بلعام

لغت نامه دهخدا

بلعام.[ ب َ ] ( اِخ ) ( به معنی خداوند مردم )پسر بعور ( یا باعور ) و از اهل قریه فتور بود که در الجزیره واقع است. وی از پیغامبران سرزمین بین النهرین بود و پادشاه موآب او را دعوت کرد که در مقابل اجرتی عبرانیان را نفرین کند. چون بلعام عازم شد، درازگوش او از راه رفتن بازایستاد و هرچه آن را بزد پیش نرفت. ( از دایرة المعارف فارسی ) ( فرهنگ فارسی معین ). نام پسر باعور است که او زاهدی بوده مستجاب الدعوات که در زمان عیسی علیه السلام عاقبت ایمانش به باد رفت. ( آنندراج ). بلعم باعور. و رجوع به قاموس کتاب مقدس شود :
قهر او چون بگستراند دام
سگی آرد ز صورت بلعام.
سنائی.
از مایه بیچارگی قطمیر مردم میشود
ماخولیای مهتری سگ می کند بلعام را.
سعدی.
و رجوع به بَلعم و بلعم باعور شود.

فرهنگ فارسی

ابن باعور ( بلعم بن بعور ) از مردم قریه فتور بود که در الجزایر واقع است . او پیشگو بود . و از جانب بلک پادشاه مو آب مامور گردید که نزد اسرائیلیان که نزدیک میشدند برود و ایشانرا لعنت کند . وی سوار بر ماده خری شد و به سوی آنان شتافت . در راه فرشته ای شمشیر به دست بر او ظاهر شد پس مرکوب از راه خود منحرف گردید و بلعام را به سبب شقاوت وی ملامت کرد . بلعام در عوض لعنت بنی اسرائیل را تبرک کرد .

پیشنهاد کاربران

قطمیر. سگ اصحاب کهف
دربیتی که از سعدی مثال آوردید قمطیر
چه معنی دارد؟باسپاس

بپرس