بی حاصل

/bihAsel/

مترادف بی حاصل: بی بر، بی ثمر، بی فایده، بی نتیجه، بیهوده ، عبث، هرز، هرزه

متضاد بی حاصل: پرحاصل، مفید، موثر

معنی انگلیسی:
unproductive, useless, futile, abortive, barren, dusty, forlorn, fruitless, gaunt, indecisive, nonproductive, unfruitful, unprofitable, waste, [fig.] useless

لغت نامه دهخدا

بی حاصل. [ ص ِ ] ( ص مرکب ) بیهوده. بی فایده. بی نفع. بلاجدوی. لاطائل. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
خار یابد همی ز من در چشم
دیو بی حاصل دوالک باز.
ناصرخسرو.
ز بهر چیز بی حاصل نرنجی به بود زیرا
بسی بهتر سوی دانا ز مرد ژاژخای ابکم.
ناصرخسرو.
میدهد دل مر تو را کاین بیدلان
بی تو گردند آخر از بیحاصلان.
مولوی.
نیکخواهانم نصیحت میکنند
خشت در دریا زدن بیحاصل است.
سعدی.
من و باد صبا مسکین دو سرگردان بی حاصل
من از افسون چشم مست و او از بوی گیسویت.
حافظ.
قلب بی حاصل ما را بزن اکسیر مراد
یعنی از خاک در دوست نشانی بمن آر.
حافظ.
ریخت چون دندان امید زندگی بیحاصل است
مهره چون برچیده شد بازی به آخر میرسد.
صائب.

فرهنگ فارسی

بیهوده ٠ بی فایده ٠ بی نفع ٠

مترادف ها

barren (صفت)
بی ثمر، عقیم، خنثی، خشک، نازا، بی حاصل، سترون، تهی

unfruitful (صفت)
بی ثمر، بی حاصل، بیهوده، بی بار

lean (صفت)
ضعیف، لاغر، بی حاصل، نزار، اندک، نحیف، کم سود

ungainly (صفت)
زشت، بی لطف، بی حاصل، ناازموده، بدون سود، زمخت و غیر جذاب

infertile (صفت)
بی حاصل، غیر حاصلخیز، بی بار

فارسی به عربی

عقیم , قاحل
لحم بدون دهن

پیشنهاد کاربران

بی دستامد
بی مآل ؛ بی نتیجه و بیهوده. ( ناظم الاطباء ) .
ناسودمند. [ م َ ] ( ص مرکب ) بی فایده. بیهوده. بی حاصل. بی سود. بی اثر :
بدان دشت چه گرگ و چه گوسفند
چو باشند بیکار و ناسودمند.
فردوسی.
که گستهم و بندوی را کرده بند
به زندان کشیدند ناسودمند.
...
[مشاهده متن کامل]

فردوسی.
که ازبهر من دل نداری نژند
نکوشی به فریاد ناسودمند.
نظامی.
- سخن ( گفتار ) ناسودمند :
کزو برتن من نیاید گزند
نگردد بگفتار ناسودمند.
فردوسی.
شنیدم سخن های ناسودمند
دلم نیست ترسان ز بیم گزند.
فردوسی.
زمانی فرود آی و بگشای بند
چه گوئی سخنهای ناسودمند.
فردوسی.
کرا در خرد رای باشد بلند
نگوید سخنهای ناسودمند.
نظامی.
|| زیان بخش. موذی. آزاررساننده :
بپرهیز ازآن مرد ناسودمند
که خیزد از او درد و رنج و گزند.
فردوسی.
وگر زین بپیچی گزند آیدت
همه کار ناسودمند آیدت.
فردوسی.
که اندر جهان چیست ناسودمند
که آرد بدین پادشاهی گزند.
فردوسی.
|| پرزیان. پرآسیب. خطرناک :
بدو گفت بهرام کاین گوسفند
که آرد بدین جای ناسودمند.
فردوسی.
نترسد ز کردار چرخ بلند
شود زندگانیش ناسودمند.
فردوسی.
که آمد ز برگ درخت بلند
خروشی پر از هول و ناسودمند.
فردوسی.

نافرجام
یاب، بی بر، بی ثمر، بی فایده، بی نتیجه، بیهوده، عبث، هرز، هرزه
یاب

بپرس