بی شرمی

/biSarmi/

مترادف بی شرمی: بی آزرمی، بی حیایی، پررویی، دریدگی، گستاخی، وقاحت

متضاد بی شرمی: حجب، حیا

معنی انگلیسی:
impudence, immodesty, brazenness, effrontery, rudeness, scurrility, nerve

لغت نامه دهخدا

بی شرمی. [ ش َ ] ( حامص مرکب ) بی حیایی. بی آزرمی. ( ناظم الاطباء ). وقاحت. سخت رویی. سترگی.بی حیایی. پررویی. شوخی. صفاقت. بی عفتی :
چو کژی کند مرد بیچاره خوان
چو بیشرمی آرد ستمکاره خوان.
فردوسی.
برآشفت و سودابه را پیش خواند
گذشته سخنها بدو بازراند
که بی شرمی و بد بسی کرده ای
فراوان دل من بیازرده ای.
فردوسی.
این چه بی شرمی و بی باکی و بیدادگریست.
منوچهری.
شوم با آن صنم بهتر بکوشم
ز بی شرمی یکی خفتان بپوشم.
( ویس و رامین ، ص 102 ).
بسیار جای بود که بی شرمی باید کردن تا غرض حاصل شود. ( منتخب قابوسنامه ص 38 ).
بکوی شوخی و بی شرمی و بداندیشی
اگر بدانی من نیک چستم و چالاک. سوزنی.
چه بی شرمی نمود آن ناخداترس
چو زن گفتی کجا شرم و کجا ترس.
نظامی.
ز بی شرمی کسی کو شوخ دیده ست
چو نرگس با کلاه زر کشیده ست.
نظامی.
کار مردان روشنی و گرمی است
کار دونان حیله و بی شرمی است.
مولوی.
میزنم لاف از رجولیت ز بی شرمی ولیک
نفس خود را کرده فاجر چون زن هندی منم.
سعدی.
شنیدم کان مخالف طبع بدخوی
به بی شرمی بگردانید ازو روی.
سعدی.
که دانا را به بی شرمی بینداخت.
سعدی.

فرهنگ فارسی

بیحیایی بی آزرمی .

مترادف ها

effrontery (اسم)
خیرگی، جسارت، گستاخی، خیره چشمی، بی شرمی

brass (اسم)
برنج، پول خرد برنجی، بی شرمی، افسر ارشد

indecency (اسم)
گستاخی، بی شرمی، ناشایستگی، بی نزاکتی

فارسی به عربی

بذایة , نحاس

پیشنهاد کاربران

هیز
سمسول ورزیدن. [ س َ وَ دَ ] ( مص مرکب ) بیشرمی کردن. شوخی کردن. ( فرهنگ فارسی معین ) : تا به پنج رسید [ شربت شراب ] نشاط در ایشان آمد و رقص و کچول آغازیدند و لور و سمسول ورزیدند. ( راحة الصدور راوندی ) .
پررویی، دریدگی، گستاخی، وقاحت، بی حیایی، هتاکی
وقاحت
خیرگی
هتاکی

بپرس