فرخی.
تو خوارکار ترکی من بردبار عاشق
زشت است خوارکاری خوب است بردباری.
منوچهری.
نیست به بد رهنمون نیست ببد مضطرب
نیست ببد بردبار نیست ببد متهم.
منوچهری.
گر با تو بردباری چندی نکردمی من
در خدمتم نکردی چندین تو خوارکاری.
منوچهری.
خدایا تو حلیم و بردباری
که بر مؤبد همی آتش بباری.
( ویس و رامین ).
همی گویم خدایا کردگارا
بزرگا کامگارا بردبارا.
( ویس و رامین ).
تو از بردباران بدل ترس دار
که از تند درکین بتر بردبار.
اسدی.
با جاهل و بی خرد درشتم
با عاقل نرم و بردبارم.
ناصرخسرو.
بروز هزاهز یکی کوه بود
شکیبا دل بردبار علی.
ناصرخسرو.
بر سر من تاج دین نهاده خرد
دین هنری کرد و بردبار مرا.
ناصرخسرو.
ما بسیار سخن ناسزا با شاه گفته ایم اما شهریار خود بردبار است. ( اسکندرنامه نسخه سعید نفیسی ).
با قدر تو نه چرخ برین است سرفراز
با حلم تو نه جرم زمین است بردبار.
سوزنی.
بردبار شو تا ایمن شوی. ( مرزبان نامه ).
تو نمی بینی که یار بردباربیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

شکیبا، صبور، صبرکننده، تاب و طاقت
( صفت ) ۱- بارکش . ۲- متحمل آورنده تحمل کننده . ۳- صبور شکیبا.

فرهنگ معین

(بُ ) (ص مر. ) ۱ - بارکش . ۲ - شکیبا.

فرهنگ عمید

شکیبا، صبور، صبرکننده، تاب آوردنده، تحمل کننده.

واژه نامه بختیاریکا

وردارا؛چار گُردالِه بِه اِشکَم

جدول کلمات

شکیبا, حلیم, صبور

مترادف ها

meek (صفت)
مهربان، رام، بی روح، فروتن، خاضع، ملایم، نجیب، حلیم، افتاده، بردبار، با حوصله

hardy (صفت)
جسور، دلیر، متهور، بادوام، سر سخت، شکیبا، بردبار، پرطاقت، دلیر نما

tolerant (صفت)
ازاده، شکیبا، بردبار، دارای سعه نظر، بامدارا، مدارا امیز، ازادمنش، اغماض کننده، شخص متحمل

patient (صفت)
شکیبا، بردبار، صبور، از روی بردباری

فارسی به عربی

بتسامح , متسامح , مریض , ودیع

پیشنهاد کاربران

فراوان شکیب ؛ آنکه شکیبایی بسیار دارد. صبور :
فراوان شکیب است و اندک سخن
گه راستی راست چون سروبن.
نظامی.
متحمل
کاضم
بردبار = برد بار
برد= توان، برای سنجش توان و طول است
بار= بالا ( ر. ک بار )
بردبار= دارای توان بالا
بامدارا ؛ باشکیب. باتحمل. بی قلق و اضطراب. باقرار. بردبار. آرام :
دگر هر که از تخم دارا بدند
به هر کشوری بامدارا بدند.
فردوسی.
- به مدارا ؛ به نرمی. به هنجار. به ملایمت :
دی چو دیوانه برآشفت و به زه کرد کمان
...
[مشاهده متن کامل]

پیش او بازشدن جز به مدارا نتوان.
فرخی.
جام بلوردر خم روئین به دستم است
دست از دهان خم به مدارا برآورم.
خاقانی.

( فراخ خو ی ) ( صفت ) ۱ - خوشخو نیک خلق ۲ - بردبار فراخ حوصله .
صاحب درنگ. [ ح ِ دِ رَ ] ( ص مرکب ) صبور. شکیبا. متحمل :
دولتیی باید صاحب درنگ
کز قدری بار نیاید به تنگ.
نظامی.
بردبار : صابر ، صبور ، باصبر و با تحمل ، خویشتندار ، تاب آورنده و تحمل کننده .
بردبار : bordbār/ بردبار به معنی ( دارای بردباری، پرطاقت، شکیبا، ملایم ، باصبر و حوصله ، صبور )
All - clement
بردباری
تحمل کردن در پهلوی �بوردَن /burdan/� است. بنابراین خود تحمل �بورِش� یا �بورد� و بردبار می بایست �بوردوار� بوده باشد.
که در درازای زمان ورتش ( تغییر ) یافته است.
( پسوند �وار� دیسه ی دیگری از همان �دار� است. همچون سوگوار، سبزِوار و . . . . البته این پسوند را با پسوند �وار� به معنای همسانی و شباهت نباید اشتباه گرفت )
...
[مشاهده متن کامل]

شکیبا
صبور
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٤)

بپرس