سپه را به در خواند وروزی بداد
چو شد روز روشن بنه برنهاد.
فردوسی.
سپه برگرفت و بنه برنهادز یزدان نیکی دهش کرد یاد.
فردوسی.
بشد با بنه اشکش تیزهوش که دارد سپه را بهرجای گوش.
فردوسی.
برفت گرم و بدستور گفت کز پی من تو لشکر و بنه را رهنمای باش و بیار.
فرخی.
بسوی غزنین با مال گران حمل کندبنه خان ختا با بنه خان خزر.
فرخی.
سپه پیش دار و بنه باز پس ز گرد بنه گرد بسیار کس.
اسدی.
ز جان یکسر امید برداشتندسلیح و بنه پاک بگذاشتند.
اسدی.
به باغ محمودی رفت و نشاط شراب کرد و خوشش آمد و فرمود که بنه ها و دیوانها آنجا باید آورد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 287 ). پس به باغ بزرگ رفت و بنه ها آنجا بردند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 287 ). خواجه اینجا باشد با بنه و اندیشه میکند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب 464 ). هزارهزار و هفتصدهزار اشتر در زیر بنه شاه میرفتند. ( اسکندرنامه نسخه خطی سعید نفیسی ). و بنه و تجمل پادشاهی بر نخواهم داشت. ( فارسنامه ابن البلخی ص 67 ).شد زمستان و ز جودت بنه ای میخواهم
ابره و آستر و آکنه ای میخواهم.
سوزنی.
وز بنه طبع دراین قحطسال نزل بیفکنده و بنهاده خوان.
خاقانی.
فرض شد این قافله برداشتن زین بنه بگذشتن و بگذاشتن.
نظامی.
بنه نیز چندان که خوار آمدش بیشتر بخوانید ...