بی حس کردن


معنی انگلیسی:
anesthetize, benumb, deaden, to render insensible

واژه نامه بختیاریکا

تُندرنیدِن؛ تِورنیدِن

مترادف ها

abirritate (فعل)
بی حس کردن، از حساسیت کاستن

stun (فعل)
بی حس کردن، گیج کردن، سراسیمه کردن، حیرت زده کردن

paralyze (فعل)
بی حس کردن، فلج کردن، از کار انداختن

desensitize (فعل)
بی حس کردن

benumb (فعل)
بی حس کردن، کشتن، بی قدرت کردن، کرخ کردن

amortize (فعل)
بی حس کردن، کشتن، بدیگری واگذار کردن، مستهلک کردن، وقف کردن

amortise (فعل)
بی حس کردن، کشتن، بدیگری واگذار کردن، مستهلک کردن، وقف کردن

indurate (فعل)
بی حس کردن، سخت کردن، پینه خورده کردن، پوست کلفت کردن

فارسی به عربی

اذهل , خدر , صلب، امت

پیشنهاد کاربران

Dull
بی واکنش کردن
ناگیرا کردن

اگر حس را گرفتن یا دریافت انگیزه ( محرک ) های بیرونی و کار اندام گیرنده ( عضو حسگر ) را انگیزش از آن انگیزه و جابجایی این انگیختگی از راه عصب ( پی ) به مغز و بازتاب آن در مغز به گونه پردازش و دریافت ( ادراک ) بدانیم، ناگیرا کردن درست می نماید.

بپرس